
سلام بچه ها اینم پارت جدید ببخشید دیگه خیلی دیر گذاشتم اخه امتحانا خیلی زیاده چهارشنبه هم که به امید خدا امتحان ریاضی از کله کتاب دارم همه صلوااااات🐤✍🏻
جیمین بلیط هواپیما رو اینترنتی گرفت واسه ی فردا و ما تا چند ساعت دیگه باید میرفتیم پرورشگاه و جلوی اونو میگرفتیم**** پنج ساعت گذشته و الان ساعت سه شب هست کلا پرورشگاه ساعت سه به بعد میرن تو خاموشی بخاطر همین بهترین موقعیت هست سوار ماشین شدیم یونگی شد راننده و من جلو نشستم تا ادرس بدم و ته و جین عقب نشستند حرکت کردیم جین: میسونک یه سوال خیلی ذهنم رو مشغول کرده من: بپرس جین:چرا هر بار که میرین پرورشگاه اونجا هیچ تغییری نمیکنه یعنی خب چجوری بگم، خانم کیم میبینه تقریبا هرشب ما داریم میریم اونجا ولی کاری نمیکنه که ما گیر بیفاتیم و انگار هر بار اسون تر از دفعه قبل وارد اونجا میشیم یا میشید...
یونگی و ته هم که انگار با این سوال جین کنجکاو شدن بهم نگاه کردن من: یونگی حواست به رانندگی باشه یونگی: اوکی حالا جواب سوال جین رو بده... صاف روی صندلی نشستم و سرمو تکیه دادم: من خودمم واقعا نمیدونم گیج شدم ته: منم یه سوال دارم اون نسل دختر پادشاه الان کجاست؟ مگه تو دفتر خاطرات ننوشته بود که اگه خودش نشد نسلش رو میاریم اونجا؟ خب اون کجاست؟... سرم رو بین دوتای دستم گرفتم: بچه ها منم مثل شما هیچی نمیدونم لطفا بس بکنید تمومش کنید کم کم باید بریم جلو...
همه سکوت کردن و دقایق باقی مونده رو تو سکوت موندیم من☆یونگی وایسا همینجاست... یونگی یهو ترمز گرفت که تقریبا همه پرت شدیم به جلو سریع پیاده شدم خیلی استرس داشتم ولی هر دفعه اتفاقی نمی افتاد نفس عمیقی کشیدم اروم باش میسونگ اروم بقیه هم پیاده شدن ته: واو چه جای دارکی هست جین: اره خفنه من☆اره این جای دارک و خفن زندگی هزاران بچه رو به سیاهی کشیدن حالا بدویید وقت نداریم همه دوییدیم سمت ساختمون پرورشگاه یونگی یهو دستش رو جلومون گرفت: وایسید بچه ها جین: چیه؟ یونگی: حس بدی دارم حس میکنم اینبار یه تله هست ته: نه بابا بیخیال بدو وقت نداریم...
ته دست یونگی رو زد کنار و رفت منو جین هم پشت سرش رفتیم یونگی دستش رو گذاشت پشت سرش و نفس عمیق عصبی کشید و دنبالمون امد وقتی به در ساختمون رسیدیم هممون اروم شدیم و قدم های سبک تری برداشتیم اروم اروم پشت سرم میومدن. من رفتم سمت دفتر خانم کیم، باید میدیدم امشب پرونده چه بچه هایی روی میزش هست که میخوان از مرز ردشون بکنند در رو خیلی اروم باز کردم و وارد شدم سریع رفتم سمت میز خانم کیم پرونده دوتا از بچه ها رو دیدم اوه خدای من یک پسر و یک دختر میدونم کجا هستند و تو کدوم اتاق سریع از اتاق خارج شدم و با دستم اشاره کردم دنبالم بیان رفتم طبقه بالا و سمت اتاقی که اون دو نفر داخلش بودن
در رو باز کردم اتاق فضای سنگینی داشت و دیوارهای اتاق ترک های زیادی داشتند و تقریبا رنگ زرد خیلی کم رنگ بودن هوا کمی سرد بود تاحالا توی این اتاق نیومده بودم و تمام مدت فقط توی اتاق خودمون رفتم. تخت ها به ردیف چیده شده بودن و میشه تقریبا گفت این اتاق شبیه اتاق خودمون هست و تفاوت زیادی نداره و انتهای اون اتاق مثل اتاق ما یک در بود تقریبا اینجا 25 نفر فکر کنم خوابیده بودن.رفتم سمت تخت دختره: هی بیدار شو زودی باش باید بریم... با حالت خواب برگشت نگاهم کرد: تو کی هستی؟ ☆الان وقت ندارم توضیح بدم زودی باش.@متأسفم اون نمیتونه باهات بیاد... با صدای روشن شدن کله برق اتاق سرجام خشک شدم دختر روی تختش نشست: متأسفم میسونگ اون گفت تو یه خیان*تکاری و به همه ما خیان*ت کردی... پوزخندی زدم و از حالت خم روی کمر کامل صاف شدم و برگشتم سمت خانم کیم که دم در وایساده بود: از کی تاحالا فرار از محله نگهداری یه مشت بچه بیگناه شده خیان*ت؟ هان؟ تو داری چکاری میکنی اصلا فکر کردی داری با زندگی ماها چکار میکنی؟
خانم کیم با پوخندی که روی لبش بود قدم زنان امد نزدیکم: اوه خانم پارک میدونستم امشب میای حتما تا اونا رو نجات بدی من میدونم دارم چکار میکنم دارم شغل خانوادگیم رو ادامه میدم و تو هم قربانی این ماجرا هستی ☆قربانی منظورت چیه؟ مسخره هست معلوم نیست منو از کدوم خانواده خوشبختی دزدیدین و چشم بچه هایی که یه زندگی خوب رو دارن رو ندارین؟ خانم کیم: اوه انتظار داشتم تا الان فهمیده باشی ☆چی رو؟ خانم کیم:اینکه ما تورو از خانواده خوشبختی ندزدیدیم و درواقع تورو فقط بخاطر اینکه جدت خانواده خوشبختی داشته دزدیدیم ☆عین ادم حرف بزن دیگه ببینم چی میگی خانم کیم که انگار از لحن حرف زدنم خوشش نیومد پوزخندش محو شد: تو نسل دختر پادشاه بودی و همونطور که جد من قول داده بود درسته اون فرار کرد ولی ما نتیجه اش یا ندیده یا حالا هرچیش رو میاریم اینجا و نمیزاریم این زنجیر پاره بشه... اشک از گوشه چشم چپم بیخود ریخت روی گونم همه بچه های اونجا که اصلا حالت خواب به چشم نداشته ان و انگار منتظر امدن من بودن با چشمایی متعجب نگاهم میکردن خانم کیم بازومو گرفت: دیگه نمیزارم از اینجا خارج بشی پارک میسونگ منو کشید و من هرچی تلاش میکردم نمیتونستم از دستای سنگین و پر قدرتش فرار کنم
داد زدم: اون میخواست امشب تورو از مرز رد بکنه اشتباه بدی کردی... اون دختر با چشمایی پر از ترس نگاهم کرد هق هق هام شدید تر شده بود ولی من باید قوی میبودم وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال پسرا گشتم و دیدم ته پشت یه گلدون قایم شده و صفحه کوشیش رو روشن کرد و با متن درشت نوشته بود(نجاتت میدیم فقط صبر کن) خانم کیم منو برد طبقه پایین و برد توی همون انباری داخل حیاط که قرار بود مثلا چند هفته پیش مربتش بکنم هه منو پرت کرد داخل و در رو روم قفل کرد سریع بلند شدم و خودمو به در رسوندم و تا میتونستم محکم میکوبوندم بهش: تو یه احمقی نمیدونی داری چکار میکنی یه روزی تو هستی که این پشت تمنا میکنه که ازادت بکنم و منم که پشت اون در به ریشت میخندم...
با کلمه اخرم با پام کبوندم توی در و خودمو پرت کردم روی همون مبل و ذهنم از چیزای مختلف پر شده بود(چجوری باید از اینجا خارج بشم؟ من چرا باید نسل پادشاه باشم؟
ته و جین و یونگی چرا هیچ کاری نکردن؟ جیمین اینا دارن چکار میکنند؟) بازم سرمو بین دستام گرفتم خدای من چقدر موش تو موش شد باید یه راهکار پیدا کنم حتما تهیونگ و جین و یونگی میان کمکم و من باید نقشه رو تا اون موقع اماده بکنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
سلام خوبید ؟!
ببخشید میشه بیاید پیوی کار واجب دارم باهاتون 🙂
البته رفتم😄
بیاید پیوی بهتون گفتم 😄
عالی بودد🥺🌸
پارت بعدی رو زودتر بزار لطفا☺️❤
مرسی🐤✍🏻💜
چشم😄🦋🌺
عالییییی بعدییییییی
مرسییی 🐤✍🏻
چشممم🐤✍🏻
شوکیییی چهارشنبه امتحان اخرمهههههه هو هوووو و عالی بود
هی امروز گفتن که دیگه برامون جشن نمیگیرن چهارشنبه قشنگ خورد تو ذوقم:/
واقعا؟ خوشبحالتوننننن
ما چهارشنبه امتحان ریاضی داریم🐤✍🏻😿🤦🏼♀️
هی شوکی امتحانمون افتاد واسه یکشنبه اصن اینجا ی گردو خاکیه که نگو🚶♀️
عه الان کامنتت رو دیدم
شهر شما گرد و خاکه؟
هق منم میخوام تعطیل بشیم😿
اره بود الان هوا بهتره
شوکی امتحانام یکشنبه تموم شد🥲ماله تو کی تموم میشن؟
ماله من 23 خرداد تموم میشن
خب خب امتحانا رو چکار کردی؟
عه
خبب حس میکنم نمیفتم شهریور ولی نمیدونم اگه کارنامم اومد بت میگم
اوم حتما منم همینطور🐤✍🏻😥
فایتیییییینگ
عالی بود 🌿💕
فرند میشی؟:)
مرسی ^_^
اوم حتما 😄🐤✍🏻
میتونی شوکی صدام کنی
13 سالمه🐤✍🏻
یگانه ۱۴=)🌻💕
خوشبختم😄
🎀🌿
البته مهر ماه امسال 14 سالم میشه🐤✍🏻💜
آخخخخ بالاخره پارت جدید عالییی فقط این امتحانا همین لستراحتمه😂 فردا امتحان قرن دارم دارم میترکم آخه قرن چیه که امتحان داره😬
واقعا؟ تاحالا نشنیدم🤣
منم مث خودت کلاس هفتمم قرن کتبی میگردنند😫
قرن چی هست؟ منظورم امتحانش هست تاحالا امتحان قرن نداشتیم😹
نکنه منظورت تاریخ هست؟
منم مث خودت هفتمیمااا
نه قرآنننن کیبوردم خل شده امتحانشو دا م و خلاصصص
آخجووووون پارت جدید
🐤✍🏻❤
منظورت از پارت ۲۰ ،۲۱ دیگه😂 عالی بودددددددد 😍
اخ اره اشتباه نوشتم🤧
وایی خدا🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اشکال ندارد😂
عالی