10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ᗰ ᑎ انتشار: 2 سال پیش 363 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت 2 خدمت شما💗 ناظر منتشرش کن🙏🏻
از زبان مرینت:
داشتیم با الماس تقلبی به سمت سازمان میرفتیم. گفتم:
- چرا اسممو گفتی؟
- چون تو گفتی.
- من حواسم نبود ولی تو از عمد گفتی. ما باید تا جایی که میتونستیم مخفی میموندیم. تا اینجا هم بابا نمیدونه اگه بفهمه اخراجمون میکنه. ( هنوز دارن قدم میزنن و به جلو نگاه میکنن)
- اون نمیتونه از سازمان خودش دختراشو اخراج کنه.
- جوابمو ندادی.
- کدوم جواب؟
- چرا اسممو گفتی؟
- یک بار که گفتم، چون تو گفتی.
ایستادم و به سمتش برگشتم. اونم همینکارو کرد.
- کاگامی، من خواهرتم. به من دروغ نگو. من بیشتر از هر کسی میشناسمت. میدونم تو اهل تلافی کردن نیستی. دلیل دیگه ای داره. درسته؟
- آه. آره اما بذار ناگفته بمونه.
- هی! بگو دیگه.
لبخندی شیطون و شیطانی زد.
- اگه نگم؟
منم مثلش لبخندی زدم و گفتم:
- به کوفین میگم که تو بهش...( میدونید دیگه😂)
حرفمو قطع کرد
- هی! قرار بود وانمود کنی که نمیدونی.
- ولی حالا میدونم. بهتره بهم بگی.
- نه! هرگز. اگه بهش بگی منم به بابا میگم با الکسا دوستی.
- هیسسسس! الان یکی میشنوه. اصلا ولش کن بیا بریم.
- خیلی خب.
داشتیم ادامه میدادیم که یهو باد سردی وزید و من دوباره لرزیدم.
- خواهر، میخوای به ویکو( رانندهشون) زنگ بزنم بیاد؟
- نه. نه لازم نیست. بیا بریم.
از زبان لوکا:
( هنوز تو موزه هستن)
لوکا: خواهر، تو برو. من یکم کار دارم.
جولیکا: باشه، مواظب باش.
( آدرین هنوز تو موزهست)
بعد رفتن جولیکا رو کردم به سمت آدرین.
- رفیق، مطمئنی میتونی بهش بگی ح....س....ت....و؟
- نمیدونم. اون حتی اسممو نمیدونه. شاید اصلا هیچ ح...س...ی نداشته باشه و یا حتی ازم متنفر باشه.
- بد به دلت راه نده. به نظرم یکم صبر کن. ولی خواهرش چه ج...ذ...ا...ب...ه.
- اووووو میبینم بعضیا راز هایی دارن که الان فاش شده.
- چی؟ راز؟ نه بابا اینو تو میدونی دیگه راز نیست که.
- فقط من؟
و چشمکی زد.
- آه معلومه که آره. من که نمیتونم بهش بگم.
- خیلی خب، من یه نقشه ای دارم.( الان قرار نیست نقششو بدونید😉)
- اوه. این عالیه. خب، من باید برم. بای
- بای( اسلاید بعد دلیل دوستی آدرین و لوکا رو میگم)
( خب، آدرین و لوکا 5 ماه اختلاف سنی دارن و تو دبستان و دبیرستان هم کلاسی بودن. با اینکه پدر و مادراشون نمیدونن که اونا دوست و همکلاسی بودن و هستن، اونا هم به هیچکس نگفتن. این یه راز بین این دوتاست. اونا پایان دبیرستان تصمیم گرفتند که تو یه دانشگاه و یه رشته درس بخونن و دوستای همیشگی باشن. و حالا راز بین مرینت و الکسا. تو معرفی هم گفتم که اون دوتا دوست مخفی هم هستند و جز کاگامی کس دیگه ای نمیدونه. الکسا از سازمان خرچنگه ولی مری از سازمان پروانه پس نمیتونن با هم در ارتباط باشن. اما اونا همو در یک مأموریت میبینن و دوست میشن. اون دوتا برخلاف آدرین و لوکا زیاد نمیتونن همو ببینن و درواقع شانس باعث میشه که اونا گاهی اتفاقی همو ببینن. و تو این داستان این طوریه که دوستا همه ی راز هاشون رو به هم میگن. پس لوکا میدونه که آدرین مری رو ♡ داره و آدرین و میدونه لوکا کاگامی رو ♡ داره. و مری هم هنوز هیچ ح...س...ی به آدرین نداره.)
از زبان مرینت:
وقتی رسیدیم خونه به بابا توضیح دادیم که چیشد اما فقط در یک جمله: وقتی ما منتظر بودیم تا دست به کار شن، بدون متوجه شدن هورتِنسیا رو دزدیدن.
انقدر خسته بودم که منتظر شنیدن جواب بابا نشدم و رفتم سمت اتاقم. لباس هامو با لباس خوابم عوض کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم. درِ اتاق زده شد و کاگامی اومد تو.
- مری، خوبی؟
- اوهوم
اومد و دستشو رو پیشونیم گذاشت.
- یکم تب داری. میخوای امشب پیشت بخوابم؟
- نه. ممکنه تو هم سرما بخوری. نگران نباش. خوبم.
- خیلی خب. حالا استراحت کن. شب بخیر
- شب بخیر
و رفت. رفتم تو پتو و زود خوابم برد.
چشامو باز کردم. اینجا کجاست؟ وسط یه جنگل بودم. ولی، من اینجا چی کار میکنم؟
- کاگامییییییییی، بابااااااااا شما کجایید؟
و همینطور بلند اسمشونو صدا میزدم تا شاید پیداشون کنم.
کمی جلو تر رفتم. به یه رودخونه رسیدم. یه کاغذ که دو بار تا خورده بود. وی چمنا(چمن+ها) افتاده بود. برداشتمش و بازش کردم. رودخونه رو دنبال کن. روش اینو نوشته بود. منم همینکار رو کردم. هرچقدر جلو تر میرفتم رودخونه نازکتر و کم عمق تر میشد. یه جورایی محو میشد. وقتی به انتهای رودخونه رسیدم یه کلبه ی کوچیک بود. رفتم و درِ کلبه رو زدم.
- کسی اون داخل هست؟
هیچ صدایی نیومد. در رو باز کردم و به سرعت به یه جایی مثل سیاه چاله کشیده شدم. وقتی رفتم توش همه جا سیاه بود. من مُردَم؟ نه بابا من که تا چند لحظه پیش داشتم تو جنگل راه میرفتم. حتماً رفتم تو یه سیاه چاله. ولی مگه ممکنه؟ آه، بیخیال یه نوری توجهم رو جلب کرد. رفتم سمتش. مثل یه تیله ی نورانی بود. سعی کردم بگیرمش ولی چون فاصله داشتم نمیشد. آها. گرفتمش. یه تیله ی کاملا معمولی بود. یکم به چشام نزدیکش کردم تا بتونم بهتر ببینمش. توش رگه های قرمز خاصی داشت. از چشام فاصله دادم اما رگه ها محو شد. دوباره از نزدیک دیدمش. رگه ها قرمز بودن. چه عجیب. یهو همه جا سفید شد. و من تقریباً در حال سقوط بودم که نفهمیدم چیشد رو پاهام رو زمین سفیدی ایستاده بودم.
آهاااااااااای. کسی هست؟
کمی جلو رفتم. کسی نبود. فقط سفید. یه صدایی اومد: مامانیییی.
به سمت منبع صدا برگشتم. یه بچه بود که داشت میدووید. اما یه طوری انگار از برف درست شده بود. دنبالش دوویدم. وقتی به مامانش نگاه کردم، سرجام میخکوب شدم. امکان نداشت. اون مامان من بود. به اون بچه نگاه کردم. اون هم من بودم. وقتی 5 سالم بود. آه. این یه خاطرهست؟ ممکنه.
- مرینت
این هم کاگامی بود. البته اون هم 5 سالش بود. من و کاگامی پریدیم بغل مامان. آه. چقدر دلم واسش تنگ شده. و بعد بچه ها دوویدن به به سمت دیگه. منم دنبالشون رفتم. توی راه، خاطرات زیادی بودن. ولی وقتی رسیدم، همه ایستاده بودن و گریه میکردن. حتما اینجا مامان مرده.
دنبال خودم گشتم. خودم که 5 سالم بود. کنار یه درخت نشسته بودم. و یه پسر بچه اومد سمتم. ( سمت مری کوچولو)
- سلام! اسمت چیه؟
- مرینت
- اسم منم آدرینه. آدرین آگرست.
آگرست؟ ممکنه این همون آگرست باشه؟
- چند سالته؟
- 5 سال
- منم 6 سالمه
- خواهر یا برادر داری؟
- آره، یه خواهر دوقلو دارم. تو چی؟
- نه، من نه خواهر دارم نه برادر.
- آهان
- میای دوست شیم؟( ناظر این چیز بدی نداره فقط دوتا بچه دارن دوست میشن پس رد نکن)
- ها؟ باشه.
لبخندی زدم.
- تام نگران نباش بذارش به عهده ی من.
به سمت صدا برگشتم. به نفر پیش پدرم ایستاده بود.
- خیلی ممنون گابریل.
گابریل؟ این دیگه کبه پدرم تا حالا در بارَش چیزی بهمون نگفت. آدرین دوید سمت پدرم و اون آقا. همینطور منِ 5 ساله.
آدرین: بابا نگاه کن یه دوست جدید پیدا کردم.
گابریل: چه عالی. اسمت چیه دختر خانم؟
مری: من مرینت هستم.
گابریل: منم گابریل آگرست هستم پدر آدرین
مری: خوشبختم.
تام: مرینت، برو آدرینو به خواهرت هم معرفی کن.
مری: باشه بابایی. بریم آدرین.
و رفتن به یه سمت دیگه. یهو همشون محو شدن. و دوباره همه جا سفید شد.
چشامو باز کردم. توی اتاقم بودم. روی تخت. این یه خواب بود؟ فکر میکنم همینطور باشه. کاگامی کنارم روی تخت نشستم بود و خوابیده بود.( تختش دونفره ست) بلند شدم تا کمی قدم بزنم. لباسمو عوض کردم و بی سر و صدا از خونه بیرون اومدم. خورشید داشت طلوع میکرد. و من به هورتنسیا فکر میکردم. ( خب، برید بعدی )
اینم پارت 2. امیدوارم خوشتون اومده باشه💗 ناظر لطفاً منتشرش کن 🙏🏻
لایک، کامنت و فالو لطفاً 💞
بای👋🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک
عالی مخصوصا قسمت خوابش
ممنونم🤍
خیلی قشنگ بوددد
مخصوصا قسمت خوابش رو خیلی دوست داشتم
ممنونم💓
خوابش ربطی به ادامه داستان هم داره😁
خیلی خیلی عالی بود
متشکرم🤍💗
آخ قلبم 😭❤❤
😅💜💞
عالیییییییی😍
مرسی💗💗
خیلی عالییی
مرسی 💕
سلام به شما خوشملا ^-^
من مدیر کمپانی rt اون جانگ هستم *-*
اگه میخواید آیدل شید حتما به کمپانی ما سر بزن 😉
اینجا اصلا به شما سخت نمیگیرم و تکالیف خیلی کمی میدیم 😁
هم دختر هم پسر هم میپذیریم 😄💖
ببخشید آگه ناراحت شدید پاک کن 😔
خواهش میکنم ولی نمیخوام آیدل شم
عالییییییی خیلی قشنگه😍
خیلی ممنون💖🙏🏻