اریک، خسته تر از آن بود که بتواند جواب لبخند دخترک را بدهد. به پیرزن نگاه کرد که مجسمه ی گوزن چوبی را کنار گذاشت و دکمه ی قرمز پشت آن را زد. شومینه، تکانی خورد و بخار غلیظی در هوا، پخش شد. یوسیکا، تعادلش را از دست داد و کنار اریک، روی زمین افتاد. چشمان پسرک، کم کم بسته میشد. بخار غلیظ، ذهن و بدنش را سنگین کرده بود. قبل از اینکه کاملا هشیاری اش را از دست بدهد، توانست کمی از سخنان پیرزن را بشنود.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
حتمااا ادامش بدهه
وای خدا ترسناک شد
ممنونمم!
فالوویی بفالوو:))