پسرعموی من یک گومهیوعه :)...۶

خیلی ترسیده بودم! دست و پاهام سرد شده بود یه نگاه خیلی درخشانی رو دیدم :)🌌 با خودم گفتم میدونستم یونگ سام رو میبینم از جام بلند شدم بهش خیره شدم خیلی آروم گفتم سلام(باخجالت) یونگ سام: خب سلام وای چرا حس میکنممم خیلی سرد برخورد کرد یونگ حالا چی بگم یخش بریزه؟! من: خب یونگ دلم برات تنگ شده بود یونگ: این یعنی چی مگه من دوست پسرتم؟!😐

من: نه نه منظورم این نبود... یونگ: چی کار داری؟...چشام اشکی شد و گفتم: این واکنشت هست بعد از چندسال؟!...یونگ: چیزه ببخشید من از احساسات انسان ها سردرنمیارم...من: منظورت چیه یونگ واقعا که!!...باخودم تو فکر فرو رفتم...

یعنی چی احساسات نداره مگه انسان نیست؟!😐...یونگ: خب میشه یکم باهم حرف بزنیم جین هو؟...من: باشه بگو...خیلی از اون سالها گذشته...

یونگ: تو خیلی بزرگ شدی!...من: ولی یونگ...تو چرا عوض نشدی؟!...قیافت...حتی موهات!!

ینی تا اینجا اومدییییی و لاییک نکردی؟!🥺🤍

عاها راسی...دوست دارم🌚👋💕