
ناظر جان ميتوني تک تک کلمات داستان رو هزار بار بخونی ولی باور کن تست هیچ چیز بدی نداره(:
نفس زنان رفتم سمتشون که مرده بلند شدو با دست راستش الن رو از بالای نرده های آویزون کرد که جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:چیکار میکنی؟؟؟اون فقط یه گربستتتت!چرا دنبالشی؟پوزخندی زدو گفت:اون گربه نیست.اينو خودتم خوب میدونی!پس سریع بهم ميگي از کجا آوردیش و این موجود چيه!وگرنه پرتش میکنم پایین!دید حرکتی نمیکنم دو تا از انگشتاشو از روی الن برداشت که گفتم:با…باشه!فقط نندازش!او…اون…سکوت کردم که گفت:اون چیییییی؟_اون یه…الن یهو گفت:سلام تالیا!😐مرده که انتظار نداشت الن حرف بزنع(منم نداشتم خب😂💔)تو یه حرکت دستشو کشید عقب و الن افتاد پایین…جیغ زدم الن🥶😱مَرده که تو شوک حرف زدن الن بود رو کنار زدمو رفتم لبه ی پله ها و پایینو نگاه کردم اما النی که پخش زمین یا املت و مغزش بیرون پاشیده باشه رو پیدا نکردم.داشتم با چشمام دنبالش میگشتم که یکی گفت:تالیا من این پایینم!دنبال صدا گشتم و دیدم الن از بنری که برای بازگشایی ترم جدید زده بودن،آویزون بود🥲😂💔گفت:میشه کمک کنی؟جاذبه تو این سیاره واقعا زیاده و دارم میوفتم😩💔
با یه بغض خفیف توی گلوم خندیدم و سریع به سمت پله ها بودم اما وسطای پله که بودم،مرتیکه دانشمنده که نميدونم فازش واقعا چيه،داشت بنری که الن ازش آویزون بود رو بالا میکشید!الن:تالیا بدو این مَرده ميخواد منو بخورههههه😱😥حالا من اونجا نميدونم بخندم یا گریه کنم!سرعتمو بیشتر کردمو گفتم:الن گفتم خودتو ول کن!الن:فکر نمیکنی با این ارتفاع و جاذبه ی زیادتون چیزیم بشه؟_فقط بهم اعتماد کن!الن خودشو ول کردو منم لحظه ی آخر الن رو گرفتم و با سرعت تمام به سمت در خروجی و بعد هم وارد خيابون های نیویورک شدم...
از ترس اینکه مرده هنوز دنبالمون باشه از جاهای شلوغ و پر رفت و آمد میرفتم!به محلمون که رسیدم به الن گفتم که به شکل گربه ایش درآد،چون کیفمو تو اون درگیری توی آزمایشگاه دانشگاه جا گذاشته بودم/:توماس قرار بود شب خونه ی یکی از دوستاش بمونه پس شب میتونستم راحت بشينم و با الن سخنگو سنگامو وا بِکَنَم😐🪨دَرارو قفل کردمو و کرکره هارم پایین کشیدم و الن رو نشوندم رو صندلی و خودمم روبه روش نشستم.گفت:وافل میخوام😐🧇گفتم:اول جواب میدی بعد غذا...
بدون اینکه ذره ای توجه به حرفام کرده باشه،باز گفت:وافل میخوام!_الن اول جواب سوالامو میدی😐☝️سرشو آورد جلو و بخش بخش گفت:و ا ف ل می خام😐🧇 زیر لبی یه چیزی نصیبش کردم که نشنید و پاشدم براش وافل درست کردم.اونم تو این مدت فقط نگام میکردو کارامو زیر نظر داشت!یکم نگاه خیرش منو میترسوند!احساس میکردم داره همه ی کارامو حفظ میکنه
وافل رو گذاشتم جلوشو گفتم:خب حالا…وسط حرفم پریدو گفت:اون چیز سفید نرمی که میریزی روش نیست!_چی😐❓_همون چیزی که روی وافل ها میریزی و توی دهن آب میشه.روشون هم چندتا مگس آبی میریزی_منظورت خامه و بلوبریه؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.پاشدم براش خامه و بلوبری ریختم.یه بلوبری تو دستم گرفتمو بهش نشون دادم:ما توی زمین بهشون میگیم بلوبری!🫐بلوبری رو گذاشتم دهنمو گفتم:مگس آبی دیگه چه کوفتیه/:اه چندشم شد|: روبه روش نشستمو گفتم:اگه تو میتونستی تمام مدت حرف بزنی پس چرا با ایما و اشاره و باهام صحبت میکردی؟اصلا تو چی هستی؟واقعا آدم فضایی؟وافلی که تو دهنش بود رو قورت دادو گفت:تالیا تو تا الان خیلی در حقم لطف کردی پس فکر کنم حقته که بدونی جریان چيه…من یه کالاتیزا از سیاره ی رِچیمز هستم._تو چی؟حتی نميدونم داری درباره ی چی صحبت میکنی😐💔ببینم تو اصلا ما این کهکشان هستی؟ _خب فکر نمیکنم!من حتی نميدونم اینجا کجاست!حتی نميدونم تو چی هستی! _شوخی میکنی دیگه😂😐❓یعنی ميگي حتی نمیدونی به کدوم سیاره سفر کردی؟یعنی بدون برنامه ریزی و مطالعه راجب زمین و انسان ها اومدي اینجا؟برای گرفتن زمین؟سرمو بردم جلوترو گفتم:نکنه میخوای نسل بشریتو نابود کنی و این سیاره رو بگیری هان؟زد زیر خنده و گفت:چقدر بزرگش میکنی😂ما کالاتیزا ها موجودات آرومی هستیم و اصلا به این چیزایی که ميگي فکر هم نمیکنیم!ما اهل صلحیم😂🥲✌️اصلا هم اونطوری که فکر میکنی نیست!من به صورت خیلی اتفاقی اومدم اینجا!
متعجب نگاش کردم که ادامه داد:ببین ما کالاتیزا ها موجودات خیلی باهوشی هستیم!به صورتی که توی مدرسه هامون چیزهای خیلی پیچیده ای مثله ساختن یه انتقال دهنده ی بین بعدی یا تبدیل بزاقمون به کریستال توسونا رو آموزش میدن!_دارم سعی میکنم متوجه شم چی میگی ولی نوچ نمیفهمم_من هم یه روز به سرم زد که یه منتقل کننده ی بین سیاره هارو بسازم تا بتونم به سیاره های دیگه و کهکشان های دیگه و البته ناشناخته سفر کنم و باعث پیشرفت بزرگی توی سیارم بشم.اما خب وقتی داشتم منتقل کندمو که اسمشو تیفانی گذاشتم رو آزمایش میکردم...خب...یکم کنترلش از دستم در رفت و به پرواز دراومد و افتادم تو یه دریچه ی بزرگی که منو سمت خودش میکشید و سرم خورد به فرمون!
وقتی هم که به هوش اومدم،سریع تیفانی رو نگه داشتم و جاذبه ی زیاد سیارتون تیفانی رو پایین کشید و افتادم تو یه مکان خشک و گرم،با یه عالمه دونه های ریز طلایی/:تیفانی هم به خاطر برخورد شدیدش با زمین،تقریبا نابود شد و من بعد از کلی پیاده روی بالاخره رسیدم اینجا و همین! من که مطمعن بودم شاخ درآوردم از تعجب گفتم:واووو...واقعا انتظار شنیدن همچين چیزی رو نداشتم😂😐انتظار داشتم بگی که میخوای سیاره رو به خاک و خون بکشی!به وافل خوردنش ادامه داد.بعد از اینکه یکم قضیه رو حضم کردم گفتم:اما وقتی میتونستی حرف بزنی،چرا از اول حرف نزدی؟از کجا انگلیسی بلدی؟گفت:بلد نیستم!تعجب کردم!چون اون خیلی خوب و حتی با کمی لهجه ی بریتیشی داشت باهام صحبت میکرد!همونطور که سرش به وافل خوردن گرم بود گفت:یادته امروز رفتم توی اتاق اون مَرد سفید پوشه؟_اوهوم.خب که چی؟_من رفتم اونجا تا اينو بردارم!و بعد دیدم همون صفحه ی مانیتوری که به قلاده وصل بود و از آزمایشگاه اون مرتیکه برداشته بود رو بسته به گرندش!گفتم:این همونی نیست که دزدیدی؟_من فقط قرضش گرفتم!وقتی بخوام برگردم رِچیمز بهش پسش ميدم!_خب این چیه؟_این ترجمه کنندست!البته اونقدرا خوب کار نمیکردو من یکم دست کاریش کردم و الان مثله چی خوب کار میکنه.به اون مَرده عصبی که اينو ازش قرض گرفتم هم بگو که لازم به تشکر نیست!
قطعا الن خیلی پررو بود.گفتم:حالا چطوري میخوای برگردی سیارت؟_نميدونم شاید تیفانی رو درست کردم.یکم فکر کردمو گفتم:طبق تعریفی که تو از محل سقوطت کردی،توی یه بیابون فرود اومدي.البته نباید زیاد دور باشه چون تو پیاده اومدي و رسیدی اینجا!فکر کنم بشناسمش.فردا میریم دنبال تیفانی.آخرین چنگال از وافلشو هم خورد و گفت:واقعا ممنونم تالیا.تو خیلی بهم کمک کردی.قول ميدم این لطف هاتو جبران کنم!لبخندی گوشه ی لبم نشست:تو فقط بیشتر خرابکاری نکن،من نمیخوام جبران کنی.ظرفشو شستم و الن هم رفت که بخوابه.امروز حسابی استرس کشیده بودم و الان واقعا لیاقت یه دوش آب گرم رو داشتم.
بعد از یک ساعت حموم آرامش بخش با آهنگ های ملایم،حوله ی بنفش کمرنگمو دور بدنم پیچیدم.یکم آب موهامو گرفتم و گذاشتم باز بمونه تا توی اتاقم سشوراشون کنم.از حموم اومدم بیرون.اتاقم دقیقا روبه روی حموم بود.درشو باز کردم و دیدم الن داره از پنجره به آسمون نگاه میکنه.رفتم پیشش و آرنجامو به لبه ی پنجره ی تکیه دادمو همراه با الن به مروارید های نورانی که توی یه صفحه ی مشکی بی کران پخش بودن و نورانیش میکردن،نگاه کردم.ماه با اون درخشش میتونست هیپنوتیزمم کنه.
سکوتو شکستمو گفتم:نگران نباش.تو به خونه برمیگردی.هر اتفاقی هم که بیوفته و هرکی بخواد جلوی برگشتنتو بگیره،نمیذارم.نگاهم کرد.نگاهش پر از تشکر بود.انگار بهش امید داده بودم.یهو صدای توماس از پشت سرم اومد که میگفت:وای تالیا نمیدونی چیشد که!مایکی میخواست حرکت جدیدی که با اسکیت بوردش روی پله ی خونشون یاد گرفته رو نشون بده که...(خندید)...یهو از پله ها افتاد و پاش شکست...(شروع کرد به خندیدن)پدر مادرش هم تو راه بیمارستان منو رسوندن خونه...من که از ترس این که الان الن رو دیده،قلبم تو دهنم بود و نمیتونستم حرکت کنم.خیلی خونسرد و با خنده نگام نگام میکرد!چشمش به الن افتادو خیلی ریلکس دستشو بالا آورد(به نشونه ی سلام) و گفت:هی سلام الن!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باهاش میشه یه فیلم ساخت.محشرهXD تو هم مثل من رمانتو با جزئیات مینویسی این عالیههه+)
واییییی مرسیییی
دوست دارم همه چیز برای خواننده مشخص باشه و تقریبا بتونه اپن فضا و تصویری که من تو ذهنم هست رو ببينه و درک کنه(:
فالویی بفالو
حتما
پارت بعدی رو کی میزاری ؟
والا یه هفتس گذاشتم تو برسیه😕فکر نکنم منتشر بشه ناظرا این روزا با من لجن):
دوباره میذارم
😍😍👌🏻👌🏻😁😁
خیلی قشنگ بود تا اینجا
مرسییی
وای خیلی باحال بود بی صبرانه منتظر پارت بعدیم
خودمم ب کلم زده داستان بنویسم ولی دودلم البته داستانم یکم غمگین و عاشقانس
مرسییی
حتماااا بنویی
حالا حتما وختم آزاد شد روش فک میکنم
عالی بود مثل همیشه💜
ممنونممممم