عشق فانتزی ۳ 🌝🌙

بعدی 👈

یک چیزی از پشت به من خورد و ترسیدم و داد زدم : وای سگ به من حمله کرد آدرین : من هستم لیدی : آها آدرین : میشود بجای فردا پس فردا ساعت ۶ شب بیایم کنار برج ایفل ؟ لیدی : آره از زبان آدرین : از او خداحافظی کردم و داشتم میرفتم که یهووو نزدیک بود یک ماشین من را بزند چشم هایم را بستم و وقتی باز کردم دیدم من و لیدی باگ کنار هم روی زمین افتاده و کنار هم هستیم نگو که لیدی باگ یویو ی خودش را به سمتم پرت کرد تا نجاتم بدهد بعد به هم گره خوردیم لیدی باگ گونه هایش قرمز شد و داشت از خجالت آب میشد پس فردا از زبان مری : وای امروز باید بروم کنار برج ایفل تیکی به من گفت باید به آدرین بگویم من مرینت هستم برایم سخت است ولی با تیکی موافق هستم ساعت ۶ از زبان آدرین : رفتم کنار برج ایفل و منتظر لیدی ماندم اگر لیدی من را دوست دارد پس چرا کت نوار هستم از من خوشش نمیاید دیدم لیدی آمد تو دستش هم یک .........

تمام شد 🌸

فالو : فالو لایک کنید 🌸