
20لایک 15کامنت. چند تا کامنت نزارید🙏
تهیونگ: خانم پارک اینجا چیکار میکنید؟. سو: اومدم یه نسکافه بخورم. تهیونگ: این وقت شب اونم تنهایی. تو یک دختری درست نیست که الان این وقت شب بخوای بیای بیرون. سو: مگه من بچه م؟. من ۱۵ سا... تهیونگ: اره ۱۵ سالته و الان سنت برای بیرون رفتن این موقع شب خیلی کمه بعدشم توی این سنت نباید چیزای کافئین دار بخوری. سو: فقط بهش زل زده بودم. تهیونگ: حالت خوبه؟. سو: شاید حق با تو باشه. من نباید الان میومدم بیرون از خونه. ولی مادرم اجازه داد. بند شدم و گفتم: بهتره من برم. تهیونگ: شونه هاشو گرفتم و فشار دادم به پایین و اون نشست. بشین الان برمیگردم.
تهیونگ: با یک اب پرتقال برگشتم و گفتم: اینم از سفارشتون. سو: من اینو نخواستم. تهیونگ: چیزای کافئین دار برات خوب نیست. برات اینو اوردم چون مقویه. سو: لبخندی دندون نما کردم و گفتم ممنون. تهیونگ: خانم پارک درست بخند. سو: بله؟!. تهیونگ: چرا باید ته حلقتون رو ببینم وقتی میخندید. سو: وقتی اینو گفت خیلی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. اونم رفت داخل بخش تهیه نوشیدنی ها و صدای ظرف شستنش اومده بود. اب پرتقالم رو خیلی اروم خوردم و رفتم دم صندوق ایستادم. اقای کیم صداش زدم و اونم اومد. تهیونگ: بله خانم. سو: ازت بابت اب پرتقال ممنونم. چقدر میشه؟. تهیونگ: ۵ وون. سو: به دو و ورم نگاهی انداختم و به تابلوی قیمت نگاه کردم که نوشته بود اب پرتقال=۱۰ وون. بعد برگشتم به سمتش و گفتم: ولی روی تابلو نوشته۱۰وون. تهیونگ: مهمون من هستید خانم. سو: ۱۰ وون از جیبم در اوردم و گذاشتم روی میز و گفتم نه من کامل پولتو میدم. تهیونگ: اون داشت میرفت که بهش گفتم: ولی... سو: اگر پولو برنداری دیگه نمیام به این کافه. داشتم میرفتم سمت در که یهو لامپها خاموش شد. سر جام ایستادم. احساس کردم داره در اون تاریکی داره به سمتم میاد. صدای اخرین قدمش اینقدر نزدیک بود که یه لحظه فکر کردم جای من ایستاده. تهیونگ: بر.... سو: از ترس پریدم بالا و گفتم: وایییییی. تهیونگ: چیشده؟.
سو: جلو نیا. تهیونگ: منظورت چیه. من فقط میخواستم بگم بریم خانم پارک. سو: تو کی هستی؟. تهیونگ: رفتم لامپ رو روشن کردم و گفتم: مگه جز من و شما یک نفر دیگه داخل این کافه هست که اینو میپرسید. سو: چرا لامپارو خاموش کردی؟. تهیونگ: چون باید کافه رو ببندم. سو: موها مو صاف کردم و گفتم اها. تهیونگ: ترسیدید؟. اگر ترسیدید منو ببخشید چون باید لامپارو خاموش میکردم. سو: اشکالی نداره. خب من دیگه باید برم خدانگهدار. تهیونگ: لبخندی زدم و در رو براش باز کردم. سو: با تعجب بهش نگاه کردم. تهیونگ: فقط میخوام خوب باشم. سو: ممنونم.
از کافه بیرون اومدم.تهیونگ: کرکره ها رو پایین کشیدم و قفلشون کردم. ناگهان بارون بارید. با شدت به زمین میخورد. سو: داشتم میرفتم که یهو اقای کیم کنارم ظاهر شد. اقای کیم شما چرا با من میاید. تهیونگ: خونه منم از همین طرفه. سو: اها. گوشیمو در اوردم از داخل جیبم و زنگ زدم به مادرم(سو: الو سلام مامان. مامان: سلام. سو: مامان من دارم میرم خونه. مامان: خوبه سریع برو چون خطرناکه و داره بارون میاد. مواظب باش سرما نخوری. سو: چشم. خدا نگهدار. مامان: خدانگهدار.) تهیونگ: سوییشرتم رو در اوردم و انداختم روی خانم پارک. تشکر از شما که داستانم رو خوندید😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بووووود
تشکر
آفرین عالی بود💜
ممنونم
سانیا شییییی
بدو بعدیو بزارررر من بعدیومیخواممممم
موخوامممممم
یااااا بزار دیگههههه...
چشم
شرطا انجام شدددد بعدیییییی کوووو
عالیییی بود پارت بعد لطفا
من ی چیز رو نفهمیدم
سو تو 16 سالگی دکتر بود؟:/
نه چون مادرش رییس تیمارستان بود اومده اونجا و بعضی وقتا به بیمارها سر میزد
صحیح
تنکس🤍✨
عالی بود
عالی عالی
عالی بود
عالییی💜:)