6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Bree انتشار: 2 سال پیش 37 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پلیز دونت کپی🥺💙
سیلاااام حالتون چطوره؟💖
خب بریم برای ادامه داستان....
کاترین جکسون پشت در بود و جوری به خانه/مغازه ی ما نگاه میکرد انگار جلوی زباله دونی وایستاده. با صدای بلندی که مطمئنم همه ی رهگذرا میتونستن بشنون گفت: اوه ابی، اصلا فکرشم نمیکردم اونقدر فقیر باشی که توی یه همچین جایی زندگی کنی. دلم میخواست بهش بگوییم ساکت شود ولی میدانستم بابا ناراحت میشود چون که هرچی نباشد مشتری ما بود . برای همین بهش گفتم : چی میخوای بخری کاترین؟ با اینکه من تلاشم رو کرده بودم اون اصلا به سوالم اهمیت نداد و شروع کرد به توهین کردن به مغازه/خانه مون . چیز هایی میگفت مانند: یه باد بیاد خونتون میریزه...یا من موندم تو چجوری اینجا جا میشی. دیگر داشتم عصبانی میشدم. داشت آبروی من و بابام رو جلوی همه میبرد. برای همین با صدای خیلی بلند(که کار اشتباهی بود)گفتم: کاترین جکسون به نفع خودته هرچه زود تر ساکت شی. و از شانس بسیار زیبای من دقیقا بعد از گفتن این حرف متوجه میشوم بابا حرفم را شنیده و پشت سرم ایستاده.
تا به اون روز بابا هیچوقت صدایش را روی من بلند نکرده بود . و من اصلا فکرش رو هم نمیکردم که بابا بتواند تا این حد عصبانی بشود . صدایش از شدت عصبانیت میلرزید. به من گفت: ابیگل . و با این حرف من رو متوجه حضور خودش کرد . بعد با صدای آرام تری که دیگر لرزش نداشت ولی همچنان خشمگین بود گفت: برو تو اتاقت.
دلم نمیخواست گریه کنم ولی اشکم در اومد. از قیافه ی کاترین کاملا میشد تشخیص داد که به هدفش رسیده است چون که داشت زور میزد نخندد(البته شاید هدفش نون شیرمال بود چون که وقتی داشتم گریه کنان به سمت اتاقم میرفتم صدایش رو شنیدم ک از بابا نون شیرمال میخواست )
اون روز خیلی سخت گذشت . تمام عصر رو توی اتاقم موندم و وقتی برای شام به آشپزخونه رفتم جو خیلی سنگین بود و کاملا مشخص بود که بابا هنوز از دستم ناراحت هستش.بعد از جمع کردن و شستن ظرف های شام به اتاقم رفتم . در آن لحظه فکر میکردم که شرایط همیشه سخت میماند و اوضاع هیچوقت آنجور که من میخواهم پیش نمیرود، ولی فردایش اتفاقی میفتد که در زندگی من تغییر بزرگی ایجاد میکند.
صبح که از خواب بیدار میشوم اولین چیزی که توجهم را جلب میکنه سکوتی غیر معمول است . بعد متوجه میشوم از آن جایی که امروز شنبه است و مدرسه تعطیله ساعتم مشغول زنگ زدن نیست . یک لحظه بعد هم اتفاق های ناراحت کننده ی دیروز به ذهنم هجوم میآورند و به این نتیجه میرسم که بهتر است از بابا معذرت خواهی کنم . اما وقتی به طبقه ی پایین میروم میبینم که اثری از بابا نیست و به جایش یه کاغذ یاداشت پیدا میکنم که رویش نوشته : برای خرید چند گونی آرد میرم بازار . صبحانه ات روی میزه . چند ساعت دیگه هم بر میگردم .
وقتی میفهمم که بابا برای من دو تا ساندویچ کره ی بادام زمینی نگه داشته ، بیشتر شرمنده میشوم:( ازون جایی که هر لحظه حالم داشت خراب تر میشد تصمیم میگیرم کاپکیک شکلاتی درست کنم تا سرحال بیام. کاپکیک شکلاتی شیرینی خوشمزه ای که سریع هم آماده میشه . هنوز هم مقداری آرد داریم که برای سفارش های روزانه ی بابا کافی نیست اما بدرد کار من میخورد . همین مشغول به ترکیب کردن مواد میشوم حالم بهتر میشود . همین که بوی آرد و کره توی آشپزخانه میپیچد حس خوبی میگیرم. آشپزی یکی از کار هایی هستش که برای من لذت بخشه اما
وقتی شیرینی هایی که پختم رو بین افراد محله پخش میکنم بیشتر خوشحال میشم . کوچیک تر که بودم همیشه این کار رو با پدرم یا مادرم انجام میدادم اما از وقتی یازده ساله شدم دیگر خودم به تنهایی شیرینی پخش میکنم.
بعد از دوازده دقیقه شیرینی پخش کردن تصمیم میگیرم که جایی بشینم تا خودم هم یدونه ازشون بخورم . تا الان به هرکسی که شیرینی تعارف کردم کلی ازم تشکر کرده. همین اتفاق باعث میشود من ازین کار لذت ببرم . همین که یک کار کوچک من باعث خوشحالی عده ای از مردم میشود به من حس خوبی میدهد و باعث میشود احساس مفید بودن داشته باشم . در همین فکر ها بودم که چشمم به یک نیمکت میخورد که خانم پیری روی ان نشسته . میروم کنارش میشینم و بهش شیرینی تعارف میکنم . زن حالت عجیبی دارد . چشم هایش جوری است که انگار میتونه درون من رو ببینه . بعد ازین که یک گاز به شیرینی میزند به من میگوید : دستپخت خوبی داری .و من هم با صدای ارامی تشکر میکنم . بعد دوباره نگاهم میکند و میگوید: انگار...از چیزی ناراحتی درسته؟ این حرفش باعث میشود که خیلی تعجب کنم . یعنی ظاهرم انقدر مرا لو میدهد ؟ بر میگردم ازش بپرسم چرا همچین فکری میکند که متوجه میشوم ازینجا رفته ولی روزنامه اش رو جا گذاشته. سعی میکنم پیدایش کنم تا روزنامه رو بهش برگردونم اما اثری ازش نبود . بر میگردم روی نیمکت و به روزنامه نگاهی ميندازم . روی صفحه ی اول چیزی نوشته بود که باعث شد از تعجب و خوشحالی سرجایم خشک شوم . با خط درشتی نوشته بود...
چطور بود؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)))
باییییی🐾💫
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
خوب ادامه میدی و مهارت داری
اسمت چیه
تنکیو کیوتی🌝💖
اسمم بریه✨
عالیییییییییی
ممنوننننن💖
عاللیههههههههههه من میخوام ی تست بسازم که کسایی که داستان های خوبی مینویسنو حمایت کنه میخام داستان تو هم بزارممم
میسییییییی♡
واو واقعاااا ممنوننن :)
♡•-•
باز هم همون جور که گفتم
واقعا استعداد نویسندگی رمان ها رو داری
به نظرم اگر واقعا به نویسندگی علاقه داری و از نوشتن داستان و رمان های مختلف لذت میبری حتما از همین الان شروع کن به نویسندگی. بچه های زیادی هستند که توی سن کم شروع به نوشتن میکنن. میتونی از همین الان در آمدی هم داشته باشی. بهترین موقعیته.
واییییی مرسیییی باشه حتما بهش فکر میکنم♡
راستش من اونقدرا هم سنم کم نیست😂
مگه چند سالته؟
دارم میرم هفتم•~•
من میرم هشتم
عه تو تستات گشتم ولی بیوگرافی ندیدم
قبلا گذاشته بودم اما فکر کردم خیلی پروفم شلوغ شده برای همین حذفش کردم.
داستانت خیلیییییییییییی خوبه ولی بین عامیانه و کتابی نوشتن تعادل نیست(منظورم از قسمت گفت و گو ها نیست چون اونا میتونن عامیانه باشن)بعضی جاها فعل حاله بعضی جاها آینده بعضی جاها گذشته بعضی فعلا رو هم خیلی تکرار میکنی ولی استعداد داستان نوشتن رو داری^^!
اینم یه نقد کوچیکه و قصد توهین ندارم:)
مرسیی♡
اره دارم سعی میکنم اینجوری نشه ؛)
عاححححح فوق العادس مح ک خشم اومد بقیشم بنویسس*--*
میسییییی
باشه حتما:)
:>
:>
خیلیفوقالعادهاس*-*
وای مرسی:)
میشه بری تست آخرم؟😐💕😭
تستت عالی بود..💛🌝
ممنون:)
باشه حتما