
اهنگ: دل دل توهی●(به داداشی نگاه کردم که گفت برم، وقتی رفتم نزدیک تر دستم رو گرفت و گفت: آقا و خانم شما چشماتون رو ببندید...●(وقتی تهیونگ و سانا چشماشون رو بستن، اون مرده عینکش رو در آورد، اون اون نامجون بود😨 خواستم بلند بگم تویی نامجون که با دستش جلوی دهنم رو گرفت و با صدای پیر مردی بهم گفت: خب حالا تعریف کن...●(سرش رو تکون داد که براش توضیح بدم، منم یه سرفه کوچیک کردم به چشمای سبزش خیره شدم و شروع کردم) خب اون اول من رو می ترسوند...☻خب ادامه بده...●اون واقعا ترسناک بود، خیلی برام ترسناک بود، اما الان دیگه ترسناک نیست😀چشماش، اون چشماش واقعا قشنگن...☻ادامه بده...●اون اون گفت به من احتیاج داره😀و منم تا جایی که بتونم کمکش میکنم(اسلاید بعد)
که بتونم کمکش میکنم...☻(این دختر واقعا دوست داشتنیه چجوری ازم نمی ترسه؟همین جور بهش نگاه میکردم و به حرف هاش گوش میدادم، احساس کردم که تهیونگ داره چشماش رو باز میکنه، بلند گفتم: آقا چشماتون رو ببندید...□(سو داشت زیاده روی میکرد، انگار دیگه از اون سیاه پوشه نمی ترسید، خواستم چشمام رو باز کنم که گفت چشمام رو ببندم. سو دوباره ادامه داد)من دوست دارم یه بار دیگه صورتش رو ببینم😀میخوام ازش بپرسم که چرا تا الان نیومد سراغم؟[اجی ها منظور سو این که نامجون همیشه بهش میگفت به زودی میام سراغت]چرا تا الان نیومده سراغم؟...☻(ناخودآگاه بهش گفتم : چون منتظر یه زمان درست بود...●( این رو که گفت خیلی تعجب کردم، عینکش رو سریع گذاشت و گفت: لطفا چشماتون رو باز کنید...□(وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم پیر مرده داره کاغذ رو مچاله میکنه و با ترس میگه: اون اون توسط یه نیم انسان و نیمه روح تسخیر شده و هر چه دیر تر بهش رسیدگی بشه خواهرت نابود میشه(برای اینکه نمایش رو جدی تر جلوه بدم همچین حرف هایی زدم، معلوم بود تر سیده بودن)...□خب الان ما باید چیکار کنیم؟...☻تنها راهش مدرسه شبانه روزی هست...□کدوم مدرسه؟...☻جایی که ما آدم هایی مثل خواهر شما رو به حالت عادی برمیگردونیم...□چقدر طول میکشه؟ ...☻نمیدونم شاید ۱۰ سال یا کم تر ولی بستگی به خواهرتون داره که چقدر اراده داره...□من باید اول اون مدرسه رو ببینم... ☻متاسفانه شما نمی تونید ببینید...□چرا ...☻چون بچه هایی که به این مدرسه میان اجازه ندارن افراد عادی رو ببینن، ●(نمیدونستم چی بگم، اگه الان با نامجون برم تا چند سال نمیتونم برم پیش داداشی و سانا ولی اگه برم پیشه داداشی نامجون به کمکم احتیاج داره. داداشی دوباره اون سوال رو کرد، به داداشی گفتم: داداشی من میرم به مدرسه شبانه روزی😔تو که نمی دونی من چقدر عذاب میکشم. نمیخوام دیگه این ترس رو داشته باشم.خسته شدم(اسلاید بعدی)
(یهو داداشی اومد ملقب کرد و گفت: اگه این قدر عذاب میکشی باید بری🙂...نامجون: در مدرسه شبانه روزی سواد و اموزش هنر و.... اموزش داده میشه شما نگران نباشید...□ چند روز دیگه باید خواهرم رو بیارم؟... نامجون: چهار روز دیگه خواهرتون رو بیارید به همین مکان. ساعت و همه کار هایی که باید انجام بدید رو براتون داخل کاغذ مینویسم...●(خیلی استرس داشتم نمیدونستم انتخاب درست رو کردم یا نه. توی همین فکر ها بودم که نامجون صدام کرد. به دور و برم نگاه کردم کردم ولی سانا و تهیونگ نبودن، نامجون گفت: نترس برادرت و سانا رو بهشون گفتم چند لحظه بیرون بمونن...●من میترسم...نامجون: دختر نترس برادرت نباشه من هستم...● من ازت نمیترسم ولی...نامجون:میدونم اگه واقعا میخوای بدونی چرا تا الان دنبالت نبودم باید با من بیای. حالا هم میتونی بری، تا چند روز دیگه میام سراغت ...●(وقتی از اتاق بیرون اومدم چشمام درد گرفتن، چون نور به چشمم میخورد. داداشی رو دیدم، سریع پریدم شلقب و شروع کردم به گریه کردن)داداشی من هق من نمیخوام هق...□اجی تو باید بری من نمیخوام عذاب بکشی، تازه میتونی هر هفته برام نامه بنویسی🥺🙂(خودم خیلی ناراحت بودم. سو رو لقب کردم و با خودم سوارش کردم جلوی ماشین، وقتی سانا هم سوار شد گاز رو دادم و به سمت یه بیابون رفتم، تا میتونستم گاز دادم و که سانا با داد گفت:تهیونگ بس کن😡(اسلاید بعدی)
..□(گاز رو ول کردم. ماشین ایستاد، سو که توی ملقب بود داشت گریه میکرد، منم سر رو به فرمون ماشین تکیه دادم و شروع کردم به اشک ریختن. که سو با دستای کوچیکش اشکام رو پاک کرد، بهش یه لبخند تلخ زدم، دلم نمیخواست از پیشم بره، من نمیخوام بره، ولی وفتی میبینم داره عذاب میکشه، نباید بزارم این جوری بمونه، همین جور سرم رو میکوبوندم که سو گفت: داداشی بس کن، اگه بخوای من نمیرم🤒😭...□( بهش یه لبخند زدم و از ماشین پیاده شدیم، به سانا گفتم داخل ماشین بشینه، رفتیم یه جایی که یه تپه سنگ داشت، روش نشستیم، دستم رو انداختم دور شونه های سو و گفتم:اگه هر هفته برام نامه بنویسی و بگی اونجا چه اتفاقی میافته من قول میدم دیگه ناراحت نباشم😇🥺...●من قول میدم که برای داداشی نامه بنویسم😇🤒😢...□خیلی خب من دیگه ناراحت نیستم که تو میری، ولی میخوام توی این چند سال که نمیبینمت داخل ابن ۴ روز جبران کنم(شلقب کردم و اروم توی گوشش گفتم:کاش بزرگ شدنت رو میدیدم. از شلقب بیرون اومدم و بهش گفتم:خب دیگه بیا بریم سوار ماشین بشیم بریم خونه، حالت زیاد خوب نیست خیلی داغی(کمکش کردم تا بلند بشه، وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم سو خوتست بره عقب که گفتم بیاد روی پای من بشینه، تا خونه که رفتیم. خواستیم از ماشین پیاده بشیم که خودم اجی رو لقب کردم و بردمش داخل اتاق خواهر مرحومم، دراز که کشید بهش گفتم: اجی کوچولوی من بخوابه تا از حالت داغ بودنش بیاد بیرون، بعد میخوایم بریم بازی کنیم😉...●باشه من میخوابم ولی باید بازی کنیم...□( چشماش رو که بست از اتاق رفتم بیرون، سانا رو دیدم که داره وسایلش رو میاره اتاق من)سانا بزار کمکت کنم(گذاستمش داخل اتاقم)...■ممنونم دیگه وسیله ای ندارم😁...□(فقط یه جعبه داشت) اه راستی یه تخت داخل انبار هست، به بادیگارد ها میگم اون رو بیارن، کمد رو هم داخل انباری رو میگم بیارن🙂(اسلاید بعدی)
..■( تهیونگ زیاد حالش خوب نبود ازش پرسیدم: چیزی شده؟...□(دستش رو گرفتم و بردمش روی تخت نشستیم، چند ثانیه که گذشت گریم گرفت)...■تهیونگ😦نکنه به خاطر سو داری گریه میکنی؟... □سانا اون خواهرمه😢من واقعا سو رو مثل خواهر واقعیم دوست دارمچجوری میتونم تا ۱۰ سال نبینمش😢دوست داشتم بزرگ شدنش رو ببینم ولی😞😢(ادامه نتیجه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییی منتظر پارت بعدیمممم 😐 🥺🥺🥺🥺💃🦋
سلام آجی خوبی؟
خیلی وقته ازت بیخبرم
اجی حالت خوبه...؟! 😟
نگرانتم ☹️☹️
سلام اجی عسل ایرانی❤مرسی عزیزم. خوشگلم اره حالم خوبه ممنونم حالم رو پرسیدی
واووو چه عجب پیدا شدی واقعا نگران بودم خوشحالم که حالت خوبه اجی 😄
آجی یه خبری چیزی؟ علائم حیاتی نداری😹
خبری ازش نداری غیبش زده به من گفت یه اکانت دیگه میزنم برو تو لیست داستان میبینی رفتم چیزی نبود؟
دقیقا من رفتم چک کردی چیزی ندیدم☹️
نترسید من هر روز میبینمش
مطمئنم داره درس میخونه واسه امتحان فردا
اجی کجایی
اجی پس پارت های بعد چیشد
اجی سلام با یک اکانت دیگه کار میکنم، برو داخل داستان ها برات میاد❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
چشممم
سلام آجی خوبی؟ چخبرا؟ نیستی🤔
سلام اجی جونم خوبی؟تو نیستی من هستم😂❤❤❤❤❤❤اجی پارت بعدی رو برو داخل داستان ها بخون برات میاد❤❤❤❤❤
آره آجی جون خیلی درسا زیاد شده😂😂 اوهوم خوندم مرسی پارت بعدم بزارر🧡🧡🧡🧡🧡🧡
اجی واقعن منتشر نشد که تو کامنتا گذاشتی؟
عالی بود اجی
اجی خیلی خوب بود
سلام اجی جونم خوبی؟ پارت بعدی داستان رو برو داخل داستان ها❤❤❤
اها باشه اجی جون میخونم
اجی من رفتم نگاه کردم پارت 39 نبود🙁
اجی اگه میشه با اون اکانتت اینجا یه کامنت بزار