داستان زندگی یه دختر شیطون39

لبخند خجالتی زدم و سر تکون دادم اقا سعادتی رو به رامین خان گفت : فکر کنم گل پسرتون یه نیم ساعت دیگه بهوش بیان حسابی همه رو نگران کرد

رامین خان: اره مخصوصا مادرش رو و نگاهی عاشقانه حواله خانمش کرد خخخ عی جان قرار شد تا بهوش اومدن نیما همه بیمارستان بمونن

مهمونی هم بهم خورده بود ارشام و رامین خان داشتن به همه خبر میدادن که حالش خوبه وارد اتاق نیما شدیم

مادر نیما کنارش رفت و یه بوسه به پیشونیش زد معلوم بود چقدر دوسش داره نگرانشه بقیه هم با لبخند نظاره گر این ماجرا بودن البته رضا تو فکر هم بود بنده خدا نگران مادرشه

کنار رضا رفتم آروم باهاش شروع با حرف زدن کردم که جو خانواده رو بهم نزنم

من : رضا داداش میخوای تو برو دیگه رضا : نه فعلا هستم بهوش بیاد حالا من : رضا؟ نگاهی بهم کرد که گفتم : میدونم نگران مادرتی همه میدونن! حتی خودم نیما هم میدونه نیازی نیس بمونی همین که تا اینجا بودی خودش کلی هست رضا کلافه پوفی کشید با درماندگی گفت : باشه مرسی ابجی و از اون لبخند های همیشگیش که پر از مهربونی بود زد

رضا با همه خداحافظی ‌کرد بالاخره قصد رفتن کرد پرستار اومد به سُرم نیما آمپول تزریق کرد و رفت و نیم ساعتی تقریبا گذشته بود کم کم داشت بهوش میومد خداروشکرررر

پایااااااان ■□■□■□■□■□■□■ همه فهمیدن ما عاشق هم شدیم اما خودمون هنوز نفهمیدیم ! ❤‍🔥🧷

بچه ها ممکن بعضی از قسمت ها بد کات شده باشه بخاطر اینه ‌که قبلا نوشتم جایی دیگه مرسی که منتظر موندین بووووس💕

کامنت و لایک و فالو اینا هم فراموش نشههههه فعلاااااا ❤🔗