
سلام امروز اومدیم با یه داستان ترسناک که فقط یه پارت داره اگه کم بوده باشه دوسه پارت و باید بگم رمان برای سنین بالای ۹ سال هست راستی مثل همیشه کاترین هستم
با چهار تا از دوستام تو یه خونه زندگی میکنیم تو کشور غریب بدون دوست و اشنا فقط ما چهار تا همد داریم خانواده هامون هر روز بهمون زنگ میزنن دیگه انگار تحمل ندارم دانشگاه رو تموم کردیم و تصمیم داریم همینجا بمونیم برزیل خیلی قشنگه ولی خیلی هم ترسناکه خیلی وقته اینحا زندگی میکنیم ولی هنوز سه هفتست که صدای خیلی عجیبی از بیرون پنجرهی اتاقم میشنوم ................ من لیلیانا هستم با دوستام : الیف ، جکی ، الیزابت و میا هر شب بخواطر این زوزه ها و صدا های عجیب بیداریم ! تصمیم داریم امروز بریم جنگل پشت اپارتمانمون تا ببینیم چه خبره میدونم این کار جرعت میخواد حتی با اینکه دیروز گفتن که اقای پارتر جنگل بان همون جنگل مفقود شده ولی باید میفهمیدیم دخترا همشون موافقن که بریم و سرو پوشی اب بدیم ...................................................... دامه از زبان راوی وحشت: شب بهتریم موقع برای رفتن به جنگل بود چون اون صدا ها پخش میشدن و دخترا میتونستن صدا رو دنبال کنن شب شد دخترا تا صدای زوزه رو شنیدم سریع رفتن و سوار ماشین شدن الیزابت گوهینامه داشت اون رانندگی میکرد چون از همه هم بزرگ تر بود . اونا وارد جنگل شدن همین جوری با ماشین میرفتن جلوتر تا اینکه یه هو جکی گفت:هی الیزابت موازب باش جلوت یه کنده هست. الیازبت دور زد ولی تا خواست از جای دیگه ای بره دید که یه باتلاقه یهو الیف گفت:بچه ها دقت کردین انگار باتلاق داره بالا میاد!؟ لیلیانا در جواب گفت:اره راست میگی هاا! میا هم گفت: ماسه های رووون بچه ها بپرید بیرون! همه پریدن بیرون ولی الیزابت نتونست بیاد بیرون کمربندش انگار قفل شده بود ماشین توی
ماسه های روون فرو میرفت الیزابت کمربندو باز کرد ولی دیر شده بود دیر پرید بیرون توی ماسه ها داشت همچنان فرو میرفت میا گفت: بچه ا هر ماسه روونی یه اخری داره زود باشید دنبال جایی بگردید که مثل سقف باشه هرچغدرم گه کلفت باشه و بلند ویا کوتاه باید اخر این ماسه هارو پیدا کنیم. الیزابت نگاران نباش نجاتت میدیم تو فقط سرتو بالا نگه دار! دخترا رفتن و همه جارو گشتگ ولی هیچی پیدا نکردن و الیازبت توی ماسه ها فرو رفت .................... در کنار الیزابت: الیازبت توی ماسه ها فرو رفت ولی سر از یه سیاه چال دراورد.......... الیزابت: توی یه سیاه چال بودم خیلی عجیب بود همه جارو نگاه کردم کسی رو ندیدم یه پله جلوم بود از پله که بالا رفتم یه در بسته بود خیلس زد حاله برگشتم پایین گه یه هو یه قفس افتاد روم تقلا کردم بیام بیرون ولی نشد ...................... از زبان راوی وحشت:بقیه دخترا همشون گم شدن لیلیانا یه جا الیف ، جکی ، میا هم یه جا همه توی جنگل گم شدن دوباره صدای زوزه بلند شد .................... در کنار الیزابت: وقتی صدای زوزه ها بلند شد احساس کردم که انگار یه چیزی از بالای سرم رد شد صدای زوزه ها خیلی به من نزدیک بود داشتم زهره ترک میشدم یه هو یه چیزی پرید روی قفس من میتونستم چشمای سرخ و خونینشو ببینم و همین طور دندونای نیشش رو وای بد بخت شدم گیر یه گرگینه افتادم اونم از نوع خطر ناک ترینشون گرگینه مرداب بعدش هم یه چیزی پرید طرفش و اونو از روی قفس برداشت بعدشم هام یه پودری از سقف سیاه چال ریخت پایین و تنها چیزی که یادم بود برق چشمای اون موجو بود!.............در کنار میا: هرچی داد زدم هیچ کس جواب نداد فقط اکو بود اکوی صدای خودم کم کم داشتم میترسیدم همین طور قدم میزدم و به جلو حرکت میکردم
تنها چیزی که دیدم یه تابلو بود که روش یه علامت م.ر.گ بود مثل علامت دزدای دریایی همین منو خیلی ترسوند انگار این جنگل خیلی برام عجیبه تا به خودم اومدم ریشه یه درخ پیچید به پاهام داشت منو میکشید و کم کم یه رنگ ابی از پاهام داشت کل بدنم رو میپوشوند همین طور که اون ریشه ها به پاهام میپیچیدن سفت تر میشدن از درد به خودم میپیچیدم پاهام بد جور درد میکرد تازه فهمیدم نفسم بالا نمیاد نمیتونم نفس بکشم داشتم دستو پا میزدم که از اون ریشه ها خلاس بشم ولی نتونستم خلاص بشم دیگه گفتم کارم تمومه دستمو روی قلبم گزاشتم قلبم داشت وایمیستاد اون لایه ابی هم همین جور بالا تر میومد اشک از چشمام میریخ .................. از زبان راوی وحشت: اشک از چشماش میا میریخت میا چشمای قهویشو بستو منتظر شد که از این درد خلاص بشه متسفانه میا تبدیل به یه مجسمه شد......................... در کنارجکی: این بخش جنگل هوا خیلی گرمه حتی اگرم ژاکت ابی رنگمم در بیارم بازم خیلی گرمه دارم میسوزم
وقتی دقت میکنم انگار که...................در کنار لیلیانا........نمیتونم نفس بکشم هوا خیلی گرمه داشتم همین جوری راه میرفتم که یه هو چند تا سایه ریختن جلوم خیلی ترسیدم انگار میخواستم قش کنم یه هو از بین اون همه صدای ترسناک چند تا صدای جیغ شنیدم دلم میخواست همونجا بمیرم صدای دوستام بود خیلی تابلو بود ولی متوجه شدم که تنها صدای الیزابت رو نشنیدم خیالم راحت شد حده اقل توی این جنگل تنها نیستم اگر بتونم الیزابت رو پیدا کنم میتونیم با کمک هم ازینجا نجات پیدا کنیم ولی اول باید از شر این ارواح خلاص بشم ارواح دورم کرده بودن دور تا دورم ارواح بودن اما یه چیزی نظرمو جلب کرد تابلو بود که یه چیزایی پشت ارواح پنهان شدن ارواح کنار رفتن و کلی گرگ چوبی و ادم گرگ ریخت دورم با خودم گفتم دیگه کارم تمومه که یه هو یه شبه یه نجات دهنده هرچی که میخواید اسمش رو بزارید اومد و چیزی از اونا نموند جز چند تا تیکه چوب
و تنها چیزی که از اون چیزی که نجاتم داد یادمه چشمای ابی و درخشندش بود!
دوساعت........سه ساعت............ چهار ساعت......... همین طور گذشت. الیزابت رو پیدا نکردم که نکردم فقط اخرش به یه قلعه رسیدم! ..................در کنار الیزابت: به هوش که اومدم تابلو بود که همچنان تو قصرم اما من توی سیاه چال نبودم توی یه اتاق قشنگ بودم همون اتاقی که مال پرنسسا هست! در کنار لیلیانا............ جلوی در قصر وایسادم هما خیلی سرد بود اما چرا وقت توی حنگل بودم انقدر گرم بوده!؟ ولش کن ولی هرچی سوییشرتمو میپیچم دورم گرم نمیشم خیلی سرده بهتره برم در بزنم شاید یه ادم با وژدان بزاره تا وقتی که صبح بشه و بتونم برم دنبال الیزابت! در زدم هرچه بادا باد هرچی میخواد بشه بزا بشه! یه هو دیدم یه اقایی با سیبیلای خنده دار درو باز خرد من به اون مدل سیبیلا میگم سیبیلای بابا کرمی😂 خیلی با مرزه بود معلوم بود که پیشخدمت اونجاست ازم پرسید:بفرمایید خانم جوان چطور میتونم کمکتون کنم!؟ منم در جواب گفتم:اممممم سلام امممممممم من دنبال دوستم الیزابت میگردم با سه تا دیگه از دوستامون اومدیم اینجا ولی اونارو از دست دادیم الیزابت برام مونده میخوام پیداش کنم اگه میشه میتونم تا صبح رو اینجا بمونم و صبح به دنبال الیزابت برم!؟ اون پیش خدمت گفت:البته بفرمایید تو! معلومه که ادم خیلی خودمونیی هست از رفتار مهربون و پزیراییش معلوم بود اون منو برد کنار شومینه نا نداشتم روی سندلی بشینم برای همینم نشستم کنار شومینهروی بالشتی که کنارش بود خیلی خسته بودم اسم اون اقا لورد جین واکسون بود اون به من گفته بود که اونو لورد صدا کنم منم گفتم باشه و لورد برام یه لیوان شکلات داغ اورد همممممم خیلی خوشمزست اون به من گفت که میره تا به رییسش اطلاع بده من اینجام اون رفت و برگشت اما وقتی برگشت جلویی راه رو وایساد و گفت:بفرمایید سرورم! طرف اومد تو چییییییییی! همون چشما همون چشمایی ابی و درخشان نکنه این همونی باشه که نجاتم داد ولی خیلی تابلو بود که خودشه تا منو دید خوشکش زد لورد به اون گفت: سرورم ایشون دوست خانم الیزابت هستن! من شکلات خوردن و کنار گزاشتم و بلند شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:خیلی میبخشید که این وقت شد مزاحمتون شدم نمیخواستم بیام اینجا ولی متسفانه.............. حرفمو قطع کرد (طرف یه پسر هم سنو سالای من بود چقدر عجیب!)و گفت: عیبی نداره در این قصر همیشه به روی کسایی مثل تو بازه و بعد رو به لورد کردو گفت:
به برادرم خبر بده بعدم بگو که اتاق کناری اتاق خانم الیزابت رو برای ایشون اماده کنن تعکید کن که مهمون ویژه داریم! اون به من گفت:میتونی منو اِلوین صدا کنی... منم گفتم باشه و اونم ازم پرسید :خوب اسم تو چیه!؟ منم گفتم: اسم من لیلیانا ست اونم گفت:از اشنایی با شما خوش حالم خانم لیلیانا و رفت منم چون خیلی دلم واسه شکلاتم تنگ شد سریع رفتم و بقیشو خوردم یه کم گذشت و چشمام سنگین شد ! چشممامو باز کردم دیدم لورد داره صدام میکنه و میگه اتاقم امادست منم پاشدم و رفتم تو اتاقم ولی قبل اینکه برم از لورد پرسیدم: اممم اتاق الیزابت کجاست!؟ اونم گفت اتاق ته راهرو منم گفتم باشه چون خیلی خسته بودم خیلی چکوچونه نزدم!....................
در کنار الیزابت: شب دیر وقت بیدرا شدم از خواب از جام بلند شدم یه لباس قشنگ تنم بود یه لباس خواب خیلی قشنگ شالیکه روی تاج تخت بود رو برداشتم و پیچیدم دور خودم که سردم نشه رفتم کنار پنجره بیرونو نگاه کردم یه هو یکی دست گزاشت روی شونه ها! ترسیدم و سیریف برگشتم عقب و خودمو کشیدم کنار تا اینکهه
دیدم اون همون چشماست همون چشمایی که از دست گرگینه نجاتم داد با لکنت گفتم:تو...تو......تو کی هستی! اینجا چیمیخوای واسه چی منو اوردی اینجا! اونم گفت:باشه باشه اروم باش جواب تمام سوالاتو میدم باشه الیزابت! ولی اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم!؟ منم گفتم: ب باشه اون ازم درباره دوستام پرسید و توضیح داد که چه بلایی به سرشون اومده یکی سنگ شده یکی تبدیل به ادم گرگ شده یکی درخت شده یکی.........دقیقا کنارمه از اینکه میا و بچه ها رو از دست دادیم داشتم ازوم و بیصدا گریه میکردم اشک از چشمتم میومد بعد از اینکه سوالاتش تموم شد گفتم:خوب حالا نوبت منه! اول تو کی هستی ؟ اونم گفت من هیمینیم که میبینی! منم گفتم:مزه نریز حالا اینجا منم که سوال میپرسم تو اسم منو میدونی من باید تورو چی صدا کنم بگم کسیکه نجاتم داد ! اونم گفت:خیله خوب باشه من الکساندر هستم! بعدم گفت :خوب سوال بعد . بعدم من سوالامو پرسیدم و باهم بی حساب شدیم اون رفت و منم گرفتم خوابیدم صبح که بیدار شدم یه دست لباس خوشگل روی مبل جلوی تخت بود اونارو پوشیدمو رفتم از اتاق بیرون تا از اتاق اومد بیرون و داشتم میرفتم یه هو در یکی از اتاقا باز شد لیلیانا بود پریدیم بقل هم دیگه و تا میتونستیم گریه کردیم دیگه نای گریه نداشتیم من به لیلیانا گفتم: اشکاتو پاک کن حالا باهمیم نگران نباش . اشکامونو پار کردیم و رفتیم پایین بعد از صبحانه به اِلوین و الکساندر گفتیم که میریم و اونا گفتن که متسفتنه اگه بریم جونمون در خطره ما هم گفتیم منظور؟! اونا گفتم تا وقتی که ماه شب چهار ده نرسه جنگل همیشه خطر ناکه ماهم از سر اینکه نریم خونه و خاطراتمون دوباره با الیف و میا و جکی زنده نشه گفتیم باشه و اونجا مونیدم هنوز ۱۰ ماه تا ماه شب چهار ده مینده بود چهار ماه گزشت ده ماه مونده میزره خوبم میگزره! ۲ ماه بعد👈 در کنار لیلیانا:دوماهی میشه که پیش اِلوین و الکساندر میمونیم تو این روزا خیلی باهم صمیمی شدیم و باهم دوست شدیم اما هر وقت اِلوینو میبینم انگار یه حسی بهم دست میده قلبم تند تند میزنه نفسم بالا نمیاد وای نکنه من عاشق شدم نه نه نمیشه اصلا نمیشه عمرا..... شب اون روز: شب تو اتاقم بودم که یه هو یکی در زد گفتم: بیا تو . الوین بون و دستکشو پشتش گرفته بود شبیه این بچه هاییکه دروغ میگن و میخوان اعتراف کنن😂
اومد پیشم و گفت: امممممممم ببین لیلیانا من میخواستم یه چیزی رو بهت اعتراف کنم . منم گفتم:چه دروغی گفتی که میخویا اعتراف کنی بدو مردم از فضولی! اونم گفت:لیلیانا من من.............. منم گفتم:منم من من من بگو دیگه . اونم گفت: عا عا عام و دستشو اورد جلو و گل رز سرخی که دستش بو رو داد به من من گل رو گرفتم و گفتم:ممنون . و ادامه دادم:حالا بگو دیگههههه زود باش مردم از فضولی. اونم گفت:لیلیانا من دوست دارم.............. و دیگه هیچی نفهمیدم!............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)