
بچه ها با پارت دو در خدمتتون هستم که امیدوارم خوشتون بیاد و اگر پارت اول رو نخوندیدکافیه روی اسمم کلیک کنید داخل پروفایل برید و اون تست رو بخونید }:‑)
ثنا+تقریبا دوازده سالم بود مامانم رو کشتن من اونجا بودم پشت همون دیوار که جلوش کتابخونه بابا بود که زندگیم خونش پاشیده بود روی کتاب های اونجا شیطون موندم ولی دیوونه نبودم که شدم ٫ی خنده ی بامزه کرد که اگه نمی دونستم می گفتم اینارو از خودش درمیاره که وقتی ازش حرف می زنه می خنده الحق که دیوونه اس٫ بعدش دیگه دوستام رو فقط برای مسخره بازی داشتم خب چون بهترین دوستمو از دست دادم بعد من فهمیدم که بابا کارش عادی نیست از شیوا که فضول ترین خدمتکارمون بود و با مامان رابطه خوبی داشت کمک خواستم اونم با کله قبول کرد وگفت
اگه می خوای کمکت کنم باید بهم جا بدی منظورشو نفهمیدم ولی وقتی بعد از دو هفته که یهویی وارد اتاق کار قبلی بابا شدم شوکه شدم و اونجا به معنای واقعی از ثنای قبلی فاصله گرفتم٫خیلی آروم برگشتم سمتش تاهم حواسم به رانندگی باشه هم حرفای اون من اینارو نمی دونستم و شک ندارم سرهنگ هم نمی دونست و شیوا برای ما سرنخ می شد٫ من+متاسفم ثنا_من زیاد برام مهم نیست الان اونا فقط خاطره هستن حالا که تو هستی رو خوش می گذرونم تو رو دوست خودم میدونم چون تو فرق داری من+نگرفتم ثنا_منظورم اینه تو مثل پسرایی به آدم آرامش میدی ;-)واضح بگم تو شبیه عشقمی می تونی جاشو پر کنی یعنی نمیتونی ولی باید بتونی ...خب اون دو سال پیش مرد ما همو دوست داشتیم قصدمون ازدواج بود ولی اینم تقصیر بابا شد می تونست نجاتش بده نداد اون محافظش بود باید نجاتش می داد :'(
من+رسیدیم خانم ثنا_وایسا ببینمت تو چرا انقد خشک و منطقی هستی چرا باهام حرف نمی زنی دوست ندارم ٫حالت گریه به خودش گرفت و بعد زد زیر خنده و گفت شوخیدم باو٫اهمیت ندادم بیرون اومدم و مجبوری درو براش باز کردم خب خودت مگه کچی (*_*) ثنا+عویییییییی آیهااااان:-O آیهان(یه پسر بود با موهای بور و چشمای آبی خواهرشم آیلار شبیه خودش بود سفید پوست بودن و ترک اصل استانبول )بچه ها ثنا خودش موهاشو بلوند کرده و لنز طوسی می زاره پوستشم گندمیه آیلار+به ترکی گفت به به چشممون به جمال خانووم روشن شد حالام که روشن شده تحویل نمی گیره داداش مارو گیر آورده دختره ی چیززز:-* خلاصه بعد مسخره بازیاشون رفتیم رستوران و شهربازی که سه دایی دیوونه بازی کردن منم عقده ای شدم بزار برگردم سرهنگ رو میبرم دیوونه بازی تو شهربازیای خفن تهران (بچه ها حسش نیست بگم کاملم به این جزئیات مسلط نیستم چون تغییراتی ایجاد کردم :)
وقتی برگشتیم خسته و کوفته خواستم ولو شم رو تخت که یادم افتاد تو ماموریتم و یادم افتاد به سرهنگ زنگ نزدم :-| من+سلام سرهنگ_سلام خانم پناهی خوب هستید ؟ من +بله زنگ زدم که بگم ٫پرید تو حرفم بی فرهنگ خو می خواستم شیوارو بگم بهت بی تر ادب ^_^ سرهنگ_سروان شیوا رازیانی یکی از مامورین اداره اطلاعات سپاه که زمانی که پرونده دست بچه های سپاه بود وارد شد و حالا شیش ساله که برگشته اما قراره به عنوان سر زدن به ثنا بیاد دو سه روز بمونه کمکت می کنه تا خونه رو زیر و رو کنی و گاو صندوق مدارکش رو پیدا کنی و اگر نبودم میریم تو فاز دو نقشه و تو باید بری شرکت اونا به بهونه دیدن دایی ثنا پس یادت باشه ثنا باید جذبت شه و بهت پیشنهاد دوستی بده و تو رو با بقیه ی دوستاش آشنا کنه و حواست جمع باشه چون ثنا هم دستی تو کار داره که نقشه ی ثنارو با شنود گوشیش متوجه شدیم و برات پیامک میکنیم من+اوکی بای بیبی سرهنگ_خدا نگهدارت دخترم
دیگه داشت حالم از این نقش به هم می خورد هیچ با من نمی خونه باید سریعتر تمومش کنم باید از این شیوا کمک بگیرم اگه برنگردم افسرده میشم از بس که اینجا جوش برام سنگینه ٫دم در اتاق وایساده بودم که یهو درو باز کرد و با من من گفت٫ ثنا_عممم میگم میشه بیای تو ? من+بله بفرمایید ثنا _من می ترسم پیشم می خوابی? من+با پوزخند گفتم و اگه به جای من ی مرد اینجا بود ازش خواهش میکردین؟! ثنا_جدی نگاهم کرد و گفت نه دستور می دادم بهش که بشینه رو کاناپه تا صبح بیدار تا من نترسم من+اوکی ٫چند روز بعد٫ امروز قرارها شیوا بیاد سرهنگ برام نوشته بود شیوا از اول برای دانشگاه اومده بود ترکیه که کامپیوتر بخونه و ناجا کار کنه که سخت نباشه براش و اتفاقی با مادر ثنا ایپک پاشا آشنا میشه و باهم درد و دل می کنن اما خب اون واقعیت زندگیشون نمیگه و میگه که توی حومه شهر هستم و می خوام درس بخونم کار کنم از پس خودم بر بیام و انگیزش از این دروغ این بود که بتونه اولین سرنخ هارو پیدا کنه به خاطر همین بدون اطلاع به مافوق رفت و اونجا خدمتکار و البته دوست صمیمی ایپک خانم شد و شاهد تمام دعوا ها و تفریح ها و بحث و شادی های اون خونه شد ولی ناخواسته توی ماموریتی افتاد راه فراری براش نبود اون مجبور شد دو سال پیش این خانواده زندگی کنه تا زمانی که معماها رو حل کنه و ی جور برگرده ایران حتی خانواده اش هم فکر می کردن شیوا مرده اما این شیوا نبود که مرد ایپک دوست عزیزش بود که مرد و شیوا برگشت ایران و با خوشبختی تمام دید که عشقش هنوز تنهاست و این شد مایه امیدش برای ادامه راه اونا رفتن خارج از ایران اما به خاطر بهایی که شیوا برای این مأموریت داد اون و نامزدش تا سه ماه کات بودن ولی بعد موضوع حل شد و الان شوهرش رضایت نمیده برای دوباره ورود کردن به این پرونده٫ نمیدونم چجوری ولی شوهرش هم اومده بود سید علی نوروزی وکیل پایه یک دادگستری چه جالب=_=
باهاشون احوال پرسی کردم و خشک و رسمی پشت صندلی ثنا ایستادم معلوم بود دلگیره با خودش درگیر بود هم شیوا رو دوست داشت هم نمی خواست کنارش باشه هم از رفتنش دلخور بود B-) علی×رو به من گفت خانم ؟! من+آرزو هستم محافظ شخصی ثنا خانم علی چیزی در گوش شیوا گفت و اونم تایید کرد و بعد به سمت من اومد و خواست باهاش برم سمتی که ثنا سری تکون داد و گفت برو عشقم :-\ من+بفرمایید علی×کار اشتباهی کردی دختر با اون روحیه با این سرو تیپ اومدی اینجا که چی خودتو به سرهنگ ثابت کنی یادت باشه سرهنگ همون سرگردیه که زن منو ازم دور کرد ٫با دلسوزی می گفت ولی من آدمی نبودم که به خاطر انتخاب خودم دلسوزی کنن و هیچی نگم٫ من+با پوزخند کمرنگی گفتم فکر می کردم اون زمان نامزد بودید آقای وکیل اوه ببخشید جناب نوروزی علی×با عصبانیتی که می خواست پنهونش کنه گفت ببین از من می شنوی اگه عقلت سالمه همین حالا در رو و پیش پدر و برادرت امن تره من+یادگرفتم واسه موفقیت هام به ترسام غلبه کنم و از دایره امنم بیرون بیام تا بزرگ بشم هه آقای وکیل گذاشت رفت مثل اینکه بهش برخورد ^_^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)