10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 378 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خوب دوستان اینم از فصل ۴ دیگه مطمعنم شما قسمتای ۲۹ و ۳۰ رو خواندید یسری نکات رو فهمیدید امید وارم اون بخش سوالات رو هم رفته باشید تا متوجه بشید توی ۵ قسمت اول چه چیزایی بیشتر بهشون اشاره میشه ❤ کامنتا یادتون نره ❤
سلام اسم من راکی جانسون هستش ، پسره کلارا ( کِیتی ) و کای هستم تک فرزند هستم پدر و مادرم هردو وقتی ۱۰ سالم بود فوت کردن من الان ۱۱۷ سالمه و با خانواده اِوِن زندگی میکنم و با اونا بزرگ شدم با پسریـکه توی اون خانواده هستش مثل برادر رفدار میکنم اونم همینطوری دیگه زیاد توی خانواده اونا احساس تنهایی نمیکنم امروز هم بازم مثل همیشه داشتم با الکس ( همون پسر توی اون خانواده ) از دانشگاه برمیگشتم که یهو یک مرد با موهای طوسی و چشمای طوسی رنگ به من نزدیک میشه و میگه باورم نمیشه😨 راکی خودتی؟ اولش برام سوال بود که این یارو کیه؟
😳 که دیدم الکس یه حالت تعظیم مانند جلوی مرده خم شد و بعد دست منو گرفت و کشیدتم پایین😳 که یهو یه زنه از فاصله زیادی بدو بدو اومد سمتم و همینطوری صورتم رو اینور اونور میکرد😳 و گفت کای چقدر بزرگ شدی قیافت کاملا با کای رفته😳 و بعد همونطودی صورتم رو اونورو اونور کرد و بعد یهو دهنمو وا کرد که دیگه سرمو کشیدم عقب و بعد گفتم شما کی هستید؟ الکس کوبید تو صورتش و بعد گفت اینا حاکمان هستن دیگه🤦🏻♂️ حاکمان خوناشاما🤦🏻♂️ و بعد مرده گفت تو مارو نمیشناختی منم خیلی رسمی گفتم راستشو بخوایید نه ولی واقعا معذرت میخوام و بعد سرم رو بردم پایین😞 که زنه یه لبخند زد و بعد گفت نه منظورمون در باره کومت نبود عزیزم 🙃 منظورمون این بود که مارو یادت نمیاد؟ گفتم مگه من شمارو میشناختم؟ گفت خوب ما دایی و عمه تو هستیم 😳فتم چی؟😨 که بعد یهو سرو کله ماتیدا پیدا شد و با قددتش مم و الکس رو یهو برگردوند به خونه😨🤦🏻♂️ یهو از حالت ایستاده افتادم روی یکی از صندلی ها😨 که یهو ماتیدا اومد و جفتمونو از روبهرو باهم بغل کرد و بعد گفت خیلی نگرانتون بودم😕 ممکن بود آسیب ببینید ببینم چیزیتون شده که الکس خیلی ریکس گفت ما خوبیم مامان😕 چیزی نشد که ماتیلدا ادامه داد ممکن بود انا بهتون آسیب بزنن که الکس گفت مامان اونا حاکمان ما هستن و آسیبی به ما نمیزنن فقط حالا شاید حاکمای قبلی خیلی بد بوده باشن ولی اینا فرق داشتن که یهو ماتیدا از کوره در رفت و سر الکس داد زد😠 من هنوز مغزم مشغول حرفشون بود که اونا عمه و دایی من بودن😕
که یهو یه تصویر کوچیکی توی ذهنم باز شد ولی تا کلا توجم رفت بهش با نگاه ماتیلدا از جام پریدم و بعد اون جفتمونو فرستاد توی اتاق و گفت بخواطر این رفدار گستاخانتون یک هفته توی اتاقاتون زندونی میشید اگرم از پنجره برید بیرون تنبیهتون به ۲ هفته تغییر پیدا میکنه و وضعیتتونم بدتر میشه😠 الکس خودشو پرت میکنه روی تختش و دراز میکشه و دستشو میزاره زیر سرش و میگه مثل همیشه بخاطر مخالفت کردن😤 چرا تو چیزی نگفتی پسر؟😕 گفتم نمیدونم فکر مشغول جملات حاکما بود گفت راستی من که هیچی نفهمیدم بهم بگو😕 گفتم خوب اونا گفتن که دایی و عمه من هستن ولی خوب اونا زنوشوهرن الان من این وسط موندم🤦🏻♂️ الکس گفت یا واقعا اونا خانواده تو بودن یا اینکه خق با ماتیلداست ولی من گزینه اول رو بیشتر دوست دارم😂 یه پوزخند زدم و بعد پنجره رو باز کردم که یهو ماتیلدا جلوم زاهر شد😳 خجالت کشیدم بعد پنجره رو دوباره بستم😂 الکس گفت هی راکی یادته همیشه میخواستم یه چیزی بهت بگم🙃 گفتم چی؟ گفت راستشو بخوای برام سواله که چرا تو هیچوقت از قدرتت اسفتاده نمیکنی؟😕 گفتم خودت میدونی من یه اصیل زاده نیستم😕
پس قدرت ندارم گفت مثلا تاحالا سعی کردی؟ راستی مگه پدر و مادرت هردو خوناشام نبودن؟ جفتشونم خوناشام ها بدنیا اورده بودن پس تو اصیل زاده به حساب میای😕 گفتم نه از اونجا که مادرم یه نیمه خوناشام بوده من اصیل زاده به حساب نمیام تازه خیلی از کارارو حتی من نمیتونم انجام بدم😕 مثل همین که گردن یکی از گاز بگیرم کلا نمیتونم هیچ کاری بکنم کلا هیچی😕 الکس یه پورخند زد و بعد اومد کنارم و گفت چرت نگو حالا شاید ارزه گاز گرفتن کسی رو نداشته باشی ولی خوب یکم این دماغو راه بنداز😂 گفتم چی؟🤨 گفت توی دانشگاه دنبال یکی بگرد! گفتم برو بابا کی میاد منه جن زده مو سفید رو بگیره😂 گفت برای همینه که میگم این دماغ فگرو راه بنداز😂 نصف دخترای دانشگاه عشق تورو دارن😂 گفتم برو بابا😂 تا الان که کلا هرکی بوده جواب منفی داده😂 گفت آخه جنابالی سوزنو زدی روی گرگینه ها😂 گفتم حالا مثلا کیا رو میشناسی که بخوان با من حرف بزنن؟ گفت مثلا همین جیجر مو طلا 😂 اپریل کمر باریک 😂 ملانی سوسول😂 یا همین اِلِن تُپُُل یا ...😂 گفتم دور ملانی رو که کلا خط بکش بدبدختم میکنه😂 گفت خوب حالا من کلشونو نگفتم 😂 راستی چنتا دختر خاله هم دارم😂 که اونا هم ازت خوششون میاد گفتم کیا🤨 گفت همین جنیفر و لِیسی ... ( کلا کل جدو آبادشونو کشید وسط 😂 ) که دیگه گفتم من دیگه از این زندگی خسته شدم😩 همچیز یک نواخت شده😞 و بعد تیکه دادم به دیوار اتاق و به بیرون پنجره نگاه کردم که یهو یک نفر که قیافش تیلی برام آشنا بود بیاد جلوی پنجره و بهم لبخند میزنه😨
هرجوری که فکر کردم نفهمیدم کیه که یهو الکس اومد گفت چیه؟ و بعد یهو اون نفر نا پدید شد😨 گفتم من باید برم و بعد پنجره رو باز کردم و بدو بدو از خونه دور شدم 😕 خمینطوری دویدم که یهو ماتیلدا جلوم ظاهر شد و گفت پسرم داری کجا میری 🙂 گفتم ولم کن تو داری من از سرنویشت اصلیم دور میکنی و بعد به راهم ادامه دادم 😕 هوا داشت روشن میشد😨 ولی برام مهم نیست من از اونجا میخواستم برم که یهو محکم خوردم به یه دختر و باهم افتادیم زمین😯😅 همونطوری که افتاده بودیم روی زمین دختره گفت آییی😣 سریع از روی دختره بلند شدم و گفتم اخ ببخشید من 😟 که محو خونی شدم که داشت از مچ دستش میومد😦 دستم رو دراز کردم به سمت دختره دستم رو گرفت وقتی بلند شد دستش رو نگاه کرد بوی خونی که داشت از دستش میومد خیلی خوب بود🙂 کمر دختره رو گرفتم و همینطوری به سمت جلو بردمش و چسبوندمش به یه درخت ترسیده بود و همینطوری نفس نفس میزد و گفت داری چیکار میکنی😨 ولم کن😨 همینطوری به خونی که از دستش میومد نگاه کرد و سرم رو بردم به سمت دستش و همینطوری شروع کردم به خوردن خونش😋 دختره هی وول میخورد ولی من برام مهم نبود چون واقعا عاشق مزش شده بودم 😋 ۳۰ ثانیه نشد که دستشو ول کردم 😂 و تا خواستم گردنش رو گاز بگیرم بیخیالش شدم و بعد ولش کردم و رفتم😕 البته جوری رفتم که کلا نفهمه کجا رفتم ولی خودم رفتم پشت یه درخت که بتونم ببینم دختره الان چیکار میکنه که دیدم دختره همونجا از حال رفت😳 گفتم من که چیزی نخوردم😂 رفتم سمتش و بلندش کردم😅 هی ثانیه وسوسه میشدم که خونشو بخورم ولی جلوی خودمو گرفتم و به اولین خونه خالی که رسیدم درش رو باز کردم جای بزرگی بود ولی بوی خیلی آشنای داشت رفتم داخل اونجا و از پله ها رفتم بالا تا به اتاق خواب رسیدم اتاقش هم یکم بزرگ بود هم آشنا😳 دختره رو گزاشتم روی تخت و یه پتو آروم کشیدم روش و بعد خودم رفتم از اتاق بیرون😕 خونه خیلی برام آشنا میزد یکم توش چرخیدم که فهمیدم خونه خودمون بوده 😭 ( خونه پدر و مادرم ) رفتم داخل اتاق بچگیام😟 هیچی از جاش تکون خورده بود حتی یک ذره ، یکم حالم بد شد ولی جلوی خودمو گرفتم و از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین توی آشپزخونه در یخچال رو باز کردم خالی بود😑 فقط شربت های خون ساز مامانم اونجا بود یکیشونو در اوردم و همینطوری نشستم روی مبل و بهش نگاه کردم ته دلم یه پر شد از غم😟 یادم میومد قبلنا با پدر و مادرم هر روز میرفتیم بیرون از خونه و مادرمم هر روز یکی از اینا میخورد😕 اونا هرگز چیزی رو برای من کمو کسر نزاشته بودم😟 همیشه کنارم بودن😕 حتی مادرم بخاطر من حکومت رو ول کرد 😕 همش آرزو میکنم کاشکی میتونیستم حداقل باهاشون خداحافظی کنم 😭 تو فکر بودم که یکدفع ...
که یهو صدای ناله ها و لرزیدن صدای دختره اومد😳 که من کجام.... 😑 رفتم پشت در و بعد آروم در رو باز کردم که یهو جیغ کشید😑 و چشبید به دیوار همینطوری هی با ترس حرف میزد ( وای تو بهم دست زدی😨 ، باهاپ چیکار داری ، لطفا منو نکش😭 .... ) رفتم زسمتش و گفتم آروم باش من باهات که بازم جیغ کشید😑 بازو هاش گرفتم و بلند گفتم انقدر جیغ نکش سرم درد گرفت من باهات کاری ندارم فقط برو😠😑 بازم با ترس گفت پس چرا منو اوردی خونت😨 گفتم تا یوقت گیر یکی دیگه نیوفتی چون اونقت راه فراری نداری 🤦🏻♂️ میدونستم داره از ترس میمیره ولی به روی خودم نیوردم و نمیدونم چرا گفتم اگه بخوای تا بیرون جنگل همراهیت میکنم🤦🏻♂️😳 که دیدم دیگه هوا خیلی روشن شود😦 خلاصه باهاش تا سر خیابون رفتم و بعد یهو نور خورشید تابید به روی بازوم😨 و بعد من بدو بدو برگشتم سمت خونه ولی با خودم گفتم نه اگه برگردم دیگه راه بازگشت ندارم😕 پسر رفتم توی خونه خودمون😟 همونطوری کل کشو های مامانم رو نگاه کردم که یهو کِرِم پیدا کردم همون موقع زدم روی بازوم همهچی به حالت اولش برگشت😅 که یهو داخل کشو یه عکس پیدا کردم مال قبلنای مامان بابام بود😟 از داخل کشو برش داشتم و همونطوری نگاهش کردم مامانم خیلی از اونی که من یادم بود جوون تر بود با موهای کوتاه که پدرم رو محکم بغل کرده بود و داشتن همو میبوسیدن 🥴
حق با اون زنه بود من واقعا قیافم شبیه پدرم شده بود🙂 فقط با موهای سفید 😅 که یهو دیدم یکی از وسایل توی اتاق مامانم که یادم بود هیچوقت جاشو عوض نمیکرد جاش خیلب عوض شده بود رد خون هم روی میز افتاده بود😨 البته خون خشک شده اون وسیله رو برداشتم و گرفتم دستم نمیدونم چی بود ولی هرچی که بود جاش عوض شده بود اینو خوب یادمه😂 و روی تختشون دراز کشیدم😞 بالاخره بعد از ۱۰۷ سال تازه برگشتم اینجا عکس پدر و مادرم رو نگه داشتم توی دستم و همونجا چشمام رو بستم😴 یهو از خواب با صدای شلیک گلوله پریدم😨 هوا کاملا تاریک شده بود و فهمیدم صدای شلیک هم توی خوابم بوده😅 یهو به خودم اومدم و دیدم ای وای دانشگاه😳 بدو بدو رفتم سمت دانشگاه که رسیدم دم درش ( دانشگاهشون شیفت شب هستش 😂 ) یهو یکی از پشت سر بغلم کرد سریع چرخیدم الکس بود😅 گفت پسر فکر کردم مردی😂 و بعد رفتیم سمت کلاس که تا نشستم روی صندلیم صدای جیغ یه دختر اومد😳 سریع چرخیدم وای همون دختره توی جنگل بود🤦🏻♂️ دستمو کوبیدم تو صورتم و چرخیدم به سمت کلاس😂 که بعد از سه ساعت جیغ کشیدن دختره استاد اومد😑🤲🏻 حالا یهو گفت یه خبر عالی برای پسرای سینگلمون😂 دانشجو انتقالی دختر داریم 😂 دیگه دستمو کردم لای موهام و سرمو بردم پایین🥴 که یهو یکی محکم از پشت سر کوبید توی کمرم یه جورایی نزدیک بود پرت شم تو حلق نیمکت جلویی😐
چرخیدم دیدم الکسه گفتم محکم تر میزدی🤦🏻♂️ گفت شرمنده و بعد هم گفت ببین شانس باهاته ها😂 دختر اومده 😂 گفتم حالا جریانشو بعدا برات میگم😂🤦🏻♂️ کلا امشب بد ترین شب عمرم شد🤦🏻♂️ انقدر که دختره بد نگاهم میکرد جالب بود که چرا وقتی توی جنگل باهاش بودم داشتم میرسوندمش جیغ نمیکشید 😑 ولی خوب خدا مریضا رو شفا بده 🤲🏻😂 کلا باورم نمیشد🤦🏻♂️ که فردا شب گفتن خانواده دختره اجازه نمیدن اون بیاد😑 که بعد وقتی داشتم با الکس برمیگشتم جنگل دختره رو دیدم😳 داشت با سرعت میدوید ( سرعت در حد یک انسان ) که محکم خورد بهم و تا دیدتم بغلم کرد 😳 گفتم چیه 😳 همینطوری گریه میکرد روی زمین زانو زدم تا صورتشو ببینم روی گردنش پر از جای دندون بود😨 اونم دندونای کلفت😑 گفتم جریان چیه😨 فقط میگفت نزار منو بگیره 🙏🏻 جون مادرت نزار😕 گفتم کی؟ گفت نمیدونم😭 فقط نزار تو دلم گفت بدبخت خیلی ترسیده فقط قیافه الکس دیدنی بود😳 دختره رو بلند کردم و بدو بدو بردمش به سمت همون کلبه همیشگی😕 الکس هم دنبالم اومد و ازم پرسید کجا میریم؟ گفتم به موقش میفهمی😐 رفتیم اونجا و بعد من درب رو قفل کردم و دختره رو گزاتم روی مبل😐 الکس گفت اینجا کجاست😳 گفتم اینجا خونه پدر و مادرم بوده گفت عجب جایی 😅 خودمم دلم خواست رفتم کنار دختره نشستم و گفتم هی جریانو نمیخوای بگی😅 گفت دو روزه که گرفتنم و دارن ازم خون میخورن 😭 همین امروز تونستم فرار کنم 😟 گفتم از کی؟ گفت نمیدونم 😞 گفتم خوب در مورد قیافه.... بگو گفت یه زنه😳 موهای زیتونی داره چشماشم یکم به رنگ طلایی میزنه یه مرده هم کنارش بود که موهاش و چشماش مثل خودش بود😣 اونا دو روزه که منو گرفتن 😞
یکم هنگ کردم آخه هیچ دختری رو با این شکل و ظاهر نمیشناسم 😳 از الکس پرسیدم اونم گفت چمیدونم 🤦🏻♂️ دستمو بردم سمت گردن دختره و روی یکی از رد گاز ها فشار دادم صدای دختره در اومد 😂 ( کرم دارم😂🤣 ) گفتم بعید هم نیست تو توی جنگل ممنوعه داری میچرخی که پر از خوناشامه🤷♂️ و کلا همه رو دیونه مزه خونت میکنی مخصوصا بویی که داره😋 که تازه خانم چشمش به الکس افتاد بازم جیغ کشیدیم که دیگه یه بالش برداشتم گرفتم جلوی صورتش و گفتم میشه یکم ولمتو کم کنی🤣 سرش رو به شکل تایید نشون داد بالش رو از روی صورتش برداشتم و گفتم لطف کن دیگه جیغ نکش😂 گفت شما دوتا برادرید؟ گفتم نه ولی خوب مثل برادرای هم هستیم ولی خوب کلا باهم نسبتی نداریم همینطوری هی سوال پرسید😐 گفتم حداقل یکم درمورد خودت بگو 😂 گفت من الکس پیترسون هستم گفتم هم ایم شدید که 🤦🏻♂️ ۱۸ سالمه راستی شما ها چند سالتونه گفتم من ۱۱۷ و الکس ۱۱۹ گفت بهتون نمیاد انقدر پیر باشیدا بهتون برنخوره😂 گفتم خوب باهوش خانم ما خوناشام هستیم 😂 عمرمون جاویدانه 😂 که الکس گفت راکی اگه ماتیلدا حتی هم اگه در باره الکس ( دختره ) بفهمه بدبخت میشیما هم منو میکشه هم تورو هم اونو 😐 گفتم خوب الان چیکار کنیم 😕 گفت واقعا نمیدونم 🤦🏻♂️ تو که دو شب میشه که بر نگشتی ولی من باید برگردم😕 وگرنه شک میکنه ولی اگه چیزی نیاز داشتی من هستم گفتم باشه الکس ( همون پسره ) هم سریع از درب رفت بیرون و... من موندمو الکس😐
بازم با ترس گفت ماتیلدا کیه اینجوری که شما میگید خیلی باید آدم بدی باشه😨 گفتم خوب راستش اون کسیه که مارو بزرگ کرده و مادر واقعی الکس😐 ( پسره ) ، دختره گفت خوب پدر و مادر تو کجان؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم خوب راستش اونا وفتی من ۱۰ سالم بود به دست یک تفر که نمیدونم کی بود کشته شدن 😔 گفت وای😟 بدون من درکت میکنم😞 گفتم فکر نکنم بتونی😔 گفت چرا میتونم منم پدر و مادرم رو وقتی ۸ سالم بود توی یه تصادف از دست دادم و فقط من زندخ موندم نه پدر برزگی و نه مادر بزرگی منو توی یتیم خونه بزرگ کردن😟 نمیدونی اونجا بودن چقدر سخته😞 دیگه از نشستن روی میز خسته شدم 😐 پس رفتم کنار دختره روی مبل نشستم کلا ابن موضوع انگاری از فواید این مبل بوده 😂 کلا یادمه مامانم همیشه روی شونه بابام روی همین مبل خوابش میبرد😕 دختره دقیقا مثل مامانم روی مبل چشماش رو بست و خوابش برد 🙂 آروم کشیدمش به سمت خودم و سرش رو گذاشتم روی شونم 😳 چشماش رو باز کرد دستمو گذاشتم روی موهاش و همینطوری موهای سرش رو نوازش کردم 😅 چشماش رو با یه لبخند بست و بعد فکر کنم خدایی خوابش برد😂 یه چند هفته ای که سالگرد ۱۳۱ سالگی بسته شدن جنگل بودش تعطیل بودیم رو کنار هم گذروندیم😅 و دیگه با رفدارای همیدیگه عادت کردیم ( بدبخت جایی نداشت بره منم که خودم اگه برمیگشتم پیش ماتیلدا دهنم سرویس بود پس موندبم توی کلبه😕 طی این همه سال خونه یه خاک هم نگرفته بود همهچیز سالم بود 😅 ) فقط یه تصویر رو هرگز از توی مخم در نمیاد😳 آخه آدم وقتی میخواد بره حمام حداقل نباید یا خبر بده🤦🏻♂️ خوب منم که کلا از آهنگ خوشم میاد هنصفری میزارم 🤦🏻♂️ همینطوری با چشمای بسته رفتم توی حمام که احساس کردم خوردم به یکی چشمام رو که باز کردم یچی دیدم که دیگه خودم بلند داد زدم و از حمام مثل جت زدم بیرون😳😅😳😅😳😅 حالا امشب هم که باید برگردیم دانشگاه اگه این قضیه حمام رو برای الکس ( پسره😂 ) تعریف کنم پراش میریزه 😂🤣 حالا من روم نمیشه توی چشمای الکس ( دختره ) نگاه کنم😳 حالا خلاصه مجبور شدم چنتا از لباسای مامانم رو بدم بپوشه😳 کلا فیت تنش بود🤦🏻♂️ ولی وقتی توی اتاق بود یهو مامانم رو دیدم 😨 دقت کردم خود الکس ( دختره ) بود😑 خلاصه رفتیم دانشگاه کلا گردنش رو جوری کردم پودر زده بود که کلا جای هیچ زخمی روی پوستش نمونده بود الکس بهم یه لبخند سمج زد😏 و ابرو هاشو هی داد بالا و با چشماش به سمت دختره اشاره کرد😳 منم چشمامو گرد گردم که بسکن🙄😂 کلا شب عجیب بود که یکدفع .....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
30 لایک
عالی بود
واااای عالی بود من از اول رمانت بودم هر روز میومدم ی سر میزدم تا ببینم پارت جدید گذاشتی یا نه😕😂
من هم میخام اولین رمانم رو بنویسم ی نظر سنجی درباره رمانم گذاشتم ممنون میشم کمکم کنید پاییز😂
وای فصل ۴ 😘😘😍
عالییییییییی
عالی بود مثل همیشه 🤩🤩💖
بیشرفت کردی بهار جان رفتی تو یهو
عالی بود منتظر پارت بعد هستم
عالی بود اولین نفر هستم که میخونم😉😁
عالی هست میتونم میراکلس رو ادامه بدم
نمیدونم فکر نکنم بتونم😅