سلام سلام
تمام انرژی رو صرف کار روی سانی
کردم برای همین بیهوش شدم، ماسک رو روی صورتم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم دیدم سانی جلوی در اتاق خوابیده، دو زانو روی زمین نشستم
و آروم بهش گفتم. گرسنه نیستی؟. با بی حالی جوابم رو داد. نه . تهیونگ: میخوای بخوابی؟ . سانی: آره . تهیونگ:. کمکش کردم تا بلند بشه، بازو هاش رو گرفتم و بردمش داخل اتاقش
یک هفته بعد
.........................
خب سانی به من گوش بده، میخوام یه جادوی دیگه برم روی تو، بهتره روی تخت بشینیم . سانی: یادم باشه اگه حالت بد شد تنها کاری که باید بکنم اینه از اتاق برم بیرون . تهیونگ: درسته
خب شروع میکنیم. چیزی روی اون تاثیری نداشت، بهش گفتم. برو بیرون . سانی: ولی .
تهیونگ:. با فریاد بهش گفتم. برو بیرون سانی. اشک هام از پشت ماسک جاری شد، خیلی آروم بهش گفتم. خواهش میکنم برو بیرون. وقتی که رفت ماسک رو در آوردم و تند تند نفس کشیدم، انگار یه سنگ روی سینه ام گذاشته بودن، همین جور گریه میکردم و و تند تند نفس می کشیدم، روی تخت دراز کشیدم، دماغم خونی شد، توانی نداشتم تا جلوش رو بگیرم، همین جور خون وارد تختم میشد تا اینکه بیهوش شدم . سانی:. رفتم داخل اتاقم آخه چرا این جوری میشه؟ . تهیونگ:.
وقتی چشمام رو باز کردم صبح بود، رفتم برای سانی صبحانه رو ببرم، در اتاقش رو زدم، سریع بازش کرد و اومد بیرون . سانی: حالت خوبه؟ . تهیونگ: آره، چطور؟ . سانی: چرا دستات خونیه؟ . تهیونگ: چی؟ واقعا خونیه؟ . سانی: لباس هات کامل خونیه، آقا اتفاقی افتاده؟ . تهیونگ: نه اتفاقی نیفتاده. سینی غذا رو بهش دادم و با عصا تا جایی که تونستم سریع رفتم، وقتی که رسیدم وارد حمام شدم، لباس هام رو در آوردم و وارد وان حمام شدم
دو ساعت بعد
.........................
وقتی از حمام بیرون اومدم جلوی آینه ایستادم و
صورتم رو نگاه کردم، رنگ چشمام حالت انسانی شده بود یه لبخند زدم و گفتم. میدونم تو سریع تغییر رنگ میدی. همون لحظه به حالت مشکی و آبی برگشت، یه پوز خند زدم و رفتم لباس هام رو
پوشیدم، از اتاق بیرون رفتم که احساس کردم یک نفر داره از جلوم رد میشه. جانی تویی؟. یه صدا داد، بهش گفتم. منم دلم برات تنگ شده بود پسر، باشه باشه، اون دختره داخل اتاقشه، اره. با کمک جانی و عصا رسیدم به اتاق سانی، در زدم و
گفتم. دارم وارد میشم. آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم، به جانی گفتم. بگو کجاست. من رو برد یه جایی و رفت، دستم رو بردم جلو و دستگیره رو لمس کردم، روی دستگیره توالت حک
شده بود، خواستم یه چیزی بگم که صدای جیغ سانی اومد، دویدم عقب که افتادم روی تخت بهش گفتم. قسم میخورم در زدم و وارد اتاقت شدم . سانی: صدات رو شنیدم، چرا جلوی توالت ایستادی، احمقی؟ . تهیونگ: چ..چی؟ چی گفتی؟.
یه دفعه صدای کفش هاش اومد، هر لحظه بیشتر
به من نزدیک میشد تا اینکه دقیقا جلوی من بود بهش گفتم. سانی چیکار میکن. تا خواستم صحبت کنم دستم رو گرفت، از این حرکتش ترسیدم، نمی تونستم چیزی ببینم دوباره پرسیدم چیکار میک
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
نامجونم اینجا شی.طانه؟