سلام دوستان یک داستان بین هزار داستان دیگه اومید وارم خوشتون بیاد بریم برای داستان
از زبان آدرین:چی عوارض ؟ مرینت:عوارض چی؟ کوامی طاووس:آره عوارض جانبی مثلا فراموشی و سردرد شما فکر میکنم اگه همین امروز هویت همو فهمیده باشین کل حافظتون از اون موقع پاک میشه و هرچی الان اتفاق می افته ایداد بیداد😱🥶فرامووششیی😵😵 از زبان مرینت: دیدم آدرین دیگه نمیتونه حس می کنم داره رنج می کشه رفتم پیشش پشتش بهم بود گفتم :امم ..خب یک جا یادداشت می کنیم بعدش من که بیهوش بشم کجا می خابم😁🤨 آدرین:بدو در خودکار رو برداشتم رفتم بنویسم خب چی بنویسم آهان مرینت =لیدی باگ من:چیمیگی آدرین مرینت مساوی لیدی باگ چیه چرا رو دستت قاتی کردی ؟حتی اگر رو دستت می نویسی بنویس مرینت لیدیباگ است این بهتر نیست ؟.......یک نگاه بهم کرد بعد گفت: دیر گفتی نوشته بودم😅😅😆من از کوره در رفتم گفتم :حسابتو میرسم😐😑😠😡
بدو دور و بر رو نگاه کردم هیچی نبود به گابریل گفتم میشه ما یکم خوش بگزرونیم بعد گفت اشکالی نداره پس تبدیل شدم و زدم بیرون دنبال یه چیزی گشتم دنبال آدرین کنم که خودشم اومد و گفت :چه خبرته اگه اینطوری منم تبدیل میشم☹😝🤪 تبدیل شد رفتیم یجا که هیچ کس نره 😁😄صحرا برای جنگ دختر کفشدوزکی و گربه سیاه اونجا همه چی هست مثلا کلی شن و سنگ البته صحرا خاصی نبود فقط اون ور شهر بود و کس اون جا نمیرفت صلاحم رو مخفی کردم یعنی ماهیتابه ای که از خونه یواشتی برداشتم 😉😉😀 از زبان آدرین :رفتم نزدیک و گفتم کارت تمومه شرور بد ذات که یهو یه ماهیتابی در آورد از پشتش و اومد دنبالم کلی رفتیم رسیدیم به یک رودخونه که بین جنگل و صحرا بود یکم شیبش تند بود برای همین نپریدم توش پریدم اونورش که لیدی یک هو منو گیر انداخت🥴🥶😰 و با ماهیتابه زد بهم تصمیم گیری سخت بود برم تو آب یا همینجا الکی درد بکشم 😉😉😆گفتم هندیش کنم مقلا تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو آب و دست و پا زدم الکی داد و بیداد کردم بعد فکر کرد دارم غرق میشم پرید تو آب محکم دست و پاشو گرفتم که در نره بعد با یویو خودش بستم بعد هم برش داشتم از آب اومدم بیرون گفتم
لیدیباگ صاحب تمامی معجزه گرها و کوامی هایشان توسط کت نوار زندانی شد افرین کت نوار عجب ایده زیرکانه ای 🤭🤗😂 بعد با صدایی که بیشتر شبیه خودم بود گفتم بله واقعا سخت بود ولی شد که مرینت داد زد آدرین بازم کن گفتم:نمیشه دیگه یک راه داره رفتم جلو و دستم رو باز کردم😊 از زبان مرینت:اومد جلو و دستاش رو باز کرد و یه تکون به یویوم داد و منم درس و پام آزاد شد دوبار دستا ش رو باز کرد و منتظر بود ولی منتظر چی......فهمیدم اول رفتم عقب پشتش به رود خونه بود بعدبدو بدو رفتم جلو پریدم بقلش و اون به پشت و من تو بغلش رفتیم تو آب بعد هم همونجوری اومدیم بیرون چقدر خوش میگزره چقدر خندیدیم
برو بعدیخخخخ
بعدی😅😅😅
بعدش رفتیم با حالت عادی بستنی آندره خوردیم و دوتایی کلی راه رفتیم و کلی خوس گزرونی به مامانم پیام دادم گفتم شب نمیام بعد رفتیم پیش گابریل و معجزه گر هامون رو دادیم (مرینت●آدرین■گابریل▪︎)■پدر کی شروع می کنیم ما چیکار کنیم که حافظمون نره ▪︎باید از اینجا دور بشید مثلا توی اتاق تو ■باشه بابا●یعنی ممکنه یادمون نره ▪︎بله از کوامی طاووس پرسیدم■پس ما بریم بخوابیم خسته ایم😪🤤
از زبان مرینت:رفتیم اتاق آدرین گفتم من رو زمین می خوابم گفت اگر من بزارم دیگه بیا بغل خودم گفتم آره اصلا مشکلی نیست خیلی عالی 😘😘🥰🥰دیگه رفتم بغلش یادم نیست چی شدفقط خواب خا پیشش خاپشش
ببخشید میدونم خیلی کم بود ولی دستم درد گرفت😰🥶
بعدی خخخخخ
بای بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چالش: یه پیام قشنگ
خخخخخخخ
خیلی قصه قشنگیه
موفق وموید باوشی
باحال بود
ممنون پینک و الین🌈🌹💗💫
خیلی قشنگه خیلی داستانات باحاله خوشحالم که تو داستان کوروش تبلیغکردی تا این داستانو بخونم
ممنون🥺🌸❤
خب میخوام پارت ۵ رو بنویسم لطفا پیامای خوشگل بدین تو اون پارت آخرش بزارم اسمتون رو به عنوان قشنگ ترین پیام
پارت ۴ رو گزاشتم
خب پارت ۳ تقدیم به شما