12 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑴𝒂𝒉𝒍𝒂 انتشار: 3 سال پیش 1,006 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظررررر منتشرررر هیچی نداره ب خدا😐❤💚💙💖💜💛
(نکته: مرینت هویت آدرین رو نمیدونه) از*زبان*مرینت: این هفت روز بدترین روزهای زندگیم بود... نمیدونم چطور دووم آوردم.. از ۷ روز پیش که آدرین مرد، تمام زندگیم شده گریه کردن💔 تا الان توی سردخونه بوده.. فردا مراسم دفنشه و دلیل مرگ هم هنوز کسی نفهمیده🙂 بدون اینکه حتی بتونم احساساتم رو بهش ابراز کنم ترکم کرد🥺 خدای من.. حالا توی قلبم به جز حسرت چیزی نمونده.. حسرت یه عشق ناکام.. حسرت به قلب شکسته.. کاش هیچوقت چهره حقیقیش رو نشونم نداده بود.. کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم.. کاش هیچوقت ندیده بودمش.. کاش مثل روز اول ازش متنفر میموندم.. کاش اون چتر لعنتی رو بهم نمیدادی آدرین.. کاش اینکارو نمیکردی🥺 فکر کردن به اینا باعث شد دوباره گریه هام شدت بگیرن.. خداروشکر تو این مدت کسی شرور نشده.. چون از نظر روحی واقعا آمادگی مقابله باهاش رو ندارم.. تیکی هم این روزا زیاد به پر و پام نمیپیچه.. حتی مامان و بابام.. تنها کسی که تلاش میکنه حالم خوب بشه آلیاست که اونم فقط وضع رو بدتر میکنه💔 سرم رو روی بالش تختم گذاشتم و به اشک هام اجازه ریختن دادم.. چرا آدرین باید همچین بلایی سرش بیاد وقتی سالمه؟! اون حتما یه اتفاقی براش افتاده.. شاید بیمار شده.. یا مسموم.. نکنه دزدیدنش و کشتنش؟ نه... تیکی که از گریه هام خسته شده بود سمتم اومد و دستی به سرم کشید.. تیکی: مرینت؟ دنیا که به آخر نرسیده.. تا کی میتونی به این وضع ادامه بدی؟! / مرینت: تیکی خواهش میکنم.. فقط تنهام بزار🥺 / تیکی: مرینت درک میکنم ناراحتی ولی نمیتونی اینجوری به زندگی ادامه بدی😔
مرینت: بدون اون زندگی دیگه چه معنی داره؟! دیگه چی دارم که از دست بدم🥺 / تیکی: دیوونم کردی.. هعی چطوره بری یکم هوا بخوری؟! شاید حالت بهتر شد.. / مرینت: تیکی بهت گفتم دست از سرم بردار😡😭 با فریادم تیکی ساکت شد و نشست یه گوشه.. میدونم درکم میکنه ولی... همه رو از خودم رنجوندم.. من بدجنس و بی رحمم.. از خودم بدم میاد.. از خودم بدم میاااددد😭 و چند تا از وسیله های دم دستم رو پرت کردم سمت دیوار.. مرینت: از خودممم بدممم میااااد😠😭 و دوباره چیزی پرت کردم اما اتفاق عجیبی افتاد.. یه صدای مهیبی شبیه زلزله اومد و خونه لرزید.. خب مطمئنن پرتاب من باعثش نمیشه پس.. پس چی؟! سریع پریدم پایین و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.. بهبه.. همینو کم داشتم.. یه آکوماتیز دیگه.. آخه الان؟ هعی بیخیال.. مرینت: تیکی اسپاتس آن!! از پنجره پریدم بیرون.. هوای طوفانی؟ آی خدا چرااا آخه.. ناموسا حالش نیست😔 باشه... بیا سریع انجامش بدیم مرینت! هوایطوفانی: هاهاهاها.. اینبار شکستت میدم دخترکفشدوزکی و هیچ چیزی مانع نمیشه.. مگر اینکه معجزه گرت رو بهم بدی😈 / لیدیباگ: مگه خوابش رو ببینی.. / هوایطوفانی: باشه.. پس جونت پای خودته.. و چترش رو سمتم گرفت..
باد وحشتناکی سمتم وزید.. یویوم رو قلاب کردم به تیر چراغ برق و محکم گرفتمش.. نایی برای مبارزه نداشتم.. اه این گربه هه کجاست؟ راستش رو بخوام بگم دلم برای شوخی ها و مسخره بازیهاش تنگ شده💔 هوایطوفانی چترش رو سمت آسمون برد و بارون تگرگ هایی که اندازه کله من بودن شروع به باریدن کرد.. تا تونستم از بینشون جاخالی دادم و اینطرف و اونطرف پریدم... درست لحظهای که فکر کردم تموم شده، یه تگرگ بزرگ مستقیم از بالا سمتم اومد.. و من احمق به جای جاخالی دادن نشستم زل زدم بهش و منتظر برخوردش با سرم شدم.. که حس کردم یه چیزی.. یا کسی محکم منو تو بغلش گرفت و پرید.. چشمامو بستم.. اون شخص شروع به دویدن کرد و بعد چند بار پرید.. نکنه.. نکنه ارباب شرارت باشه؟! خیلی آروم چشمامو باز کردم.. اوه.. خودش بود واقعا؟! موهای طلایی روشنش، چشمای سبز نعناییش، اندام خوش هیکلش، همون عطر و همون چهره پر از غرور و لطافتش... همونطور که تو بغلش بودم نگاهم کرد و با چشمک گفت: انگار یکمی کمک لازمی بانوی من😉 / لیدیباگ: کت؟ خودتی؟ / کتنوار: اوهوم.. پشت سرش رو نگاه کرد و وقتی از نبود هوایطوفانی مطمئن شد منو پایین گذاشت.. کتنوار: شرمنده که دیر شد.. میدونی من یکم.. حرفش رو قطع کردم و پریدم بغلش.. انگار از حرکتم خیلی متعجب شده بود.. اما حرفی نزد و بهم تو آغوشش جا داد.. لیدیباگ: دلم برات تنگ شده بود پیشی🥺 / کتنوار: اتفاقی افتاده بانو؟ انگار زیاد خوب به نظر نمیای... / لیدیباگ: اتفاق.. آره خب... یه مشکل..
با صدای هوای طوفانی به خودمون اومدیم.. فورا جدا شدیمم... کتنوار: بعدا حرف میزنیم😉 / لیدیباگ: اوهوم🙃 وقتی مشغول شکست دادن شرور بودیم، اگه به کت نگاه میکردم، بهش دست میزدم یا باهاش حرف میزدم مردم با تعجب نگاهم میکردن.. یعنی چرا؟! &نیم ساعت بعد& لیدیباگ و کتنوار: بزن قدش.. کتنوار: عجب شرور سمجی بودا.. مگه نه؟ بانو؟ باتوعما کفشدوزدوزی؟ / لیدیباگ: کفشدوزدوزی؟ / کتنوار: اره دیگه.. راستی میشه بپرسم مشکلی که گفتی چی بود؟ / لیدیباگ: خب.. من.. من یکی از عزیزانم که خیلی دوسش داشتم رو از دست دادم و این آزارم میده.. / کتنوار: اووه.. واقعا متاسفم.. کی؟! / لیدیباگ: نمی...نمیتونم بهت بگم😭 و بی پروا نشستم رو زمین.. کت که انگار هنوز متعجب بود اومد سمتم.. کنارم زانو زد و دستش رو روی شونم گذاشت.. کتنوار: درکت میکنم.. میدونی منم مادرم رو ۳ سال پیش از دست دادم🙂 / لیدیباگ: چی؟ جدی میگی؟ چرا هیچوقت بهم نگفته بودی؟ / کتنوار: نیازی نبود بگم / لیدیباگ: ولی کسی که من از دست دادم از اعضای خانوادم نیست.. حداقل هنوز🥺 کت سری کج کرد و بعد کامل نشست کنارم روی پشت بوم و پاهاش رو آویزون کرد.. با متانت خاصی دستش رو دورم حلقه کرد... سرم رو روی شونهش گذاشتم.. اون روز یه چیزی راجبش تغییر کرده بود.. اثری از شیطنت تو چهرش نبود..
کتنوار: میتونستی هر وقت خواستی باهام حرف بزنی.. میدونی که همیشه برای تو اینجام.. تا آرومت کنم😊 / لیدیباگ: ممنون کیتی🥺 / کتنوار: خب حرف بزن.. هرچی میخوای بگو.. خودتو خالی کن.. بزار من بار مشکلاتتو حمل کنم.. / لیدیباگ: ممنون.. ولی ترجیح میدم فقط یکم سکوت کنم و از آرامش صدای ضربان قلبت لذت ببرم... البته اگه میشه؟ / کتنوار خنده ریزی کرد و زیرلب گفت: حتما... و بعد هردومون توی سکوت فرو رفتیم.. آرامش محشری داشتم که تمام این چند روز تجربش نکرده بودم.. با ریتم ضربان قلب کتنوار که به راحتی شنیده میشد هماهنگ شدم و همین باعث شد خیلی زود خوابم ببره.. مثل یه لالایی گوش نواز بود.. &۱ ساعت بعد& با سوز سرد باد پاییزی بدنم لرزید و باعث شد از خواب بپرم.. خیلی آروم چند بار پلک زدم و بیدار شدم.. چند دقیقه طول کشید تا ویندوز مغزم بالا بیاد.. چند بار اطراف رو دید زدم؛ خب چیزی که ازش مطمئنم اینه که من روی شونهی کت خوابم برد و... اون الان اینجا نیست.. خب؟ چه معنی میتونه داشته باشه؟ خب شاید دیده من مدت طولانیه خوابیدم و اونم کاری چیزی داشته از یه طرف دلش نیومده بیدارم کنه برای همینم منو گذاشته اینجا و بی سر و صدا رفته... هومم؟! خب هرچند از کارش عصبانیم ولی دیگه بهتره برگردم خونه قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه نبود من بشن.. پس بلند شدم و با کشیدن یویوم به سمت خونه حرکت کردم... (روی بالکن اتاقم فرود اومدم و تبدیل شدم به خودم.. انگار با تبدیل شدن به خود واقعیم دوباره غم و اندوه سرتاسر وجودم رو فرا گرفت..
تقریبا غروب شده بود... یه تیکه ماکارون درآوردم و به تیکی دادم.. بعدم نشستم روی صندلی.. داخل نرفتم.. تحمل فضای بسته اتاقم و عکس های آدرین رو اصلا نداشتم.. مرینت: تیکی؟ / تیکی(ماکارونش رو قورت داد): بله؟ / مرینت: فکر میکنی کتنوار کجا رفت؟ چرا تنهام گذاشت؟ همچین چیزی ازش بعیده... تیکی با چهرهای غمگین سرشو پایین انداخت و بعد از یکمی من و من گفت: خب.. شاید کاری داشته / مرینت: اگه اینطور بود باید بیدارم میکرد / تیکی: شاید دیده خستهای دلش نیومده / مرینت: تیکی اون منو روی ین پشت بوم ول کرد اونم تو فصل به ابن سردی.... تیکی که انگار بغض خاصی گلوشو چنگ میزد در حالی که سعی در کنترلش داشت زیرلب زمزمه کرد: شایدم واقعا ندیدیش.. اصلا مهم نیست.. بهتر نیست بخوابی؟! فردا باید بری مدرسه... مدت زیادیه که غیبت داشتی / مرینت: آخه برای چی باید برم مدرسه😔 / تیکی: برای اینکه شاید آدرین رو از دست داده باشی اما هنوز کسای دیگهای هستن که براشون مهمی.. لوکا، آلیا، نینو، رز، میلن، جولیکا، ایوان، مکس و خلاصه همهی همکلاسی هات... قطره اشکی از گونش سر خورد و ادامه داد: و گربهی سیاه🙂 / مرینت: آره.. شاید.. ولی تیکی حالت خوبه؟! چرا گریه میکنی؟ / تیکی: آره خوبم.. فقط طاقت ناراحتیتو ندارم / مرینت: باشه.. ممنون.. سعی میکنم باهاش کنار بیام / تیکی: خوشحالم اینو میشنوم..
شایدم حق با تیکی باشه.. اما خب.. من تحملش رو ندارم واقعا.. شاید اگه امروز کتنوار رو نمیدیدم حالم بدتر هم میشد.. اما چهره پر از شور و حرارت و هیجانش همیشه بهم امید و انگیزه میده.. خب دیگه.. برم بخوابم.. پس رفتم داخل اتاق و روی تختم دراز کشیدم.. با اینکه تا الان پیش کت خواب بودم اما خیلی زود خوابم برد... &فردا صبح بعد از مدرسه& دیدن جای خالی آدرین بیشتر از هرچیزی تو مدرسه عذابم میداد.. انگار خاک مرده ریخته بودن.. آلیا هم مدام رو مخم راه میرفت و سعی میکرد خندمو دربیاره.. ای دختر رو مخ.. تصمیم داشتم بعد از مدرسه یکم روی برج ایفل خلوت کنم.. پس با بهونه های مختلف از دخترا جدا شدم..
به خونه که رفتم با سرعت برق تکالیفم رو انجام دادم و نزدیک غروب بود که تبدیل شدم و به سمت برج ایفل حرکت کردم... وقتی به نوکش رسیدم، اون بالا نشستم.. باید تمام این اتفاقات وحشتناک و عجیب رو هضم کنم.. و با یه نفس عمیق خودمو خالی کنم.. رها بشم از همه چیز.. فکرمیکنم ربع ساعت گذشت... که از پشتم صدای آشنا و دل نوازی شنیدم... کتنوار: باگابو؟ / لیدیباگ: کت😍 با سرعت بلند شدم و سمتش رفتم اما.. بعد یاد کار دیروزش افتادم.. اخم کردم و رومو برگردوندم.. لیدیباگ: برو.. نمیخوام ببینمت / کتنوار: چی؟ چرا؟ / لیدیباگ: دیروز منو تنها گذاشتی و کجا رفتی؟ / کتنوار: اووه.. واقعا متاسفم.. میدونی من.. یه کاری برام پیش اومده بود.. مجبور شدم برم.. راستش، گربهی سیاه وقتش داره تموم میشه🙂 / لیدیباگ: منظورت چیه؟ / کتنوار: ولش کن.. مهم نیست.. خب.. اینجا چیکار میکنی؟ / لیدیباگ: اومدم یکم هوا بخورم.. تو چی؟ / کتنوار: اومدم بهت یه سری بزنم / لیدیباگ: از کجا میدونستی میام اینجا؟ / کتنوار: خب.. امم.. حدس زدم.. میشه حرف بزنیم؟ مهمه.. / لیدیباگ: اوه.. حتما..
هردو نشستیم یه گوشه برج.. کت ساکت بود.. انگار اون چیزی که میخواست بگه رو نمیتونست.. لیدیباگ: خب؟ چی میخواستی بگی؟ / کتنوار: راستش.. من دارم یه جایی میرم.. یه جای خیلی دور.. این چند روز هم فقط برای خداحافظی کردن باهات موندم.. متاسفم / لیدیباگ: چی؟ کجا؟ / کتنوار: یه جای دور.. خیلی دور / لیدیباگ: برمیگردی دیگه!؟ / کتنوار: نه.. برگشتی در کار نیست / لیدیباگ: اما.. کجا؟ نفس عمیقی کشید و با خندهای که مشخص بود مصنوعیه گفت: جایی که دیگه هیچوقت نمیتونی منو ببینی / لیدیباگ: کت داری نگرانم میکنی... / کتنوار: راستش.. من خیلی وقت پیش باید میرفتم.. اما تونستم یه فرصتی تهیه کنم که باهم خداحافظی کنیم🙃 / لیدیباگ: نه.. خواهش میکنم.. من بدون تو چیکار کنم؟ پس مردم پاریس چی میشن؟ تنهایی که نمیتونم شدوماث رو شکست بدم... / کتنوار: خب من میخواستم یه پیشنهاد بهت بدم.. دوست داری توهم با من بیای؟ / لیدیباگ: باهات بیام؟ آخه کجا؟ پس کشورمون چی؟ مردم؟ خانوادمون؟ کت لبخند تلخی زد و به آسمون خیره شد.. بعد با لحن خاصی گفت: نگران نباش.. جایی که میریم نیازی به توجیه برای هیچکس نداره.. من مامورم تورو ببرم.. ولی اگه دوست نداری، میتونی بمونی... / لیدیباگ: اصلا نمیفهمم از چی حرف میزنی! کتنوار دستاشو لای دستام قلاب کرد و بغضشو قورت داد: لطفا نزار آرزوی داشتنتو با خودم به گور ببرم.. / لیدیباگ: چی داری میگی؟ درست حرف بزن.. / کتنوار: فقط یه کلمه بگو.. میخوای اینجا بمونی؟ یا با من میای؟ اگه بمونی دیگه منو نمیبینی و اگه باهام بیای دیگه برگشتی درکار نیست.. تحملش برام سخته تورو با خودم ببرم اما دوست ندارم اینجا تنها بمونی.. خب؟! نظرت چیه؟ ... چرا انقدر عجیب حرف میزنه.؟ اصلا نمیفهمم.. اما مطمئنم بعد از آدرین، نبود اونو دیگه نمیخوام و نمیتونم تحمل کنم پس...
پس گفتم: مهم نیست کجا میری یا چرا.. اما میدونم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم پس باهات میام... / کتنوار: خوبه.. خوشحالم.. و متاسف / لیدیباگ: متاسف؟ / کتنوار: آره.. متاسفم.. آخه تو برای جایی که من میرم بیش از حد زیبا و جوانی / لیدیباگ: منظورتو نمیفهمم و نمیخوام بفهمم فقط بیا بریم باشه؟ / کت آروم از جاش بلند شد و دستش رو سمتم دراز کرد... کتنوار: با من بیا.. دستشو گرفتم و بلند شدم.. کتنوار دستشو دورم حلقه کرد.. لبخند مهربونی زد و گفت: محکم منو بگیر.. دستمو دور گردنش حلقه کردم و با تکون دادن سر گفتم *باشه* بعد یه اتفاق عجیبی افتاد.. شاید فکر کنید دیوونم اما از روی زمین بلند شدیم و روی هوا شناور موندیم... لیدیباگ: کت.. چطور اینکارو کردی؟؟ / کتنوار: هیس.. فقط به صدای باد گوش کن.. تصمیم گرفتم برای اولین بار به حرفش گوش بدم.. پس محکم تر تو آغوش کشیدمش و به صدای باد که موهامونو رقصان کرده بود گوش کردم.. تا میشد بالا رفتیم... و بعد رسیدیم به یه جایی که روشنایی مطلق بود.. بعدش دیگه چیز زیادی یادم نیست.. فقط میدونم وقتی چشمامو باز کردم یه جای دیگه بودیم.. من و کت.. یه جای بکر!
از*زبان*راوی: روز بعد جسد بی جون و رنگ پریده لیدیباگ٫مرینت رو در نوک برج ایفل پیدا کردن.. مردم اون رو به سردخونهای بردن که ۷ روز پیش کتنوار٫آدرین اونجا بوده.. هویت قهرمان ها حالا مشخص شده بود و دیگه همه میدونستن یه دختر دست و پا چلفتی و یه پسر مهربون و افسرده لیدیباگ و کتنوار هستن.. اما چقدر دیر... برای هردوی اونها یک مراسم باشکوه برگذار کردن تا با قهرمانانشون وداع کنن.. و اونها رو کنار هم دفن کردن.. دو نوجوان.. دو قرمان.. دو کسی که عشقشون رو فدای مردمشون و محافظت از مردمشون کردن.. مردم همه غمگین و غصه دار بودن.. اشک های مادرانه سابین و ناراحتی دو چندان گابریل وضع رو غمگینتر هم میکرد... اما هیچکس خبر نداشت که شب گذشته، لیدیباگ و کتنوار بهترین لحظات عمرشون رو در کنار هم گذروندن.. بله.. بهترین لحظات عمرشون در کنار همدیگه.. و کت معشوقهاش رو از این دنیای بی رحم برد.. برد و نجاتش داد از تنهایی و سختی.. هیچکس خبر نداشت و شاید هیچوقتم قرار نبود خبردار بشن.. اما دیگه مهم نبود.. اونا همدیگه رو داشتن😊❤
❤تکپارتی غمگین هدیهی من به شما به عنوان خداحافظی❤
❤تکپارتی غمگین نوشته خودم تقدیم روی ماهتون❤ خیلی خوشحال شدم از داشتنتون بچه ها.. واقعا شما امید زندگیم هستید. تنها دوستای واقعی که دارم و بهشون اعتماد قلبی دارم.. و تکتکتون رو از ته قلبم دوست دارم💕 خواستم بگم من ایام عید رو به احتمال زیاد یا نمیام یا خیلی خیلی کم میام چون باید درس هام رو برای امتحان خرداد بخونم💖 عیدتون خیلی مبارک باشه عشقولیا😉 سال خوبی داشته باشید💕 دلم براتون خیلی تنگ میشه.. بعد عید حتما برمیگردم.. امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید💞 همهی دخترا رو از راه دور میبوسم😘😘 پسرا رو هم محکم میزنم به کتفشون و میگم: مرسی که هستین😐😂💖 عاشق همتونم خدانگهدار👋👋
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
چرا برگشتم و دوباره دارم اینا رو میخونم؟
مهلا ماه رمضانه. برام دعا کن.
حالم خیلی خرابه.
الان دارم خودم رو دلداری میدم😭😭😭
نههههههههههههههه عرررررررررررر😭😭😭😭😭😭😭
اشکم در اومد عررررر 😭😭😭😭😭
گریم گرفت😭😭😭
فالویی بفالو
عالیــــــــــ بود فدات شم❤❤❤🙌🏻
اشکم درومد بمیرم الهییییی🥺
ووی عاجی گفتی خداحافظ قلبم اومد تو دهنمااااا😟💔🙌🏻
سلام اجی خوبی دیانام
اکم پریده لطفا دوباره فالوم کن
راستی مهشر بود
..سلام سلام😀💖
من برگشتم و مطمئنم از دیدن تست آخرم بال درمیاری😁😂
-مرضیه
عالی بود و به شدت غمگین😑😐🙃
عیدت مبارک 😐😑🙂
،،،،
سلام سلام😀💖
من برگشتم و مطمئنم از دیدن تست آخرم بال درمیاری😁😂
-مرضیه
خیلی غمگین بود
اما عالی بود
آجی میشی
مهلا هستم ۱۲ سالمه
😭😭😭😭😭😭😭
اجو عالیی بود ، خیلی جلو خودمو گرفتم ولی نشد و زدم زیر گریه
زودتر بیا دلمون واست تنگ میشه ❤
سلام سلام😀💖
من برگشتم و مطمئنم از دیدن تست آخرم بال درمیاری😁😂
-مرضیه