
نگاهی به اطراف کردم. شیرین: بانوی مننن، توروخدا بیاین بریم. چشم غره ای بهم رفت. ویکتوریا: شیرینننن. ترسیده نگاهش کردم. شیرین: بله؟😨ویکتوریا: بخدا یبار دیگه بهم بگی بانوی من یا خودمو می*کُشم یا تورو، مگه من اسم ندارمممم، ویکتوریا! شیرین: چشم. ویکتوریا: جمع هم نبند، حالا بیا. (یه توضیحی بدم؟ این ویکتوریا همون اولین بچه پادشاهه که بدنیا اومد، شیرین و ویکتوریا باهم دوستن، پنج سال بعد از بدنیا اومدن ویکتوریا، ویکتور پسر پادشاه بدنیا اومد و ملکه هم همون شب مـ*ـرد. الان شیرین هفت و ویکتوریا شش و ویکتور یه سالشه)
شیرین: تو دختر پادشاهی باهات کاری ندارن، منو اینجا ببینن معلوم نیست چیکارم کنن ها. نوشته کنار در رو دید «آشپزخونه» در رو آروم باز کرد و بعد چک کردن اینکه کسی نیست رفت تو، منم همینطور دنبالش راه افتاده بودم و میرفتم. شیرین: اصلا مگه تو تولد یه سالگی داداشت نیست؟ فردا قراره شاهزاده ویکتور به رسمیت جانشین پادشاه اعلام شن! ویکتوریا: خب؟ منم اومدم کیک داداشمو ببینم دیگه.
برگشت سمت آشپزخونه، با دهن باز کیک رو نگاه میکردم، چقدر بزرگ بود! روی زمین گذاشته بودنش و قدش تقریبا سه/چهار برابر من بود، یه کیک چند طبقه. ویکتوریا: عه شیرین کلوچه هارووو. نگاهش به اونطرف آشپزخونه بود، یهو دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید که. شیرین: آخ پامممم. پام پیچ خورد و افتادم، یه لحظه متوجه چیزی شدم، نکنه...! ترسیده سرمو بالا گرفتم، با مغز رفته بودم تو کیک! کیکی که دو سه روز برای پختش زمان گذاشته بودن. ویکتوریا با ترس بهم نگاه میکرد، یهو در آشپزخونه باز شد، آشپز بود!....... ـ: من کیکو خراب کردم بابا!
ببخشید کم بود، فردا حتما یه پارت دیگه میزارم،،، فردا میخوام برم کارناممو بگیرم و بعدشم برم گوشی بگیرم...🥲شما دعا کنین جوجه نداشتم باشممم(زیر پونزده) واییییییییییی مامانم گوشیشو میخوادد🤦♀️👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آجی
🥺🌿🤍
نمیدونستم گذاشتی:/
عالییی
من برم پارت بعدوبخونم..
🥺🌿🤍
بروووو😂
عه آنی؟
رفتم😹✌
😌