
۱هفته بعد سو : لطفا بهم بگو که کی قراره اعدام بشم . هوسوک : بانو لطفا من رو ببخشید ولی من نمیتونم تاریخ اون روز کثیف رو به زبانم بیارم . سو : من که خودم اخر متوجه میشم . اگر تو الان بهم بگی من زودتر متوجه میشم . هوسوک : اون ....اون روز فردا ساعت۵ هست . سو : ناگهان لبخندی بر روی لبهام اومد و اشکی از کنج چشم هام . که اینطور ممنونم که بهم گفتی . هوسوک : من رو ببخشید که بدترین خبر زندگیتون رو بهتون دادم . سو : این خبر برای من بد نیست ، زمانی بدترین خبر برای من میاد که تهیونگ دیگه نتونه این کشور و این سلطنت رو اداره بکنه . بعدش اشکام رو پاک کردم و به هوسوک گفتم میتونید برید . هوسوک : بله ملکه . سو : وقتی که هوسوک از اتاقم بیرون رفت ، گریم شدت گرفت و گفتم : خدایا! ازت ممنونم که گذاشتی همچین لحظه های خاص و خوب رو در کنار تهیونگ بگذرونم ، الانم دیگه وقت رفتنمه . با خودم تصمیم گرفتم از اتاقم بیرون برم و اخرین شب زندگیم رو نخوابم و همش توی باغ باشم . همینطور که داشتم تک و تنها قدم میزدم ، متوجه شدم یک نفر در تاریکی پنهان شده . تو کی هستی؟ . سیاه پوش : ملکه ، من سیاهپوش هستم . سو : رفتم در تاریکی و گفتم چرا به دیدنم اومدی؟ . سیاه پوش : اومدم تا هویتم رو براتون فاش کنم . این افتخار رو به من میدید که ماسک سیاهم رو بردارید . سو : برای چی من برش دارم؟ . سیاه پوش : میخوام که هویتم به دستان لطیف شما فاش بشه . سو : بعد چند ثانیه کلنجار رفتن با خودم ، تصمیم گرفتم که خودم ماسک رو از روی صورتش بردارم . رفتم سمتش و روبه روش ایستادم . دستم رو بلند کردم که ماسک رو بردارم که یهو سیاهپوش دستم رو گرفت و گفت این صحنه رو داخل ذهنت نگه دار . با تعجب بهش نگاه کردم و بعدش ماسک رو برداشتم و با چهره
و با چهره تهیونگ مواجه شدم . ناگهان اشک از چشمام سرازیر شد . تهیونگ : تو چشمای سو خیره شده بودم و نمیتونستم نگاهش نکنم . منو ببخش😔 . سو : اشتباهت چی بود که ببخشمت . تهیونگ : من زود تصمیم گرفتم . سو : همه ما انسان ها اشتباه میکنیم ، تو هم یک انسانی . تهیونگ : اشتباهم کوچیک نبود ، این اشتباه جون تو رو میگیره . سو : یادته همیشه میگفتم جونمو صادقانه برات میدم ، الانم این کار رو میکنم برات . تهیونگ : دوست دارم😔🥺 . سو : یادته قبلا بهت گفتم منو فراموش نکن . تهیونگ : مگه میشه یادم بره . سو : الان دیگه نظرم عوض شده ، تو باید منو فراموش کنی . تو نباید تو گذشته گیر بیوفتی . منو فراموش کن و به زندگیت ادامه بده . تهیونگ : نمیتونم . سو : باید بتونی . ممنونم که برام خاطره های شیرین ساختی . تهیونگ : من از تو ممنونم که کنارم بودی . همه تلاشم رو کردم که ثابت کنم که تو بی گناهی ولی نتونستم اون کسی که این کار کثیف رو انجام داد رو پیدا کنم . سو : دیگه مهم نیست . نمیخوام برگردم به اتاقم . تهیونگ : کسی مجبورت نکرده😊 . میخوام یک خاطره برای ۱۲ سال پیش رو برات بگم . سو : بگو . تهیونگ : ۱۲ سال پیش من با پدرم به کشور کره شمالی اومدیم
من و پدرم تقریبا۲در قصر به عنوان مهمان خوابیدیم . یکی از اون روزها من راهم رو در قصر گم کردم تا اینکه رسیدم به یک مکانی که یک دختر در اونجا تیر اندازی میکرد . من رفتم پشت دیوار و تیر اندازی اون دختر رو دیدم . اون درست و سریع تیر اندازی میکرد . کم کم از پشت دیوار کنار رفتم و رفتم پیش اون دختر ۱۰ ساله و بهش گفتم : قشنگ تیر اندازی میکنی ولی دقتت زیاد بالا نیست و اون دختر گفت : میتونی تیر اندازی کنی؟ . من ازش تیر کمان رو گرفتم و هدفم رو پیدا کردم و در یک ثانیه تیرم رو رها گردم و دقیقا به هدف زدم و اون دختر باورش نمیشد که من با ۱۲ سال سن بتونم در کمترین زمان بتونم درست هدف رو بزنم . بعدش به اون دختر ۱۰ ساله گفتم که افکارت رو از سرت بیرون کن و بعدش تیر اندازی کن . دوباره اون دخترک کمان رو دستش گرفت و تیر اندازی کرد . سو : خب بعد چی شد . تهیونگ : اون دقیقا زد وسط هدف . سو : نکنه اون شخص من بودم . تهیونگ : بله خودت بودی . اون موقع نتونستم زیاد باهات صحبت کنم ولی بعد از اون همش تو فکرت بودم و از خدا خواستم فقط یکبار دیگه ، فقط یکبار دیگه تو رو ببینم و خداهم خواسته ام رو براورده کرد و
گذاشت من دوسال در کنار اون دختری که در بچگیم دیدم ، باشم . سو : پس چرا من اون روز رو یادم نمیاد . تهیونگ : تو ۱۰ سالت بود و بچه بودی🙂 . روز بعد ساعت۲ . سو : به اتاق ولیعهد کوچکم رفتم اون رو در اغوشم گرفتم و گفتم : ببخشید که زیاد پیشت نموندم پسرم . مامان باید بره . بعد پیشونیش رو بوسیدم و اون رو بر روی تختش گذاشتم . برای یک مادر سخته که بخواد بچه اش رو برای همیشه ترک کنه . به دایه ولیعهد گفتم مواظبش باشه و بعد از اتاق بیرون اومدم که هوسوک که داشت راهنماییم میکرد گفت : ملکه میخواید به اتاق پادشاه برید . سو : نه ، نمیتونم چون اون نمیتونه رهام کنه . هوسوک : بانو میدونم ولی لطفا برید پیششون و ارومشون کنید . سو : با خودم کمی فکر کردم و گفتم خیلی خب . به اتاق کار تهیونگ رفتم . تهیونگ : نخواستم ناراحتی و وحشتم رو نشون بدم برای همین با لخند گفتم : حال ملکه قلب من چطوره؟ . سو : حالم عالیه . تهیونگ : از روی صندلیم بلند شدم رفتم جلوی ملکه ام ایستادم و دستاش رو گرفتم و گفتم راستشو بگو ، چهره ات یه چیز دیگه رو نشون میده . سو : بغض کردم و هیچی نمیگفتم . تهیونگ : میدونی، مادر بزرگم وقتی بچه بودم یک بار بهم گفت : هرکسی که دستاش نرم و لطیف بود یعنی اون ادم خیلی خوبیه ، تو هم دستات خیلی نرم هستن . سو : ممنونم . همون لحظه بغضم ترکید و زدم زیر گریه . تهیونگ : چرا گریه میکنی؟ . سو :.... . تهیونگ : سو جوابم رو نمیداد و فقط گریه میکرد . چرا گریه میکنی؟ . سو : من نمیتونم . من میترسم . تهیونگ : با این حرف سو ، خیلی راحت دنیا رو سرم خراب شد و نمیدونستم چی بگم . دستاشو فشار دادم و با بغض گفتم لطفا اینطوری صحبت نکن . سو : وقتی تهیونگ این رو گفت سریع اشک هام رو پاک کردم و گفتم معذرت میخوام . خب دیگه من باید برم عالیجناب . تهیونگ : صبر کن . سو : رو بم رو برگردوندم که که تهیونگ گفت : بعد از اینکه رفتی من تو رو در قلبم خواهم داشت و بهت قول میدم که زیاد در گذشته گیر نکنم . سو : ممنونم . اگر اجازه بدید من دیگه باید برم . تهیونگ : چرا اینقدر سریع میخوای بری؟ . سو : خب...خب . تهیونگ : خب چی؟ . سو : نمیخوام زیاد ناراحتتون کنم . برای همین میخوام سریع برم . تهیونگ : نگران نباش من ناراحت نمیشم . دوست دارم این چهره رو خیلی خوب در خاطرم داشته باشم . یک قدم رفتم جلو و گفتم : داخل زندگی بعدی حتما میام پیشت و دیگه ما با هم پیر میشیم و یک زندگی ساده بدون هیچ مقام در کنار هم خواهیم داشت . سو : منتظرت میمونم .
تهیونگ : پیدات میکنم . سو : دلم نمیخواد پامو از این اتاق بیرون بزارم و سرنوشتم رو به پایان برسونم . حواسم نبود این جمله رو به زبون اوردم و جلوی دهنم رو گرفتم . تهیونگ : میدونم این جمله از زبونت در رفت 🙂 اشکالی نداره و الان فهمیدم ته دلت چی هست . سو : لطفا منو ببخشید من باید برم دیگه خیلی صحبت کردم . تهیونگ : یهو سو دوید تا از اتاق بره بیرون . صداش زدم ولی محلم نزاشت . رفتم دنبالش . وقتی رسیدم بهش دستش رو گرفتم و گفتم یک لحظه صبر کن . سو : عالیجناب دیگه درست نیست با من زیاد صحبت کنید . اینطوری دل کندن از شما برام سخت میشه . تهیونگ : اینا برام مهم نیست . فقط خواستم بگم که متاسفم . سو : لازم نیست که شما متاسف باشید . بعد ادای احترام کردم رفتم . وقتی رفتم داخل اتاقم لباس مخصوص اعدام رو پوشیدم . ندیمه : اماده اید؟ . سو : بله . بریم . وارد حیاط قصر شدیم . سرباز : پادشاه وارد میشوند . تهیونگ : وارد حیاط شدم و بر روی تخت پادشاهیم نشستم . تمام مقامات دربار و مردم برای دیدن اعدام دومین فرد بزرگ این کشور اومده بودن . سرباز : چه دستوری میدهید سرورم . تهیونگ : همون لحظه لال شده بودم و زبونم نمیچرخید که چیزی بگم . بغضم رو خوردم و با صدایی محکم و بلند گفتم : ملکه حرف اخرت رو بزن . سو : عالیجناب من هیچ درخواست و یا حرفی برای گفتن ندارم و با رضایت کامل از این دنیا خواهم رفت . تهیونگ : میخواستم دستور اعدام رو بدم ولی ملکه با نگاه کردنش به من باعث میشد که نتونم یک پادشاه مقتدر و شجاعی باشم . انجامش بدید . هوسوک : دست نگهدارید . سو : وقتی خواستن که زیر پام رو خالی کنن وزیر هوسوک از راه رسید و گفت دست نگاه دارید . تهیونگ : چه اتفاقی افتاده وزیر هوسوک . هوسوک : خدمت عالیجناب برسانم که مجرم اصلی پیدا شده و ملکه سو بیگناه هستن نیازی نیست که ایشون اعدام بشن . تهیونگ : مجرم کجاست . هوسوک : دستور دادم تا مجرم رو بیارن
وقتی اوردنش بهش گفتم که همه چی رو تعریف کنه . مجرم: عالیجناب من در شیرینی ملکه سم ریختم تا اون رو یک خیانتکار بشناسن و ملکه مقصر نیست . تهیونگ : با دادی بلند گفتم هوسوک اینو از روی زمین محوش کن . هوسوک : بله عالیجناب . سو : ندیمه ها به دستور پادشاه اومدن و منو از اون طناب لعنتی خلاص کردن . تهیونگ : از روی تخت پادشاهی بلند شدم و گفتم امروز همه ما شاهد بودیم که ملکه سو قلبی پاک دارن و به پادشاه و مردمش خیانت نکرد و زندگی او اینجا به پایان نرسید . ملکه بزرگ شما هنوز مقام ملکه را دارید و با من بر این کشور حکومت خواهید کرد . سو : تا اخرین لحظه زندگیم با شما خواهم بود . (و این بود داستان زندگی تلخ و شیرین من . امیوارم در زندگی بعدی هم با او باشم تا دفتر زندگی بعدیم همینگونه با او پر شود) . خب عزیزان من این داستان هم کاملا به پایان رسید . این یکی از بزرگترین و زیبا ترین داستان های من برای همیشه خواهد بود . خوشحال شدم که با شما دوست شدم و براتون ارزوی موفقیت میکنم😘🥰😍میخوام بازم داستان بنویسم . اگر شد میخوام زندگی بعدی سو و تهیونگ رو بنویسم که زمانش دیگه قدیمی نیست و به تاریخ حال هست و یا یک داستان دیگه)اسمش من دیوانه نیستم هست
..........خدانگهدارتون
............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید ولی از خواهرت ساناز خبری نیست حالش خوبه؟
اره سالمه . هنوز زندست🤣
باز خوبه زنده ست 😂
داستان جدیدتو تو همین اکانتت میذاری؟
اسم داستان جدیدم من دیوانه نیستم هست
彡 ـ؋ـالومــ ک نیــב ب کـ میـב مــ🥢💞
ـ؋ـالومــ ک نیــב ب کـ میـב مــ🥢💞
ـ؋ـالومــ ک نیــב ب کـ میـב مــ🥢💞
ـ؋ـالومــ ک نیــב ب کـ میـב مــ🥢💞
ـ؋ـالومــ ک نیــב ب کـ میـב مــ🥢💞 彡
بی صبرانه منتظر فصل جدیدم
اسم فصل جدید داستان من دیوانه نیستم هست
عالی
ممنونم
عالی بودددددددد 😥
من خوبم...😭اصلنم گریه نمیکنم...😭 ولی خیلی قشنگ بوددد💫
😍😍😍😍😍😘😘😘
تو پیج دیگت میزاری تو این پیج هم میزاری؟
فالویی بک بده 💕
باشه