
اینم از پارت یازده🥺به احتمال زیاد پارت دوازده رو هم امروز میزارم💕
کلافه به ساعت نگاهی انداختم، شیش و بیست دقیقه غروب رو نشون میداد، پس چرا اینا زنگ نمیزنن! از شدت استرس پاهامو به زمین میکوبیدم و هی به ساعت نگاه میکردم، دیگه واقعا داشت دیر میشد، اگه قرار بود الان بهم زنگ نزنن، پس دیگه کی میخواستن بزنن؟ صورتم رو کمی دست کشیدم و آروم سرمو خاروندم. جونگ کوک که متوجه من شده بود، در حالیکه داشت با گوشه لباسش ور میرفت پرسید: +چیشده؟ سرمو برگردوندم و بهش خیره شدم، کمی صدامو صاف کردم و گفتم: _هیچی، چیزی نیست! سرش رو بلند کرد و گفت: +پس چرا اینقدر...استرس داری؟ لبخندی زدمو گفتم: _طبیعیه، یه وقتایی اینجوری میشم. +تو امروز خیلی...مشکوک میزنی! _تو که بیشتر از من مشکوک میزنی امروز! +نه...تو میزنی! _وا... خواستم جملم رو ادامه بدم که گوشیم زنگ خورد، سریع برش داشتم و به صفحش خیره شدم، شوگا بود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _شوگا بهم زنگ زده، بزار صحبتم تموم بشه، به بحث ادامه
میدیم. جونگ کوک خنده ای کرد و دراز کشید، منم تماس رو جواب دادم: _الو؟ ✓الو، سلام. _سلام، هیچ معلوم هست دارین چیکار میکنین؟ دیر شد! ✓جای تشکرته؟ _شوگا اذیت نکن. شوگا خنده ای کرد و گفت: ✓باشه باشه، فقط خواستم بگم همه چی آمادست، دارم میام دنبالتون، حاضر باشین. _باشه، فعلا. ✓فعلا. سریع گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم، از جام بلند شدم و مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم. یهو جونگ کوک با تعجب گفت: +چیکار میکنی؟ جریان...چیه؟مگه قرار...نبود بحث کنیم؟ خنده ای کردم و گفتم: _فعلا نمیتونیم، باید سریع حاضر شیم، شوگا داره میاد دنبالمون. +مگه...مرخص شدم؟ _آره، امروز. +حالا قراره...کجا بریم؟ لبخندی زدمو گفتم:
_یه جای خوب! +خب...کجا؟ _نمیتونم بگم سورپرایزه! بعد از اینکه اتاق مرتب شد، رفتم سمت در، بازش کردم و قبل از اینکه بیرون برم، رو به جونگ کوک گفتم: _میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم، الان میام. جونگ کوک سری تکون داد و منم بعد از بستن در رفتم. کارای ترخیص رو که انجام دادم، دوباره برگشتم پیش جونگ کوک و کمکش کردم بلند شه و روی صندلی بشینه، داشتم تخت رو مرتب میکردم که در باز شد. برگشتم و شوگا رو دیدم که دم در وایساده. لبخندی زدم و دست به سینه وایسادم، بعد گفتم: _به به، چه خوشتیپ شدی! جونگ کوک هم گفت: +از همیشه...بهتر...خبریه؟ شوگا دستی به موهای ژل زدش کشید و با خنده گفت: ✓برای من که خبری نیست،برای شما خبریه. +چی؟ ✓میفهمی، الانم بیاین بریم از اینجا بیرون، بجنبین. به کمک شوگا جونگ کوک رو بلند کردیم و بعد از برداشتن یه سری وسایل، از بیمارستان خارج شدیم، سوار ماشین شوگا شدیم و بعد راه افتادیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه خونه، با تعجب گفتم: _اینجا کجاست؟
✓خونه منه. _برای چی اینحا اومدیم؟ شوگا برگشت سمتم و گفت: ✓که هم تو هم جونگ کوک خان دوش بگیرین تمیز بشین، نترس من دو تا حمام تو خونم دارم. اخمی کردم و گفتم: _خیله خب، فقط آقای عقل کل، من لباس ندارم چیکار کنم؟ شوگا خندید و گفت: ✓هر دو لباس دارین، زود باشین بیاین. به اصرار شوگا رفتیم به خونش هر دو دوش گرفتیم، لباسامونم پوشیدیم و بعد از اینکه به خودمون رسیدیم، دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت محل جشن راه افتادیم. توی راه جونگ کوک کلی ازمون سوال میپرسید، ولی ما هیچ کدومو جواب ندادیم و همش رو پیچوندیم، طوری که جونگ کوک داشت اعصابش خورد میشد! از پنجره به بیرون خیره شده بودم که یهو ماشین ایستاد، به شوگا نگاه کردم، با لبخند به هر دومون گفت: ✓رسیدیم. و از ماشین پیاده شد، من و جونگ کوک هم پیاده شدیم و همراه شوگا راه افتادیم. دستم توی دست جونگ کوک بود و هر دو داشتیم به درخت های سر به فلک کشیده اطراف نگاه میکردیم، درختایی که با نور ماه قابل دیدن بودن! همینجور به اطراف خیره بودیم که شوگا اومد سمتم و داخل
گوشم گفت: ✓رسیدیم، من میرم پیش بقیه، شما هم یواش یواش بیاین، وقتی رسیدین به یه میز بزرگ وایسین، اونجا جشن شروع میشه. منم لبخندی زدم و گفتم: _باشه. و شوگا سریع ازمون دور شد. چشم توی آسمون چرخوندم و به ماه خیره شدم. آروم گفتم: _جونگ کوک. +بله؟ _دقت کردی، ماه امشب خیلی قشنگ شده؟ +کجاست؟ با دستم به ماه اشاره کردم و گفتم: _اونجاست. جونگ کوک کمی دنبالش گشت و بعد از اینکه پیداش کرد، لبخندی زد و گفت: +آره، واقعا...قشنگه. داشتیم به ماه نگاه میکردیم که چشمم به همون میزی خورد که شوگا میگفت. وقتی بهش رسیدیم، دستای جونگ کوک رو گرفتم و مجبورش کردم بایسته، رو به روش ایستادم و با لبخند گفتم: _ولی میدونی چی از اون قشنگ تره؟ کمی سکوت کردیم، خواستم حرفی بزنم که جونگ کوک دستی
روی موهام کشید و با صدای آرامش بخشی گفت: +چهره تو حتی از ماه هم قشنگ تره. از خجالت لپام سرخ شده بود، باورم نمیشد جونگ کوک داره همچین حرفی بهم میزنه. خواستم سرم رو بندازم پایین که با دستاش آروم گرفت و به سمت بالا آورد، کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: +شوگا اینجاست؟ به دور و بر خیره شدم و گفتم: _نه اینجا نیست، چطور؟ همینکه سرم رو روبهروش گرفتم، از فرصت استفاده کرد و بو*سه محکمی روی ل*ب هام گذاشت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مطمئن باشیم حالت خوبه؟چه بیماری ای گرفته بودی؟
آره خوبم
کرونا، ولی خب عجیب بود
امروز دوباره تب کردم
ولی بهترم
فک کنم امیکرون گرفتی چون من امیکرون گرفتم اینجوری شدم
آره احتمالا
میگم آذی
پارت بعدی این داستانتو و اونیکی رو نمیزاری؟
هر بدی پایانش خوشه؟
من خیلی دوسش داشتم🥺💜🤟🏻
چشم آجی میزارم💕
چرا پارت بعدی نزاشتی اجی؟
تستچی منتشر نمیکمه😖
عالیییی
💕💕💕
عالیییییی بووود ولی لطفاااااا بعدی رو زور بزاااار🥲🥲
مرسی🥺
امروز میزارم💕
بد جایی کات 💕🤒 کردی ولی عالی بود😂
مرسی😂❤
من یه خبرنگارم میخوام برای بار دوم بهترین نویسنده تستچی رو انتخاب کنیم!! من دوتا اک دارم که با این خبرنگاری میکنم .. کی میدونه شاید اون نویسنده تو باشی هرچند که باید با کلی رقیب ق د ر رقابت کنی 😉 اگه قصد شرکت داری پیوی بهم پیام بده تا اسم داستانتو توی تستی که قراره بسازم بذارم
حتما💕
فکر کنم باید فالوم کنی تا بتونم بهت پیام بدم
میدونم عزیزم فالوت کردم
عااااااااالیییییییییییییییی
مرسیییییی
پارت بعدددد لطفااا
چشمممم
چرا اینجا کات کردییییییییییییییییییییییییییییی بعدیییییییییییییییییییی
چشم بعدی رو میزارم