10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ساینا انتشار: 4 سال پیش 37 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
فصل 4: تصمیم
بتی اسمیت (Betty Smith)
15 ساله- موهای بلوطی- چشم های قهوه ای روشن- جذاب- دختری بسیار معاشرتی-شاد و سر زنده- بسیار باهوش- گیتاریست- دروازه بان- هکر- عاشق کار با گیاهان دارویی- مادرش رو تو پنج سالگی از دست داده و پدرش اونو بزرگ کرده- عاشق پدرشه- قدرت: شفا بخشی و پرواز
نورا از خواب بیدار شد؛ نگاهی به دور و اطرافش انداخت. مدتی طول کشید تا همه چیز را به یاد آورد، هنوز باورش نمیشد که واقعیت داشته باشد. دیشب بعد از تماس بتی، لیانا، کاترین و کریستین رفته بودند و جیمز و الکس شب را آنجا که مقر شماره ی 2 نام داشت مانده بودند.
نورا از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه ی مقر رفت. جیمز در آشپزخانه نشسته بود. -سلام، دختر برتر. -سلام؛ الکس کجاست؟ -رفته یه دوش بگیره. بیا بشین صبحانه بخور. -ممنون. و با سردرگمی به میز نهار خوری خالی نگاه کرد. جیمز با دیدن چهره ی او خندید و گفت: من هم اولش همینطوری بودم، طرز کارش اینجوریه که دو ضربه به میز میکوبی و منوی صبحانه ی امروز ظاهر میشه! بعد میتونی هر کدومو میخوای سفارش بدی و برات حاضر میشه. چشمان نورا از هیجان برقی زد.
نشست و دو تقه به میز کوبید، ناگهان مانیتوری روی میز ظاهر شد که منوی صبحانه ی امروز در آن بود. نورا یکی را انتخاب کرد. قسمتی از میز که جلوی نورا بود چرخید و نان های تست داغ، کره ی بادام زمینی، مربای تمشک و خامه روی میز ظاهر شد. نورا با چشمانی گرد شده به آنها خیره شد. جیمز دوباره خندید و گفت: اینجا خیلی پیشرفته تر از دنیای خودمونه. هر چی نباشه اینجا سال 4032. البته همونطور که بتی میگه اینجا بخاطر قدرت های ماورایی که دارن علم خیلی کم تر پیشرفت کرده.
نورا شروع به خوردن کرد و گفت: راستی تو چطور اومدی اینجا؟ -من یه روز تو پیاده رو یه پاکت پیدا کردم که رنگ آمیزیش خیلی عجیب بود، من هم برش داشتم و توش یه چیزی شبیه جواهر دیدم و وقتی لمسش کردم یهو دیدم تو یه خیابون با تکنولوژی خیلی پیشرفته ام. بعد از چند دقیقه گشتن الکس رو دیدم و اون هم که خیلی از سر و وضع من تعجب کرده بود و وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم منو برد خونه ی فرانسیس اسمیت یعنی پدر بتی؛ اون موقع هنوز پدرشو دستگیر نکرده بودن. اون موقع بتی و پدرش خیلی تحقیق کردن و فهمیدن که اون یه جواهر جادویی بوده و منو از چهارده صفر هشت کشونده اینجا ولی چون با اومدن من به اینجا تمام انرژی جادوییش مصرف شده بود دیگه قابل استفاده نبود و من مجبور شدم تا حالا چهار ماه اینجا بمونم. و الآن هم که فهمیدم پَور لرد یه تلپورت داره و اینجوری میتونم برگردم.
-این بتی اسمیت و پدرش کین؟ -پدرش یه دانشمنده، یه فیزیکدان فوق العاده که تلپورت درون سیاره ای اختراع کرده و همونطور که بتی گفت یه تشکیلات ضد حکومتی داشت که دستگیر شد. و خود بتی هم، اون همه کار میکنه. اون هم مثل پدرش یه نابغه است، از فیزیک بدش میاد ولی بخاطر پدرش خیلی چیزا ازش میدونه، تو کار با گیاهان دارویی و حتی دارو های صنعتی خیلی وارده که این با قدرتش که شفا بخشیه خیلی مرطبته، یه هکر فوق العاده، یه دروازه بان عالی، من که کاپیتان تیم مدرسمونم نتونستم حتی یه گل بهش بزنم. استعداد هنریش هم عالیه. چه توی نقاشی چه موسیقی و البته بازیگری که الآن خیلی داره ازش استفاده میکنه.
-یعنی همه کارس. -آره، تازه یه دختر خیلی اجتماعی و باحاله که دوستای زیادی هم داره و البته قیافش هم که خوبه. و شجاع هم هست؛ وقتی پدرشو دستگیر کردن، اون نتونست تشکیلاتو جمع کنه و تشکیلات از هم پاشید. بعد افراد پَور لرد که نتونستن از پدرش اعتراف بگیرن، در به در دنبال بتی بودن اما چون خونشون و سه تا مقر دیگشون لو نرفته بود و بتی هم خدای تغییر چهرس نتونستن پیداش کنن. ولی بتی با پای خودش بلند شد و رفت تو دهن شیر. داییش و پسر داییش یعنی کریستین هر چقدر سعی کردن نتونستن جلوشو بگیرن. و با اسم بتی جونز رفت اونجا و الآن سه ماهه که اونجاست.
-پس اینا هم دوستای بتی اند. -آره،البته کاترین و کریستین که دختر و پسر داییشن و البته دوستش هم هستن. ولی به جز اینا هم دایی و زن داییش، پدر و مادر اون دوستش لیانا و یه دوست دیگش که اسمش الیزابته هم هستن ولی باز هم تعدادشون خیلی کمه.
-بتی مادر نداره؟ -مادرش وقتی بتی 5 سالش بوده توسط گرگینه ها کشته شده. -گرگینه ها کی هستن؟ -اونا سربازای پَور لردن؛ بخاطر اینکه از گرگها به عنوان سلاح برای حمله و تیکه پاره کردن مردم استفاده میکنن، اسمشونو گزاشتن گرگینه. -آهان.
-ولی تو فکرتو زیاد درگیر این چیزا نکن؛ باید اون تصمیمی که بتی ازت خواست رو بگیری. اگه نظر منو میخوای بهتره که به اینا تو قیامشون کمک کنیم چون پَور لدر واقعا قدرتتو میخواد و حتی اگه برگردین هم هر جور شده دوباره میکشونت اینجا. نورا در فکر فرو رفت، باید تا فردا شب تصمیم قطعی را می گرفت. صبحانه اش را تمام کرد، از جیمز تشکر کرد و به اتاقش بازگشت. باید خوب فکر می کرد و درست تصمیم می گرفت.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی آجی بعدیوووو بزاررررر😍😍😍😍😍😍😍😍ببخشید اگه دیر کردم😀😁🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
اشکال نداره آجی
بعدی هم تو راهه😘😘😘❤❤❤
خب خوب بود عالی
خیلی خوب توضیح میدی و این باعث میشه آدم گیج نشه
خیلی خوشحالم که خوشت اومده عزیزم❤❤❤
داستانت قشنگیه ولی سعی کن کتابی ننویسی
باشه عزیزم. ممنون که نظر دادی.