5 اسلاید صحیح/غلط توسط: thv انتشار: 3 سال پیش 309 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر🥺ناظر🥺ناظر تروخدا ب این قیافه نگا کن🥺گناه نداره؟🥺منتشر کن دیگه🥺شخصی شم نکن🥺چیز بدی نداره به خدا🥺والا نداره🥺صد بار خوندم از اول ببینم مشکلی داره ولی نداشت🥺لدفاااا🥺
اول از همه لایک و کامنت فراموش نشه ها🥺😐
هوا تاریک و مه آلود بود رفتم درخونه هنری(معرفی:هنری دکتر روستا یه پسر۳۶ساله با موهای جوگندمی وچشم سبز)چندبار درزدم بعد از چند ثانیه در باز شد.....هنری:اوه آلبرت اتفاقی افتاده؟چرا نفس نفس میزنی کایلی چیزیش شده؟؟؟......آلبرت:راستش........
تهیونگ:نیم ساعت از رفتن آلبرت میگذره وحال جیمین ذره ای خوب نشده چند دقیقه گذشت و صدای باز شدن در اومد آلبرت با یه پسر جوون اومدن داخل فکر کنم همون دکتر باشه............آلبرت:ماجرا رو واسه هنری تعریف کردم و هنری تجهیزات پزشکی رو آورد و سریع به سمت خونه حرکت کردیم...هنری با عجله سلام داد و سریع به سمت جیمین رفت.........تهیونگ:اول تب داشت اما الان لرز داره یهو اینطوری شد!........هنری:مشکلی نیست،،دماسنجش رو آورد و تب جیمین رو اندازه گرفت...هنری در یه ساک کوچیک رو باز کرد و یه قرص درآورد.......هنری:میشه یکم آب بیارید؟..کایلی رفت و یه لیوان آب آورد هنری به جیمین کمک کرد داروشو بخوره.....هنری:باید براش سوپ درست کنید...کایلی:حتما من الان میرم درست میکنم.جین:منم بهتون کمک میکنم....کایلی:خیلی ممنونم......
دوساعت گذشت و کایلی سوپ رو آماده کرد هنری به جیمین کمک کرد سوپ رو تا آخر بخوره چندین ساعت گذشت ساعت ده شب رو نشون میداد...اما هنوز حالش هیچ تغییری نکرده!
آلبرت:کی بهتر میشه؟...هنری:عجیبه واقعا بعد از خوردن اون دارو و سوپها باید حالش یکم بهتر میشد اما هیچ تغییری نکرده...آلبرت:میگی چیکار کنیم؟تاحالا همچین بیماری نداشتی؟؟...هنری:نمیدونم اما راستش ......((تردید داشت بگه یا نه دیگه حرفش رو ادامه نداد)).....آلبرت:راستش چی؟...هنری:آلبرت میشه یه لحظه بیای آشپزخونه؟
آلبرت اولش تعجب کرد و بعد با درخواست هنری موافقت کردو به سمت آشپزخونه رفت...هنری:آلبرت ببخشید اما اینو باید تنهایی بهت میگفتم.البرت:گوشم با توعه....هنری:راستش تاحالا پیش نیومده همچین بیماری داشته باشم که بعد از خوردن دارو هاش حالش ذره ای بهتر نشه اما خب.....آلبرت:برو سر اصل مطلب...هنری:یادته من ی استاد به اسم جک داشتم؟البرت:همونی که پیر بود وتو کارموزش بودی؟هنری:اره....آلبرت:خب؟...هنری:اون ی استاد داشت که همیشه درموردش بامن حرف میزد یه بار بهم گفت مدتی که کار آموز بوده استادش براش تعریف کرده که همچین بیماری داشته...البرت:خب اگه اینطور باشه تو باید بدونی که چطور حالش رو خوب کنی.....هنری:مشکل اینجاست که من نمیدونم یعنی میدونم اما.....آلبرت:اما؟...هنری:اون به من گفت یکی از بیمارای استادش از عمارت کیم بوده و فقط اون دستورالعمل اون دارو رو داشته...آلبرت:تو میخوای بگی که....هنری:میخوام بگم که اون از دکترهای شخصی عمارت کیم بوده و بیمارش پدر جی هون بوده والان اون دستور العمل تو عمارت کیمه!....آلبرت:اما پدر جی هون که..هنری پرید وسط حرف آلبرت:آلبرت تو خوب میدونی که پدر جی هون با بیماری فوت نکرد!!!من مطمئنم با اون دستورالعمل حال جیمین خوب میشه....آلبرت:اما خودت میدونی رفتن به اونجا غیر ممکنه....هنری:میگی چیکارکنم بزارم بمیره؟؟؟....آلبرت به فکر فرورفت ی دستشو به کمرش گذاشت و با دست دیگه سرشو خاروند:هوووومممم تنها کسی که ممکنه با رفتن به اونجا اتفاقی براش نیوفته اونه..هنری:کی؟
آلبرت:موضوع رو با تهیونگ درمیون گذاشتم اولش هنگ کرد....آلبرت:متوجهی؟....تهیونگ:آ...آره...حتما چراکه نه همین الان میرم...آلبرت:منم باهات میام...تهیونگ:غیرممکنه،،نمیخواد بیای..آلبرت:اما تنهایی نمیشه باید ی نفر همراهت بیاد...تهیونگ:چرا؟...آلبرت:ممکنه اتفاقی بیوفته...تهیونگ:نمیفهمم چه اتفاقی منظورتونه،،اها منظورتون اینکه تنهایی نمیتونم پیداش کنم؟مشکلی نیست کوک رو با خودم میبرم....آلبرت:نه تهیونگ منظورم اون نیست...ولی من نمیتونم بزارم تنها بری...تهیونگ:اما باور کنید موندن شما کنار جیمین بهتره،،بهتون قول میدم تا یکی دوساعت دیگه برمیگردم.....
تقریبا ساعت۱۰:۲۰دقیقه شب بود هوا تاریک و مه آلود بود تهیونگ و کوکی دوتا چراغ قوه رو باخودشون بردن و به سمت عمارت کیم حرکت کردن تهیونگ نور چراغ قوه رو به سمت کوکی گرفت.....کوک:یاااااا تهیونگ چته کور شدم ورش دار....تهیونگ:عه ببخشید....تهیونگ به کوک نزدیک شد و دست کوک رو گرفت....کوک:چته چرا دست منو گرفتی؟🙁ببینم نکنه میترسی؟؟😐....تهیونگ:ها؟😐من میترسم؟بچه من دستتو گرفتم که تونترسی:/....کوک:مشخصه😄....تهیونگ:بل مشخصه...کوکی:اوکی نترس من مراقبتم...تهیونگ:یااااا چیمیگی من دارم از تو مراقبت میکنم،اصن باید یونگی رو میاوردم اون از چیزی نمی ترسه...کوک:اوکی،،،من مراقبت نمیخوام پس لطفاً دستم رو ول کن...تهیونگ:هرگز....کوک:پس قبول کن میترسی....تهیونگ:😒
از زبون یونگی:نیم ساعت از رفتن تهیونگ و کوکی میگذره به جیمین کمک کردیم بره تو اتاقش الان دکتر هنری و نامجون بالاسرشن جین و جیهوپ هم طبقه پایین تو پذیرایی رو صندلی نشستن و با گوشی شون سرگرمن آلبرت هم رفته بود اصطبل به اسبهاش برسه کایلی هم طبق معمول داخل آشپزخونه ظرف هارو میشست منم تو فکر جیمین بودم از وقتی اون اتفاق افتاد ذهن همه مون بهم ریخته بود..یک روز از اون موضوع میگذره اما حالش هیچ تغییری نکرده....پووووف امیدوارم تهیونگ و کوکی زودتر با دستورالعمل برگردن،،،البته آرزوی تهیونگ برآورده شد همش میخواست به عمارت بره انگار آرزوی بزرگش برآورده شده اما ای کاش اینجوری تو این موقعیت نمیرفت.....
نیم ساعت گذشت که کوکی سکوت رو شکست...کوک:تهیونگ؟
تهیونگ:هوووممم؟
کوک:چه کسی داری وقتی قراره برای اولین بار به خونه پدربزرگت بری؟مثلا خونه ای که کسی توش زندگی نمیکنه و متروکه س؟!تهیونگ:الان واقعا منظر جوابی؟.....کوک:آره خب،،سوال عجیبی بود؟! تهیونگ:نه سوال عجیبی نبود اما ی حس عجیبی دارم....کوک:چه حسی؟تهیونگ:از رفتن به اونجا هیجان دارم و از طرفی...(دیگه حرفش رو ادامه نداد)کوک:از طرفی؟....تهیونگ:حرفای آلبرت عجیب بود البته مهم نیست بیخیال من الان میخوام دستورالعمل اون دارو رو پیدا کنم الان جیمین مهم تره.....
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
میگم. نکنه داستان تو هم منتشر نمیشه دیگه😥
نه ببخشید دیر شد گذاشتم تو بررسیه
امممم ۴ روز شدا
ببخشید بخدا همش امتحان داشتم حتما حتما این یکی دوروزه میزارم پارت بعدو🥺
چی شد
چی چیشد
قسمت بعد
آها،،،اینروزا میزارمش
آبنبات...شکلات...ماه
اصلا این داستان خداست به مولا
زیبا و دل انگیز. من منتظر پارت های بیشتر حساسی هستم. پارت بعععد. عاااالی
عالی هست داستاند
عالیییییییییی :)
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ
ـ؋ـالو:بکـ