دنیای زیبا/پارت³

کوک:آروم فقط برای آشنایی.ات:ببخشید.اوما:بچه ها بیاین برای ناهار.ات:اومدیم.کوک: ات نظرتو بگو.ات:نظرت چی،اهان،خب،با خودم فکر کردم ،مگه راهی جز قبول کردن هست؟،باشه البته باید فکر کنم،یه دستم بو.سه ای زد و رفت ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ساعت ۷: ات:آبا.آبا:بله.ات:می خوام باهاتون حرف بزنم.آبا:بگو.ات:من نمی خوام به عمارت اونا برم.آبا:ات ما حرفامونو قبلا زدیم.ات:میدونم اما...،.آبا:تو باید به حرف من گوش کنی فهمیدی.ات:خب آخه چرا.آبا:حرفی نباشه.ات:آبا تو می خوای زندگیو دخترتو به باد بدی.آبا:خ.فه شو(زد تو گوشش).ات:نمی خواستم دع.وا بیشتر از این پیش بره برای همین سریع رفتم تو اتاقم،لپم خیلی درد می کرد ،گریم گرفته بود ،رفتم خودمو تو آینه نگاه کردم لپم بدجوری سرخ شده بود و گوشه لبم زخم شده بود،سریع خودمو انداختم رو تخت و با گریه خوابم برد‌. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از زبون کوک: کوک:ساعت ۷ بود تو اتاق داشتم به کار ها رسیدگی میکردم که یهو قلبم تیر کشید،دو یون...دو یون.(پسره)دو یون :بله آقای جئو...

کوک:ی قرص بده به من.دو یون: بفرمایید،خوبید می خواید ببرمتون بیمارستان.کوک:نه خوبم نیازی نیست،می تونی بری‌.دو یون:چشم.کوک:قلبم بدجوری تیر کشید. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ صبح: اوما:ات ات بیدا شو صبح شدا.ات:اوما ولم کن میخوام بخوابم.اوما:بلند شو وگرنه با پارچ آب خیست می کنما،بلند شو قربونت برم.ات:سلام.اوما:سلام بلاخره بیدار شدی.ات:چیشده اول صبحی.اوما:وسایلت و جمع کردم باید بری.ات:اوماااا‌.اوما:باید بری.ات:هوفف......باشه‌.اوما:پاشو دست و صورتت رو بشور. ♡♡♡ ات:لباسامو پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون....اوما.اوما:بله.ات:دو.ست دارم.اوما:منم همینطور ،منشی آقای جئون پشت دره مواظب خودت باش.ات:هی..باشه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از زبون جونگ کوک:. کوک:صبح با کلافگی بیدار شدم .لباسی که قرار بود امروز بپوشم رو پوشیدم ،سوار ماشین شدم رفتم به عمارت. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ات:نزدیک عمارت کوک شدیم...واو. شبیه ی قصر می مونه،از ماشین پیاده شدم که..

ات: که ی ماشین جلوم ظاهر شد،وقتی پیاده شد فهمیده جونگ کوکه،با اینکه خیلی خوشتیپ شده بود واکنشی نشون ندارم،اومدم جلوم و بو.سه ای به دستام زدو بعد دستامو گرفت.کوک:بفرمایید.ات:با باشه.ات:دهنم وا شد،ماشالا توش از بیرونش خفن تر بود. ♡♡♡♡♡♡♡ از زبون کوک:از ماشین که پیاده شدم ات جلوم بود ،نمی تونستم نگاهمو از روش بردارم،رفتم جلو و بو.سه ای به دستاش زدم و همراهیش کردم تا توی خونه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ات:عمارت خوشگلیه.کوک:این عمارت مال پدر و مادرمه. ات:ا اهان.کوک:بیا تا اتاقتو نشونت بدم.ات:رفتم تو اتاقی که قرار بود چند روز توش زندگی کنم،از اتاق خودم خیلی خوشگل بود‌.کوک:من باید برم ظهر بر میگردم.ات:باشه،رفتم تو اتاق و اتاقو بر انداز کردم ،چمدونمو گذاشتم رو تخت و خودمم نشستم رو تخت.

ات:ظهر شده بود رفته بودم پایین همه جای خونرو گشته بودم ، رسیدم به ی انباری از اونجایی که من خیلی کنجکاوم دستمو گذاشتم رو در که یکی دستشو گذاشت رو دستم سرمو برگردوندم که با چهره ی کوک مواجه شدم.ات:ببخشید فقط کنجکاو بودم.کوک:هیچ وقت نباید به اینجا نزدیک بشی فهمیدی.ات:باشه ببخشید،چقدر عصبی شد با رفتارش بیشتر کنجکاو شده بودم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نشسته بودم رو مبل و داشتم تلویزیون تماشا میکردم کوک اومد کنارم نشست.کوک:ات ببینمت.ات:بله،پنبه ای رو روی لبم گذاشت.‌کوک:داشت از لبت خون میومد نفهمیدی.ات:نه ولی الان خیلی میسوزه.کوک:خوب میشه،بخاطر عصبانی شدنم هم معذرت می خوام.ات:نه اشکال نداره ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ات:شب شده بود و کوک هنوز نیومده بود منم کنجکاویم گل کرده بود رفتم تو اون انباری کلید در رو چرخوندم که در باز نشد،حدس زدم قفله گیره ای که مو هام زده بودمو در آوردم و در را باز کردم که....

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه😇💫

💞💞فعلا بایییی