8 اسلاید صحیح/غلط توسط: ANAELg انتشار: 3 سال پیش 984 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بچه ها ببخشید بابت تاخیرممم🥺💜
جونگکوک با تعجب به نامه نگاه میکنه. یه اسمی توی کاغذ نوشته شده بود:چه آ. اسم تو بود... جونگکوک با دیدن اسم تو تو کاغذ آب دهنشو قورت داد و با تمام سرعتش سمت مدرسه دویید. تو و رونا همچنان درگیر بودید
همه از مدرسه خارج شده بودند به جز خانم کایا. خانم کایا از دفترش اومد بیرون و نگاهی کرد و دید که کسی تو مدرسه و به سمت در حرکت کرد که صدایی از رو پشت بوم شنید. نگاهی کرد و از پله ها رفت بالا دم در پشت بوم. گوشه در و باز کرد و شما دوتا رو دید. بدون فکر کردن به چیزی داشتید به هم حمله میکردید. خانم کایا لبخند ریز و شیطانی گوشه لبش نشست و داشت تماشاتون میکرد .
جونگکوک داشت با تماما سرعتش میدویید که به یه پسر برخ. رد کرد ولی به راهش ادامه داد. رسید دم در مدرسه. دویید تو حیاط و رفت تو راهرو مدرسه. اطرافش نگاه کرد. رفت و در چند تا از کلاسارو باز کرد و دید اما کسی نبود که یه صدایی از رو پشت بوم شنید. با سرعت از پله ها رفت بالا. خانم کایا تا دید جونگکوک داره میاد در پشت بوم و قفل کرد
جونگکوک رسید به در پشت بوم و دید که مامانش اونجاست. جونگکوک: اینجا چیکار میکنی؟ چه خبره اینجا؟ خانم کایا: هیچی. همین الان از اینجا برو. جونگکوک:چه آ اینجاست؟ خانم کایا: نه چطور؟ جونگکوک: مطمعنی؟ خانم کایا: اره حالا بیا بریم. و میره و دست جونگکوک و میگیره. حرکت میکنن. دوتا پله که میرن پایین رونا تورو هول میده و تو میخوری او در و جونگکوک میفهمه. خانم کایا: هیچی نیست بیا بریم. جونگکوک: ولم کن. خانم کایا: گفتم برو. جونگکوک خانم کایا رو هول میده و میره در پشت بوم و باز کنه اما بستس. عصبی میشه و پاشو میکوبه به دیوار. میره عقب و خودشو میکوبه به در ولی باز نمیشه. دوباره و دوباره این کارو تکرار میکنه پلب در باز نمیشه. مشتشو از رو عصبانیت میکوبه تو در و داد میزنه.
میره عقب و ایندفعه با پا به در ضربه میزنه... در باز میشه... جونگکوک میاد تو و با عصبانیت به رونا نگاه میکنه. تو رو زمین افتادی و رونا با پاش داره بهت ضربه میزنه. جونگکوک به سمت رونا قدم بر میداره و از پشت میگرتش و مبکشدش عقب و میندازتش زمین. میاد بالای سر تو و میگه: حالت خوبه؟ تو: آره. جونگکوک میره و دست رونا میگیره و هولش میده به سمت راهرو. جونگکوک: برو بیرون. رونا:من.. جونگکوک (با داد) : همین الان! رونا با عصبانیت میره پایین و خانم کایا هم دنبالش میره. جونگکوک میاد دستتو میگره و بلندت میکنه. تو: مرسی. جونگکوک: ببخشید دیر رسیدم. تو: نه تو چرا عذرخواهی میکنی. همون موقع یه کاغذ از جیب جونگکوک افتاد و تو اسم خودتو دیدی. بهش نگاه کردی و گفتی: این اسم.. منه.. من...داشتم..میمر.. جونگکوک:نگران چیزی نباش من ازت محافظت میکنم. تو: باورم نمیشه که اگه تو نرسیده بودی رونا منو میکشت. جونگکوک:دبگه حرفشو نزن. و دستتو گرفت و رفتین بیرون.
روز بعدش تو اومدی مدرسه. همه بودن اما جونگکوک نبود. هی دنبالش گشتی و منتظر موندی اما نیومد. روز بعد و بعد ترش هم مدرسه نیومد. بعد از 3 روز که مدرسه نیومد تو نگران شدی. کلاست تموم شده بود. تنهایی از مدرسه اومدی بیرون و با ناراحتی به سمت همون پلی که با جونگکوک میومدی رفتی. پفتی رسیدی دیدی که اونجا وایساده. به سمتش دوییدی.
تو: جونگکوک. جی کی: تو اینجا چیکار میکنی؟ تو: چرا چند روزه نمیای مدرسه؟ هیچ خبری ازت نیست، حداقل یه خبر از خودت میدادی. جی کی:باید به این شرایط عادت کنی. تو: منظورت چیه؟ جونگکوک: من یه چند وقت باید از اینجا برم. تو: بری؟ کجا میخوای بری؟ جونگکوک: یه جای دور. تو: منظورت چیه؟ نکنه... نکنه تو.. داری تنبیه میشی؟ جونگکوک: از اونجایی که با هوشی فهمیدی(میخنده) تو: به خاطر این که منو نجات دادی میخوای تنبیه بشی؟ چون اسمم تو اون نامه بود اما تو جلوشو گرفتی؟ جونگکوک: خب یه فرشته مرگ تا حالا جون کسی رو نجات نداپه پس طبیعیه. تو: هیچ رات دیگه نیست؟ جونگکوک: تقصیر تو نیست پس خودتو مقصر ندون. و لبخند میزنه. تو بغض میکنی. جونگکوک بغضشو با لبخند پنهون میکنه:دلم برات تنگ میشه. تو: منم. جونگکوک: من یه روزی با برف سیاه میام. تو: برف سیاه؟ کی: منظورت چیه؟ ... جونگکوک کم کم داشت محو میشد. تو دستشو گرفتی و بغضت شکست و با گریه گفتی: نرو خواهش میکنم نرو، تو نمیتونی الان بری. جونگکوک تا لحظه ی آخر لبخند زد و محو شد. تو افتادی زمین و با صدای بلند شروع کردی به گریه کردن. دستتو گزاشتی روی صورتت و هی گریه میکردی و زیر لب میگفتی: نه! نه تو نمیتونی الان بری. (ادامه اسلاید بعد)
سه سال بعد...
هر روز این سه سال برات تکراری گذشت و تو عادت کرده بودی. داشتی از سرکار میومدی خونه. تلفنت زنگ خورد و داشتی با گوشی حرف میزدی. اونور خیابون منتظر بودی تا چراغ قرمز شه و از روی خط عابر پیاده رد شدی که دیدی داره برف میاد . همینجوری که داشتی با تلفن حرف میزدی به یه جا از زمین خیره شدی . یه دفعه یه چیز عجیب دیدی. کنار پات چند قطره برف سیاه اومد و روی زمین نشست. تو تعجب کردی و امدوار به دور و برت نگاه کردی. به اونور خیابون نگاه کردی اما یه کامیون خیلی بزرگ رد شد. وقتی رفت تو دیدی.. دیدی جونگکوک اونور خیابون وایساده و با لبخنده داره بهت نگاه میکنه... پایان!
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
57 لایک
فصل دومش رو بذار و رمان بعدی از جیمین لطفا.( بایسمه)
عالییی
آخی دارم گریه میکنمممم😭😂
در حالی که با هیچ داستانی تا حالا گریه نکردم🥲
داستانت خیلی خوب بود😭🔥
مرسی عزبزم
امتحانات تموم نشد؟
شروع نمیکنی؟
فرزندم نمیخوای داستان جدیدی شروع کنی؟
راستشو بخوای هم حوصله شو ندارم هم الان برای امتحانای خرداد درگیرم.
قولشو نمیدم ولی شاید یه داستان دیگن هم گزاشتم
لطفا ماموریت بی تی اس رو ادامه بدهههه
لطفا فصل دو هم بنویس
آخه نمیشه دلیلشو گفتم تو تیتم💜💜🤍
اوکی
میشه فصل دوم قبلی درست کنی عالییییبییییییییییییییییی
باششششش مرسیییییی💜🤍
تو هم مث من همیشه منفی هستیمگه نههه😑؟من که از داستانای منفی خوشم میاد هیح عالی بود حتما یه داستان دیگه بنویس چون عالی هستی
نه اتفاقا من خیلیی مثبتم😂
باش گوگولب🙂🔮
خیلی عالی بود اشکم در اومد خیلی قشنگ بودددد روزی 1000000 دفعه میام میخونمش
وایییی مرسی کیوتییی🤍💜
یه چیزی میشه دیگه از این داستانای گریه دار نزاری؟
آخرش که خوب تموم شد
آره ولی من خیلی گریه کردم
چون خیلی از تنهایی بدم میاد و چون بیشتر موقع ها تنهام میدونم چه حسی داره با اینکه این داستان واقعی نیست ولی من میدونم وقتی یه نفر ولت کنه چه حسی داره
راستی اکانت پینترستت رو به روشی که توی استان گفتم بهم بکو
تو کجا گفتی؟ متوجه نشدم
یه تست ساختم برو ببین
اوکی
خیلی قشنگ بود خیلیییی واقعا باید نویسنده بشی🥺
لطفا بازم رمان بنویس خیلی قشنگ بود عاشقش شدم🌹🙂
بعدی از شوگا لطفا
مرسیییی واقعا باشه حتما از شوگا هم مینویسم🤍⚪🐻❄️🦭