پسر عموی من یک گومهیوعه :)...۹

من: یعنی باید ببوسی و اما؟... یونگ: آره باید ببوسم این ناراحتت میکنه؟...من: چی نه نه اصلا...یونگ: در ادامه...

من وقتی دختری رو بوسیدم...تو باید اون جا باشی...من: چی یونگ زده به سرت من چرا باید اونجا باشم؟!...یونگ: خب این جا ماموریت تو شروع میشه...بعد از این که من اون دختر رو بوسیدم...یه موجودی که هنوز کشف نشده ولی میخاد گومهیو هارو نابود کنه ظاهر میشه...

یونگ: و من قدرتی ندارم...که دربرابر اون از خودم محافظت کنم...و تو باید با اون بجنگی!...من: چی من یااا چجوری!...یونگ: بااستفاده از قدرتی که داری...میتونی اون روز شکستش بدی...

من: اخه من که قدرتی ندارم!...یونگ: فقط لازمه باورش داشته باشی قدرتی که داریو میگم...توعم یک گومهیو هستی:)... من: چییییی چرااا نمیخام چجوری؟!....

یونگ:بهت یاد میدم...من: هدفش چیه؟...یونگ: کی؟...من: همون موجوده که من باید باهاش بجنگم!...یونگ: نابودی نسل گومهیوها...من: خب اونوقت تو ده نفر رو ببوسی تبدیل به یه انسان میشی؟...یونگ: آره...من: چرا؟...مگه گومهیو بودنو دوست نداری؟...

یونگ: نه خیلی سخته...و اگر بخوای گومهیو باشی...باید هزارسال زندگی کنی...عزیزانت رو جلوی چشات...از دست بدی و...