
▪Part 2▪...زمانی که ا.ت 10 ساله شد پدرش آقای چان هیسو از اینکه وارد این بازی شده بود پیشمان بود اما وقت پشیمانی دیگر گذشته بود..مردم میگن وقت طلاست که اگر از دستش دهی دیگر به دست نمی آوری و چان هیسو تازه معنی این جمله را درک کرده بود..چان هیسو مجبور بود به کارش در باند ادامه دهد چون اگر نمیداد اتفاقات خوبی برایش در انتظار نبود چنان چه که اول او را به مرگ خانواده اش تهدید کردند و او هم بخاطر دختر 10 ساله و همسر خود از بازی دست نکشید اما دفعات بعد گفت وقتی از این خانواده سودی ندارم چرا باید بخاطرشان جونمو به خطر بندازم؟!؟! او تصمیم خود را گرفت و به رییس باند گفت خانوادم مال شما اما آزادیم مال خودم..رییس باند کمی به فکر فرو رفت و به این نتیجه رسید که خانواده او به چه دردش میخورن؟ نه کاری از خلافکاری بلدن نه چیزی پس چرا باید آنها را در ازای آزادی چان هیسو قبول میکرد؟ رییس درخواست هیسو را رد کرد..هیسو این بار مجبور بود بخاطر جان خودش این بازی را ترک نکند که از همان موقع بود که به کارش علاقه مند شد و باعث بالا آوردن کلی وام و قرض از آدم های که میتوانستند که با یه اشاره چان رو از دنیا محو کنند
در یکی از روز ها ا.ت باز هم با صدای جر و بحث تلبکار های پدرش از خواب بیدار شد...ا.ت میدانست که اگر در این خانه زندگی را ادامه دهد آخره کارش مثل پدرش میشود اما اون نمیتوانست بدون مادرش زندگی کند و فکر فرار را از سرش بیرون انداخت که ناگهان با صدای وحشتناکی از افکارش بیرون آمد و به سوی پذیرایی هجوم برد..وقتی با اون صحنه ای ناگهانی رو به رو شد قلبش برای لحظه ای از کار افتاد..جسم بی جان مادرش را دید که دور تا دورش را خون احاطه کرده است..آدم وقتی همچنین صحنه ای وحشتناکی می بیند دچار شک میشود اما وقتی که یکی از عزیزانش را در آن حالت ببینید احساس بیچارگی میکند..تلبکار های پدرش به دخترک گفتند که اگر قرضش را پس ندهد بار دیگر پدرش را در این حال تماشا میکند اما دیگر هیچ چیزی برای دختر مهم نبود..زندگی دختر وابسته به مادرش بود اما وقتی دیگر مادری وجود ندارد دیگر دلیلی برای زندگی ندارد..تصمیم گرفت که وقتی دلیلی برای ماندن در آن خانه ای که پر از درد و غم بوده است فرار کند
دخترک در یکی از روز هایی که پدرش بیرون رفته بود وسایش را جمع کرد و به سوی در رفت اما پدرش را در چارچوب نمایان شد..پدر به دختر گفت:فکر فرار را مثل همیشه از سرت بنداز دختر..پدر آنقدر از دخترش بدش میامد که حتی علاقه ای به گفتن اسم دخترش نداشت اما برای دخترک همه چیز عادی بود چون عادت کرده بود به بی محبتی و بی مهر پدری..چان هیسو:ببین دختر تو دیگه هیچوقت تا وقتی 18 سالت نشده نباید فکر فرار رو هم بکنی..میدونی چرا؟ چون طلبکارای من گفتن در صورتی من میتونم ازادی داشته باشم که تو وقتی 18 سالت شد به طلبکارا تحویلت بدم بعدش میتونم به زندگیم ادامه بدم به راحتی...دخترک با شنیدن این حرفا دیگه برای فرارش مصمم شده بود...دختر همیشه در تلاش برای فرار بود اما هر بار شکست میخورد..او حتی خودشم باورشم نمیشد که زمان چقدر زود گذشت...▪1 سال بعد▪ا.ت در یکی از شب ها توانست با موفقیت از خانه فرار کند..به سمت خیابان با عجله حرکت میکرد...وقتی به پشت سرش نگاه کرد که دید کسی نیست که دنبالش بیاید خیالش راحت شد اما ناگهان نوری به صورت دخترک خورد و دخترک فکر کرد پدرش آمده است برای همین به سوی جاده دوید که ناگهان با ماشینی برخورد کرد و به گوشه ای از جاده افتاد
چطور بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مرسی❤
ادامه
چشم
تنکیو
خواهش میکنم
2 ساعته بررسیه
چرا دوتا پارت رو مثل هم گذاشتی
اخه دو بار گذاشته بودم بررسی کع یکیش منتشر شه یهو هر دوتاش منتشر شد😅
اها
عالیهههه
فالویی
مرسی❤
بک میدم