15 اسلاید صحیح/غلط توسط: azi💕 انتشار: 3 سال پیش 1,303 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم از تک پارتی جیمین، بعدی نامجونه🤗
_ ا/تتتتت _ هاااااا _ سرکارتتتتت، دیر شد بدووووو. با داد و بی دادای مامانم کتمو سریعپوشیدمو کیفمو برداشتم، بعد از اتاق رفتم بیرون و بعد از اینکه از مامان خداحافظی کردم، از خونه خارج شدم. تا محل کارم پیاده رفتم و بعد از حدود نیم ساعت به مقصد رسیدم. سریه و تند تند از پله ها بالا میرفتم و مدام به ساعتمچیم نگاه میکردم بلکه دیرم نشده باشه؛ نمیدونم چرا ولی آسانسور شرکت خراب بود و باید از این همه پله تا طبقه شیشم میرفتم. بعد از پنج دقیقه بالاخره به جلوی در سالن رسیدم، برای اینکه نفس بگیرم دستامو روی زانو هام گذاشتم و کمی خم شدم و پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم، یخورده که حالم بهتر شد، دوباره ایستادم، خواستم حرکت کنم که به شخصی برخورد کردمو افتادم زمین.
از درد چشمامو بسته بودمو آرنجمو که به موقع افتادن به دیوار خورده بود مالیدم، بعد لز چند ثانیه، اوت شخص دستشو سمتم گرفت و گفت: _ معذرت میخوام، یخورده عجله داشتم حواسم نبود، طوریتون که نشد؟ دستشو گرفتم، از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم، اون پسر، خیلی خیلی، شبیه من بود!! باورم نمیشد، خودشم وقتی چهرمو دید خیلی تعجب کرد، حالت چشما مدل دهن و بینی رنگ مو و چسم همه جیز یکسان بود. با لکنت گفتم: ما...چرا اینقدر... و با هم گفتیم: _ شبیه همیم؟! اون پسر زد زیر خنده و گفت: _ظاهرا همزادمو پیدا کردم، در کنار شباهت هماهنگ هم هستیم!! با لبخنده گفتم: _ خداروشکر که حداقل یکی از نظر ظاهری شبیه به منه!! _ منظورت چیه؟ خواستم براش توضیح بدم که تلفنم زنگ خورد، عذر خواهی کردن و حواب دادم:
_ بفرمایید. منشی پشت تلفن با همون صدای تو دماغی مسخرش گفت: _ رئیس تا پنج دقیقه دیگه میرسن، معلوم هست کجایین؟! _ من دقیقا پشت درم. بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد: _ بجنبید لطفا! بدون اینکه بزارم حرف دیگه ای بزنه گوشی رو قطع کردمو داخل کیفم گذاشتم، بعد رد به اون پسره گفتم: _ شرمندم، منشی شرکت بود، باید عر جه سریع تر برم، ببخشید. لبختدی زدو گفت، البته، بفرمایین.
به سمت در رفتم و دستمو روی دستگیرش گذاشتم، خواستم بازش کنم که که اون پسره هم اومد کنارم. با تعحب گفتم: _ اممم، کارش داشتین. _ نه! من دارم میرم سر کارم. _ شما هم همینحا کار میکنید؟ _ البته، شما هم؟ _ بله، منم اینجا کار میکنم...خب، بهتره بریم داخل تا اتفاق بدی نیوفتاده. اون پسر حرفمو تایید کرد و بعد با هم به داخل سالن رفتیم. رفتم سمت میز منشی تا مثل همیشه پرونده ها رو ازش بگیرم که اون پسره هم باهام اومد. وقتی به میز منشی رسید، سلامی کرد و گفت: _ ببخشید، من تازه اینجا استخدام شدم. _ آها بله، اسمتون؟ _ پارک جیمین. اوه، پس اسمش جیمینه! منشی توی کامپیوترش دنبال اسمش گشت و بعد از اینکه پیداش کرد، گفت: _ اوه بله، آقای پارک جیمین برای بخش حسابداری، خب، ظاهرا شما با ایشون(به من اشاره کرد) یعنی خانم لی ا/ت همکار هستید، خب، پس خانم ا/ت، بی زحمت راهنماییشون کنین. _ بله، فقط قبلش، اون پرونده هارو هم بهم بدید. _ البته. منشی پرونده ها رو داد و به همراه جیمین، به سمت اتاقمون رفتیم، وقتی واردش شدیم و همه وسایلمون رو آماده کردیم، یه سری چیزا رو بهش توضیح دادم و بعد، مشغول کار شدیم. حدود سه ساعت پشت سر هم کار کردیم که زمان استراحت توی بلند گو اعلام شد. همینکه اعلام کردن، دست از کار کشیدمو روی صندلیم لم دادم و نفس عمیقی کشیم، بعد به جیمین خیره شدم که سرشو روی میز گذاشته بودو حرکتی نمیکرد. گفتم: _ خسته شدی نه؟ برای روز اول زیادی بود. جیمین بهم خیره شد و گفت: _ خب، نه خیلی، ولی چرا خسته شدم. _ پس اسمت جیمینه! _ آ...آره. _ میدونم از اینکه باهات رسمی حرف نمیزنم تعجب کردی، ولی نکن، چون من با همه اینجوریم، کلا زود با آدما گرم میگیرم، مخصوصا تو که به قول خودت همزاد منی!
جیمین خنده ای سر داد و سرشو یخورده خاروند، بعد گفت: _ همزاد گفتی، یاد جملت افتادم! _ کدوم جمله؟! _ اینکه گفتی یه نفر پیدا شده که از نظر ظاهری شبیه به منه؛ منظورت چی بود؟! یخورده بعش خیره شدم و بعد گفتم: _ من نه شبیه بابامم، نه شبیه مامانم، کلا توی فامیل شبیه هیچکس نیستم، گاهی اوقات فکر میکنم سر راهیم ولی مامانم همیشه نه، تو بچه واقعی مایی. جیمین با تعجب گفت: _ منم دقیقا مثل تو ام! سوالی بهش خیره شدم. ادامه داد: _ منم شبیه هیچکس توی خانوادم نیستم _ جدی میگی؟! _ آره بابا، دروغم چیه! _ ما از هر نظر شبیه همیم. _ درسته!
همینکه جمله جیمین تموم شد، دوباره مشغول به کار شدیم. تا خود شب فقط در حال کار کردن بودبم، حتی یه لخظه هم استراحتن نکردیم! یه جورایی واسه من عادی بود و خیلی خسته نشدم ولی چون جیمین تازه شروع کرده بود خیلی خسته بود! وقتی کارمون تموم شد، ساعت حدودای هشت شب میشد. همه وسایلم رو جمع کردم و بعد از خانوش کردن کامپیوتر و برداشتن کیفم، دو سه تا کاغذی رو هم که روی میزم بود گرفتم و همراه جیمین از اتاق بیرون رفتم. به سمت میز منشی رفتم و بعد از تحویل دادن برگه ها، ازش خداحافظی کردم و از سالن خارج شدم. تند تند از پله ها پایین میرفتم بلکه زودتر از شرکت خارج بشم، وقتی پله ها تموم شد و از شرکت بیرون رفتم، با خوشحالی گفتم: _ آخیششش، بالاخره اومدم بیرون. یهو از پشت صدای قدمای تند و تفس نفس زدنش رو شنیدم، و همین باعث شد برگردمو بهش نگاه کنم. جیمین آشفته و خسته اومد کنارمو گفت: _ چقدر تند میری! من...من خسته شدم!! خندیدم و گفتم: _ برخلاف هیکلم خیلی تند و فرزم _ مشخصه! و خودشم خندید. بعد از اینکهخندش تمون شد، صاف ایستاد و دستاشو توی جیب شلوارش گذاشت، بهم خیره شد و گفت: _ خب، خونت کجاست؟ _ اگه پیاده برم حدود نیم ساعتی راهه _ پس دوره _ آره _ اگه بخوای من میتونم برسونمت، با ماشینم _ نه لازم نیست، الان منتظر تاکسیم، اگه تا پنج دقیقه دیگه نیومد، خودم پیاده میرم _ این موقع شب خطرناکه، بیا خودم میرسونمت _ آخه، نمیخوام زحمت ب... _ چه زحمتی بابا، بیا بریم. دیگه اجازه نداد حرفی بزنم، دستمو گرفت و دنبال خودش کشید، وقتی به ماشینش رسیدیم، درو واسم باز کردو بعد از اینکه نشستم، بستو خودشم سوار شد و حرکت کردیم. تو کل راه هیچ حرفی نمیزدیم، اون تمرکزش ردی رانندگی بود و منم به بیرون خیره شده بودم. ولی یه چیزی ذهنمو درگیر کرده بود، این پسر خیلی، شبیه به من بود، وقتی، بهش خیره میشدم انگار داشتم خودنو میدیدم، فقط فرقش این بود وه موهاش کوتاه بود هیکل مردونه داشت، همین! گاهی اوقات پیش خودم میگم، ما با هم خواهر و برادریم! ولی بعد پسش میزنم و فکرای خودم میخندم. حدود یه ربع بعد، به خونه رسیدم، از جیمین تشکر کردمو پیاده شدم، خواستم در و ببندم که گفت: _ ا/ت؟ _ بله؟ _ میای با هم دوست بشیم؟ دو تا دوست صمیمی، البته اگه مشکلی نداری، نمیخوام زورت کنم. یخورده به پیشنهادش فکر کردم، بد نمیگفت، ما همه چیزمون یکی بود، پس میتونستیم دوستای خوبی هم واسه هم باشیم، تازه، اینجوریم بهتره، حداقل از تنهایی درمیام، از بس که هیچ دوست ندارم کپک زدم! حالا که فرصتش پیش اومده، چرا ردش کنم؟ با لبخند به جیمین خیره شدم و گفتم: _ البته، چرا که نه؟ جیمین خوشحال شد و گفت: _ خیلی خوشحالم که اینو میشنوم! واقعا ممنونم، پس، ما رسما از الان... _ با هم دوستیم _ آره، خب، فردا میبینمت ا/ت _ باشه، خدافظ _ فعلا. بعد از اینکه در ماشین رو بستم، جیمین حرکت کرد و رفت، منم با کلید در خونه رو باز کردم و واردش شدم.
( یک ماه بعد) تو اون مدت صمیمیتم با جیمین خیلی زیاد شده بود، طوری که حتی شماره های هم رو داشتیم، و هر روز بعد از سرکار میرفتیم پارک و خوش و بش میکردیم. خیلی همو دوست داشتیم، و منم از این بابت خیلی خوشحال بودم. یه جورایی، دیگه حس تنهایی نمیکردم، و مثل قبل دپرس و غمگین نبودم. مامان و بابام بخاطر این تغییر ناگهانیم اول یخورده متعجب شده بودن ولی بعدش بابت این موضوع خیلی شاد شدن. اون روز تصمیم داشتم جیمینو به خونه دعوت کنم تا اونا رو به مامان و بابام معرفی کنم. وقتی بهشون موضوعو گفتم خیلی مشتاق شده بودن، دوست داشتن ببین این شخص کیه که باعث خوشحالی دخترشون شده! بهشون گفتم اون شخص پسره، ولی بر خلاف تصور من اصلا ناراحت یا عصبانی نشدن و باز هم خوشحال شدن، منم خدارو شکر کردم و پیش خودم گفتم، چه بهتر! اینجوری دیگه دردسر توضیح دادنم ندارم! اون روز توی اتاقم بودم و داشتم یه سری کارای باقی مونده شرکت رو تموم میکردم، و وقتی تموم شد، از خوشحالی جیغی کشیدمو خودمو روی تخت پرت کردم، ولی خب ظاهرا گند زده بودم چون مامانم هراسون دراتاقمو باز کردو وقتی اومد داخل گفت: _ ا/ت، چیزیت شده؟! با تعجب گفتم: _ نه، چطور؟ _ چرا جیغ زدی پس؟! خندیدمو گفتم: _ آها اون، چیزی نشده، کارای باقی موندمو تموم کردم از خوشحالی جیغ زدم. مامانم نچ نچی کردو گفت: _ خدا نکشتت بچه، قلبم ریخت. مامانم خواست بره بیرون که گفتم: _ مامان. مامانم برگشت سمتمو گفت: _ جان مامان _ میشه امروز اون دوستمو که گفتم دعوت کنم؟ مامانم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه، خوشحال شد و گفت: _ البته دخترم، واسه شام دعوتش کن. همینکه این جمله رو از مامانم شنیدم، پریدم بغلشو گفتم: تو بهترین مامان دنیایی! مامانم منو از بغلش بیرون اوردو گفت: _ خب دیگه، لوس نشو، من برم واسه شام غذا درست کنم، تو هم به دوستت زنگ بزن. خندیدمو گفتم: _ چشم. مامانم لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. فوری گوشیمو برداشتم و روی تخت ولو شدم، شماره جیمینو پیدا کردمو باهاش تماس گرفتم، بعد از سه تا بوق جواب داد: _ به به به، ا/ت خانوم، حال شما؟ _ خوبیم جناب پارک جیمین، شما خوبین؟ _ ما هم خوبیم، لطف دارید شما بانو _ ایشش لوس نشو دیگه! _ همیشه تو ذوق آدم میزنی _ خا حالا...راستی، میخواستم یه چیزی بگم _ جان بگو _ امشب شام خونه ما دعوتی، ساعت هفت بیا _ جدی میگی؟ _ آره، من با تو شوخی دارم؟! _ مامان و بابات راضین؟ _ حتی بیشتر از من! خیلی مشتاقن تورو ببینن _ خوشحالم که اینو میشنوم. _ خب، میای دیگه نه؟ _ دوست دارم ولی... _ ولی و اما و اگر نداریم، امروز که تعطیله پش سرکارم نمیدیم، فردا هم که شرکت بستس، پس نمیتونی بهانه بیاری، مامانمو ناراحت میکنیا، بیجاره از الان داره شام می پزه. _ ولی...خیله خب باشه، میام. با خوشحال و ذوق گفتم: _ ایول، رفیق گل خودمی! _ خواهش پیکنم، اصلا نیاز به تعریف نیست. _ باز ازت تعریف کردم روت زیاد شد. جیمین از اون خنده های شیرینش کرد و گفت: _ خیله خب توهم، حالا یه چیز گفتما...پس، شب خونه شما، اوکی _ آره، خب دیگه، فعلا تا شب. _ فعلا.
(شب) ساعت نزدیکای هفت بودو همه حاضر و آماده منتظر جیمین بودیم. خوشحالی که مامانم داشت خیلی بیش از حد بود، حتی بابام!! منم خیلی خوشحال بودم که جیمین میاد خونه ما، بالاخره میتونستم اونو با خونوادم آشنا کنم. همینجور که منتظر بودیم زنگ در به صدا دراومد و من با ذوق در حیاطو باز کردم تا جیمین بیاد داخل. رفتم سمت در خونه و پشتش منتظر موندم که جیمین در زد و وقای براش باز کردم، با چهره خوشگل و هیکل همیشگیش رو به رو شدم. با خوشحالی گفتم: _ سلام جیمین، خوش اومدی! بیا تو، مامان و بابا منتظرن. جیمین با روی باز بهم سلام کردو بعد از اینکه اومد تو، درو بستم و پشت سرش، حرکت کردم. وقتی به حال رسیدیم، داد زدم: _ مامان، بابا، دوستم اومد. مامان و بابا هر دو با چهره ای که لبخند روشون بود اومدن سمت ما. دست جیمین رو گرفتم و رو به مامان گفتم: _ مامان، ایشون همون دوستمه که بهت گفتم... به چهره مامانم خیره شدم تا ادامه حرفمو بزنم، ولی همینکه چشمم بهش افتاد، حرف توی دهنم موند. مامانم رنگش رفته بودو دیگه اون لبخند روی لبش نبود و با تعجب و وحشت داشت به جیمین نگاه میکرد. با نگرانی گفتم: _ مامان، حالت خوبه؟ مامانم بدون اینکه جوابمو بده، با صدای لرزونی گفت: _ تو...تو جیمینی؟! با تعجب گفتم: _ مامان، تو اسمشو از کجا میدونی؟ جیمین گفت: _ بله خانم لی، من جیمینم، پارک جیمین. مامانم لبخند تلخی زدو گفت: _ پس هردو به پدرتون رفتین. و یهو از حال رفت و بیهوش روی زمین افتاد. جیمین با ترس به سمت مامان رفت و منم دنبالش رفتم. بابا گفت: _ چرا یهو اینجوری شد؟ باید ببریمش بیمارستان! جیمین گفت: _ من ماشین دارم، میبریمش، بیمارستان. _ باشه. بابام و جیمین به مامان کمک کردن و بعد از اینکه همه سوار ماشین شدیم، به سمت بیمارستان رفتیم. بغض داشت خفم میکرد، از اینکه کسی رو مثل مامانم توی اون حال ببینم برام عذاب آور بود، جیمین سعی داشت آرومم کنه، واسه هنین دستمو گرفته بود و فشار میداد، ولی من خیلی حالم بد بود، خیلی. حدود بیست دقیقه بعد به بیمارستات رسیدیمو مامانو بریدم داخل، بعد لز اینکه با منشی بیمارستان صحبت کردیم، چند تا پرستار اومدن و مامانو بردن، و من موندم و بغضی که باید خالی میشد. بابا با اعصاب خورد به دیوار تکیه داده بود و چشماشو میمالید، منم کنار جیمین نشسته بودنو آروم گریه میکردم. جیمین که متوجه حالم شد، شونه هامو گرفت و کمی مالید، بعد گفت: _ آروم باش ا/ت، مطمئن باش مادرت حالش خوب میشه. _ جیمین، اگه بلایی سر مامانم بیاد، چیکار کنم؟ _ نه اون چیزیش نمیشه، مطمئن باش. دیگه نمیتونستم حرف بزنم، بغضی که توی گلوم بود بهم اجازه حرف زدن نمیداد.
یخورده که سکوت کردیم، بابام نفس عمیقی کشید و گفت: _ باید یه سری چیزارو بدونین. هردو با تعجب به بابا خیره شدیم. گفتم: _ منظورت چیه بابا؟ _ بیاین تو حیاط بیمارستان، بهتون میگم. همراه بابا به حیاط، بیمارستان رفتیم و روی یکی از نیمکتاش نشستیم، و بعد، بابا شروع کرد به حرف زدن: _ لطفا هر حرفی که قراره بزنین، بعد از صحبتام بگین، و وسط حرفم نپرید. با سر قبول کردیم، بابا ادامه داد: _ ا/ت، ظاهرا تو و جیمین از اینکه اینقدر شبیه همین تعجب کردین، و دلیلش رو هم نمیدونین، اما من الان بهتون میگم...راستش، شما...با هم خواهر و برادرین، یخورده درکش سخته، ولی من براتون آسونش میکنم، شما دوقلویین، وقتی به دنیا اومدین، پدر و مادرتون از هم جدا میشن، مادرتون ا/ت رو میبره، و پدرتون جیمین رو، و شما هر دو چهرتون به پدرتون میره و اصلا شبیه مادرتون نیستین؛ وقتی ا/ت دو سالش بود، مادرتون با من ازدواج میکنه، و من میشم پدرخونده شما دو تا، ولی خب، من اوایل نمیدونستم ا/ت یه برادر چندین کیلومتر دورتر داره، و بعدا متوجه شدم؛ پدر و مادرتون به هیچ وجه نمیخواستن شماها با هم روبهرو بشین و هردو مخالف این موضوع بودن، تا زمانی که وقتی جیمین سه سالش بود، پدرتون بخاطر حمله قلبی فوت میکنه؛ مادرخونده جیمین اونو پیش ما میاره تا به ما بده، من قبول کردم اما مادرت مخالفت کرد و اونو پس زد، فقط بخاطر اینکه اون خیلی شبیه به پدرتون بود و یه جورایی یاداور خاطرات بد زندگیش بود، من براش، توصیح دادم که این دلیل نمیشه جیمینک نبینی ولی خب قبول نمیکرد، واسه همین، مادرخونده جیمین اونو مثل پسر واقعی خودش، بزرگ کرد؛ الان بیست و سه سال از اون موقع میگذره، و هردو بیست و شیش سالتونه، وقتی ا/ت درمورد جیمین واسه ما میگفت، یخورده شک کرده بودیم، ولی هیچ وقت فکرشم نمیکردیم که اون شخص صد در صد جیمین باشه؛ دلیل بد شدن حال مادرتون، فقط و فقط بخاطر این بود که جیمین رو دوباره دیده بود، جیمین اینقدر از نظر هیکل و چهره شبیه به پدرتونه که آدم توی نگاه اول فکر میکنه خودشه!! به هر حال، شما بالاخره با هم دیگه رو به رو شدین، و به نظرم بهتره که تنهاتون بزارم، بلکه هم با این موضوع کنار بیاین، هم هر چی خرف دارین بزنین. بابا از جاش بلند شد و آروم به سمت ساختمون رفت و بعد از اینکه واردش شد، دیگه نمیتونستیم ببینیمش. با جشمای گرد شده به هم دیگه نگاه میکردیم، باورم نمیشد که جیمین، برادر دوقلو دور از من باشه، برای اونم درکش ستت بود که منم خواهر دوقلوش باشم. همینجور توی سکوت به هم دیگه خیره شده بودیم، هیچ کدوم حرف نمیزدیم و در حال تحلیل حرفای بابا و موقعیت بودیم، ولی یهو جیمین گفت: _ الان... یعنی...من و تو...خواهر و برادریم؟ من ادامه دادم: _ تمام این مدت فقط بخاطر یه موضوع مسخره از همدیگه دور بودیم؟ _ توی این یک ماه که فکر میکردیم رفیق همیم، درواقع خواهر و برادر بودیم؟ _ تو باور میکنی؟! جیمین یخورده سکوت کرد و بعد با لبخند گفت: _ من که باور میکنم. منم لبخند زدمو با بغضی که دوباره سراغم اومده بود گفتم: _ منم باور میکنم رفیقی که رو به روم نشسته همون داداش کوچولوییه که بیست و سه سال ازش دور بودم. جیمین دستشو برام باز کردو گفت: _ دلت یه بغل خواهر و برادری میخواد؟
بغضم بی اختیار شکست، و اشکام دونه دونه از روی گونه هام سر می خوردن و میوفتادن پایین، رو به جیمین لبخند زدمو با صدای بلندی گفتم: _ معلومه دلم یه بغل خواهر برادری میخواد! و خودمو انداختم توی بغلش و تا میتونستم گریه کردم، باورم نمیشد که من، پارک ا/ت، یه برادر داشته باشم، اونم دوقلو!! کی فکرشو میکرد، یه روزی ما دوباره همدیگه رو بعد از سال هام ببینیم؟! قطعا هیچکس، ولی این اتفاق بالاخره افتاد، دیگه اصلا احساس تنهایی نمیکردم، رفیقی که منو از تنهایی درآورده بود، حالا شده بود برادر خونیم، کسی که باهاش از هر نظر شباهت داشتن، چه قیافه، چه اخلاق، چه رفتار، هر چیزی که فکرشو بکنین. اینقدر خوشحال بودم که هیچ جیزی حالیم نبود، دلم نمیخواست از بغل داداشم بیرون بیام، تماناوت سه ساعتی که توی بیمارستات بودیم از بغلش بیرون نیومده بودم، فکر میکردن اگه بیام بیرون باز از دستش میدم، جیمین هی برام توضیح میداد که قرار نیست جایی بره و واسه همیشه پیشمه، اما من قبول نمیکردم، حتی وقتیم که توی ماشین بودیم تا مامان رو برسونیم خونه سرمو روی پاهاش گذاشته بودم فقط واسه اینکه ازش جدا نشم.
وقتی رسیده بودیم خونه، بابا خودش مامان رو برد خونه، ولی من نمیخواستم برم، چون میدونستم اگه برم، جیمین نمیتونه بیاد، بابا هم هیچ مخالفتی نکرد و با لبخند بهمون گفت که اتفاقا خوبه که دو تا خواهر برادرا با هم وقت بگذرونین، منم از خدا خواسته کنار جیمین موندمو بعد که مامان و بابا رفتن، منو جیمین مثل هما خواار و برادرای دیگه خوش گذروندیم. دیگه میتونستم رفیقامو که برارد داشتن درک کنم، چون منم یه داداش داشتم، اونم دوقلو! از وقتی فهمیده بودم جیمین برادرمه خیلی وابستگیم بهش بیشتر شده بود.
بعد از اینکه مامان حالش بهتر شد، با از اصرارای مکرر ما، قبول کرد که جیمینم پیش ما زندگی کنه، نرم کردنش مکافاتی بود، اون فقط به این خاطر قبول نمیکرد که جیمین شبیه بابامون بود، ولی خب ما با هر دنگ و فنگی که بود راضیش کردیم، الان منو جیمین یه اتاق مشترک داریم، و داریم مثل یه خونواده واقعی زندگی میکنیم، هر روز که میگدره، مامان رابطش با جیمیم بهتر میشع، طوری که اونو گاهی اوقات قند و عسلم صدا میزنه!
من همیشه بخاطر این موصوع جیمینو مسخره میکنم(واقعا که😐) و اونم ازم ناراحت میشه، ولی خب با هم آشتی میکنیم. راستش، یه جورایی غیر ممکن بود بعد از بیست و سه سال دوری همو ببینیم، ولی خب، هر جور که بود، ممکن شد!!
خب اینم از تک پارتی جیمین
بسیار هم زیبا😐👐
تو کامنتا بگین بعدی از کی باشه
منتظرم ببینم
فعلا👋💕
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
55 لایک
های اونی/اوپا من🥺
میشه توی اکانت کاربر کمپانیS_J به جنی کیم از کمپانی s_j رای بدی؟🥰😍🤩
با این کارت باعث میشی من یه دنیا خوشحال بشم😘
اگر ناراحت شدی پاک کن کیوتی✌🤞
خیلی زیبا و قشنگ بود
ممنون عسلم❤💜
اشک و حسودی
واقعا چرا منو برادرم مثل سگ و گربه میمونیم¿
هعی خودااااااااااا
منم از این داداشا میخوام:(
موجود هس¿
بگذریم...
خیلی قشنگ بود کلی از ذوق گریه کردم:]♡
دس ب قلمت عالیه ادامه بدع:)
فایتینگ•♡•
اوخیییی
ولی قدر داداشتو کلییی بدون:)
و تنکس بابت نظرت عسلم♡
فدط:)
خیلی قشنگ بود ಥ_ಥ
مرسی عزیزمممم
وایییییی خیلی خوب بود😭😭😭
دوست داشتم🙂🙂
از این تک پارتیان خیلی کم میبینم میشه بیشتر بزاری؟ 🤧🤧
مرسی گلم😍
چشم سعیمو میکنم❤
عرررررر عالییییییی😭😭
میشه بعد از جونگ کوک از جیهوپ بزاری؟
من هنوز منتظر نامجونمممممممممممممممممم
تروخدا زود تر بزاااااااااااااااااااااااااار ترو خدااااا
به خدا دارم سعی میکنم منتشر نمیشه، تو باز امشب صبر کن من یه کاریش میکنم.
باشهههههههههه مرسییییییییییی
مگه منتظرش نبودی؟
منتشر شده ها!
نامجوووووون بزاااارررررر
بعدی نامجونه🤗
منتظر باش💕
احتمالا امشب میزارم🥺💜
واااى چ گشنگ مييينووويسيييى عرررر𓄼😹❤️𓄼
فدات گلم🥺💕🫂
تو هم پروفت خیلی زیباست😂💜
ممنان پروف توهم همينطور😹🍓
😂🫂
:')😹
بعدیش جونگ کوک باشههههه 😍😍😍😍😍😍
باشه💕