
□( فکر کنم باید ببرمش اتاق خواهر مرحومم، دستش رو گرفتم و بردمش به اتاق سو۲) اینجا خیلی گرم تر از اتاق منه🙂تا نیم ساعت دیگه می ریم دکتر تو تا اون موقع استراحت کن(دیدم داره روی زمین دراز میکشه که گفتم: اونجا هق نداری بخوابی😡باید سر تخت بخوابی(رفتم سراغش و کمکش کردم بره بالای تخت. پتو رو روش کشیدم و آروم توی گوشش گفتم: تو خواهر منی، من دیشب حالم خوب نبود، اگه بخوای این جوری خودت رو عذاب بدی داداشت رو ناراحت میکنی، تا هر چقدر هم که با من قهر باشی اشکال نداره، فقط بدون تو خواهر منی😉(آروم سرش رو سوب(بر عکس)کردم و توی گوشش گفتم: زود خوب شو اجی کوچولوی من😊...●( ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن) دادا هق داداشی...□هیسس🤫😊گریه نکن کوچولو، همش از دیشب تاحالا بهم میگی تهیونگ، دلم برای داداشی گفتنتتنگ شده بود😊🤫(گریش شدت گرفت که گفت: میشه هق هق بمونی😭🤒😢...□اره اجی جونم🤫😊(روی صندلی نشستم، به سانا گفتم که بره حالا میام. وقتی که رفت به سمت سو برگشتم و بهش نگاه کردم. در همین هین دستم رو بردم توی موهاش و آروم بهش گفتم: دیگه با من قهر نکن😊 داداشی تو رو خیلی دوست داره😉🤫... ●دیشب هق دیشب اون هق اون داخل هق داخل...□هییسس😉🙂من دیگه نمی زارم بیاد پیشت🤫😇(خیلی نگران سو بودم، این سیاه پوشه دیگه داره سو رو دیونه میکنه، هر جور شده باید سو ازش فضله بگیره😦نزدیک سو رفتم و گفتم: به سانا میگم کمکت کنه تا حمام کنی🤫😇( به صندلی تکیه دادم که سو گفت: اون آدم ترسناکی نیست...□(دستش رو گرفتم و گفتم: کی آدم بدی، نیست؟...●سیاه پوش ...□پس چرا تو رو میترسونه؟...●گفت بهم نیاز داره😢🤒...□نگفت برای چی؟ ...●نه...□(خیلی نگران شده بودم، باید هر چه زود تر ببرمش پیش اون پیرمرده. آروم بهش گفتم: اجی بخواب تا نیم ساعت دیگه بیدارت میکنم تا بری حمام🤫😊( نشستم تا خوابید(نیم ساعت بعد)□هوممم چیه😠😴...■تهیونگ نیم ساعت شده🤫 ...□(بیدار شدم و گفتم)سانا سو رو اول ببر حمام...■باشه(نیم ساعت بعد)(سو رو از حموم آوردم بیرون و کمکش کردم تا لباس بپوشه، وقتی پوشیدشون از اتاق تهیونگ بیرون اومدیم. وقتی از پله ها پایین اومدیم دیدم تهیونگ داره با گوشی حرف میزنه. بعد از چند لحظه قطع شد که روبش رو طرف من کرد و گفت: آماده شو (سانا که رفت، روبم رو طرف سو کردم و گفتم: اجی حالت خوبه؟...●نه خیلی گرسنمه🤒😔...□(تا این رو گفت دویدم سمت آشپز خونه که دیدم اون دختره داره آشپزی میکنه)ببینم غذا حاضره؟...یونا: خیر یو ساعت و نیم دیگه حاضر میشه...□ (دویدم سمت سو و گفتم: اجی تا چند دقیقه دیگه صبر کن الان می ریم برات یه چیزی میخرم😦😇...●(دلم خیلی درد میکرد ولی چیزی بهش نگفتم، خیلی دلم درد میکرد)...□(نمیدونم چی شد که سو افتاد روی زمین نشستم روی زمین و هر چی صداش کردم نشنید، سانا رو دیدم داره از پله ها میاد پایین)سانا سریع برو در ماشین رو باز کن😰(سو رو لقب کردم و پشت سر سانا رفتم، نشست توی ماشین، گذاشتمش توی لقب سانا و سوار ماشین شدم(۲۰ دقیقه بعد)رسیدیم سو رو بردم داخل بیمارستان(نیم ساعت بعد)
(یه زن داشت از در اتاق سو بیرون میومد، رفتم سمتش و ازش پرسیدم: خانم حال خواهرم خوبه؟...زن: یه چیزی می دادید بچه بخوره، همین الان برید براش یه چیزی بخرید...□(تا اینو گفت. رفتم سمت سانا و بهش گفتم همین جا بمونه، رفتم یه ذره خوراکی براش خریدم، گفتن میتونیم بریم داخل اتاق. وارد که شدیم سو داشت به سرم داخل دستش نگاه میکرد تا ما رو دید خوشحال شد، بهش گفتم) اجی میدونی چقدر نگرانت شدم😠😇(براش خوراکی ها رو باز کردم تا بخوره، اون دکترا رو بازم دیدم و بهش گفتم: خواهرم چقدر دیگه خوب میشه؟...زن: میتونه بره، ولی تبی که داره تا ۵ یا۶ روز دیگه خوب میشه...□ممنونم(رفتم به سو گفتم که آماده بشه(یک. بع بعد)از بیمارستان خارج شدیم، سانا روی صندلی شاگرد نشست، منم ماشین رو روشن کردم، کاغذ رو دادم دست سانا و گفتم برام بخونه. وقتی رسیدیم یه خونه ساده بود، واردش شدیم دیگه کامل تاریک بود، سو توی ملقب بود، تا رسیدیم به یه اتاق. درش رو باز کردیم و واردش شدیم. یه پیرمرد تنها اونجا نشسته بود که گفت: پشینید...□(وقتی نشستیم دقت که کردم عینک زده بود، ولی چرا داخل این تاریکی عینک زده بود؟)...پیر: خب مشکل شما چیه؟...□من یه خواهر دارم که...پیر: اگه مشکل از خواهرته بزار خودش برام توضیح بده، دختر بیا نزدیک تر...●(به داداشی نگاه کردم که گفت برم، وقتی رفتم نزدیک تر دستم رو گرفت و گفت: آقا و خانم شما چشماتون رو ببندید... ●(وقتی تهیونگ و سانا چشماشون رو بستن، اون مرده عینکش رو در آورد، اون اون......
اجی های گلم سلام. خب خدا کنه این پارت منتشر بشه
ناظر عزیز اگه میخوای داستان رو بخون من چیزی داخلش ننوشتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام داستانت عالیه فقط چرا پارت 35 و 36و37 نیست میشه دوباره بگذاری
سلام عزیزم ممنونم❤❤❤داخل نظر سنجی گذاشتمشون❤❤❤
فالوم کنین بک میدم🌻💜
فالوم کنین بک میدم🌻💜
فالوم کنین بک میدم🌻💜
فالوم کنین بک میدم🌻💜
فالوم کنین بک میدم🌻💜
❤️❤️🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹❤️❤️
عزیزم😚❤❤❤❤❤❤❤
پارتتتت بعدووووو زودددد بزارررررر
چشم اجی جونم الان میرم پارت میزارم❤❤
افریننن اجوووو
سلام اجی جونم پارت جدید داستان رو گذاشتم❤
عالییی بوددد اجیییی
مرسی اجی جونم❤❤❤
واییی اجی عالی بود بهت گفتم خیلی این پارت رو دوست دارم درستم در اومد واقعا عالی اون پیرمرده هم حتما نامجونه اره 😂😐
ممنونم اجی جونم❤❤❤نه بهت نمی گم کی بود😌
نگی هم من علم غیب دارم میدونم 😌😂😐
اجی خدا وکیلی تو کی هستی که میدونی؟😂
عسل ایرانی 😌😌😌😂😂😐😐😐
عجب اون یونگی بود یا نامجون؟ یا هیچ کدوم 😂😂
بسی عالیییییییی
اجی اون کسی که سیاه پوشه اسمش نامجونه
اجی نوسنگی داخل پارت۵ بود، مرسی خوشگلم❤❤❤❤
اولین نفررر🥳🥳🥳🥳😎😎😎😎
بهم وحی شد داستانت اومد اجی😂😂