
لطفا لطفا لطفا خواهشا التماستون رو میکنم که نظر بدین
از زبان ماریا:من و آلفرد توی پذیرایی بودیم.من گفتم آلفردم تو چقدری من رو دوست داری عزیزم؟آلفرد گفت من تو رو اصلا دوست ندارم.من بسیار زیاد عاشقتم.من گفتم من که بیشتر عاشقتم.آلفرد گفت من میرم بالا تا بخوابم عشقم.من گفتم برو عزیزم شاید منم اومدم چون خسته ام.آلفرد گفت باشه عزیزم.و رفت بالا.یهو زنگ خونه خورد.ملودی خدمتکار خونمون رفت در رو باز کرد.اون کسی که پشت در بود مرینت بود.رفتم بغلش کردم و گفتم حالت چطوره؟اون گفت خوبم و رفت روی کاناپه نشست.من گفتم چی میخوری برات بیارم؟مرینت گفت من قهوه میخورم.من گفتم باشه و رفتم که بیارم ولی حس بدی بهم دست داد.روم رو برگردوندم و دیدم که......
که دیدم مرینت داره با چاقو میزنه بهم.دستاش رو گرفتم تا نزنه.بعد گفتم مرینت داری چیکار میکنی؟مرینت گفت مگه نمیبینی دارم میکشمت.من با داد گفتم آلفررررررردددددد کممممممممک.آلفرد وحشت زنان اومد پایین و من و مرینت رو دید و گفت مرینت داری چیکار میکنی؟این چه کاریه؟بعدش مرینت رو هل داد اونور.مرینت گفت پس راه سخت رو انتخاب کردی دخترعمه جان.👩تیکی اسپاتس آن👩.و تبدیل به لیدی باگ شد.منم گفتم 👧دوسو برینگ ما فدرز👧 و آلفرد گفت 🙍نورو دارک وینگز رایز🙍.و با لیدی باگ شروع به جنگیدن کردیم.از خونه رفتیم بیرون و روی برج ایفل داشتیم با هم میجنگیدیم و نادیا شاماک هم داشت اخبار میگفت.
از زبان آدرین:تو خونه نشسته بودم که یهو دیدم نادیا داره اخبار نیگه:غافلگیر نشین این فقط اخباره لیدی باگ و دو نفر از معجزه گر دار ها دارن با هم میجنگن یعنی چه اتفاقی افتاده.منم که شکه شده بودم سریع به کت نوار تبدیل شدم و رفتم پیششون.ماریا من رو دید و گفت آدرین مرینت دیوونه شده میخواد من رو بکشه.لیدی باگ گفت نه این دروغه آدرین اونا میخوان من و تو رو به جون هم بندازن.من که قاطی کرده بودم که یهو رزیتا از راه رسید و گفت من یک انرژی منفی از طرف لیدی باگ دریافت میکنم انگار اونا دارن راستش رو میگن.لیدی باگ گفت لعنت بهت و دوباره حمله کرد.لیدی باگ خیلی قوی بود ولی تعداد ما بیشتر بود و حریفش شدیم.
بعد از جنگمون با لیدی باگ بچه ها لیدی باگ رو بردن ولی نادیا من رو گیر انداخت و گفت کت نوار اینجا چه خبره؟چرا شما با لیدی باگ میجنگیدین؟من گفتم لیدی باگ شرور شده ولی نمیدونم چجوری ولی ما میفهمیم و همه چیز رو درست میکنیم.بعد من رفتم به خونمون و دیدم که پدرم و مادرم و فلورانس و رزیتا و آلفرد و ماریا مرینت رو بستن به صندلی و بیهوشش کردن.من رفتم و گفتم چجوری بیهوشش کردین؟رزیتا گفت کاری نداشت فقط به اعصابش ضزبه زدم.مادرم گفت اینجا چه خبره چیشده؟ماریا گفت نمیدونم چرا ولی مرینت میخواست من رو بکشه.
فلورانس رو به من کرد و گفت این اواخر رفتار های عجیبی از مرینت سر نزده؟من گفتم نه اصلا به جز این کاری که میخواست ماریا رو بکشه.اونم فقط ماریا رو.رزیتا گفت شاید یک اتفاقی براش افتاده بزار من ذهنش رو بخونم ببینم چه خاطراتی توی ذهنش وجود داره.آلفرد گفت مگه میتونی؟چطوری؟فلورانس انگار یادتون رفته ما توی محفل جادوگران کارآموزی کردیم.بعد رزیتا دستش رو گذاشت روی سر مرینت و گفت:وارد خاطراتش شدم.میخواست ماریا رو بکشه.با آدرین بیرون بود.مرینت داره یک نفر رو kiss میکنه؟یعنی چیگمن گفتم وات؟یعنی اون چیزی که من دیدم واقعی بود.
پدرم گفت کدوم چیزی که دیدی؟من گفتم امروز مرینت داشت میرفت پیش لایلا البته به قول خودش که یک دفعه گمش کردم و بعد از چند دقیقه دیدم که داره توی پارک یک پسره رو kiss میکنه.اما وقتی اومد خونه گفت نمیدونه دارم درباره چی حرف میزنم.من هم با تجربه کردن دفعه قبل فکر کردم که داره راست میگه و کاریش نداشتم.ولی انگار واقعا این اتفاق افتاده.باورم نمیشه.فلورانس گفت صبر کن شاید اتفاقی براش افتاده.بعدش رزیتا گفت من نمیتونم ده دقیقه قبل از اینکه اون بره تو پارک رو ببینم.انگاری کسی راه رو مسدود کرده ولی نگران نباشین اگه بهم وقت بدین میتونم اون قسمت ها رو هم ببینم.من با ناراحتی گفتم باشه و رفتم توی اتاقم.
از زبان امیلی:وقتی دیدم آدرین با اون قیافه ناراحتش رفته توی اتاقش غصه ام گرفت و رفتم دنبالش.در اتاق رو زدم و گفتم اجازه هست بیام تو ولی آدرین جوابی نداد.خود در رو بار کردم و رفتم و دیدم که آدرین روی تخت دراز کشیده و داره گریه میکنه.من رفتم کنارش نشستم و گفتم عه عه عه عه مرد گنده گریه نمیکنه.خودت رو جمع و جور کن بالاخره درست میشه.مطمئنم که اون کار مرینت از عمد نبوده.آدرین گفت نصف غم و غصه من اون کار مرینته ولی بقیش اینه که اگه مرینت عاشقم نباشه یا اینکه دیگه اون مرینت سابق نشه من چیکار کنم مادر؟من گفتم نگران نباش با شناختی که من از مرینت دارم اون حتما عاشقته که اون همه سال غصه رو تحمل کرده و اینکه مطمئن باش که مرینت همون مرینت سابق میشه.باور کن.آدرین یک لبخند از روی خوشحالی زد که یهو.....
از زبان آدرین:که یهو رزیتا از اون پایین با داد گفت بازش کردم اون تیکه ای که مسدود شده بود رو بازش کردم.من و مادرم بدو بدو رفتیم پایین.من گفتم بگو دیگه نصف عمرمون کردی.بعد رزیتا گفت مرینت و آدرین دارن صبحانه میخورن.مرینت میره بیرون.یهو یکی اون رو میبره داخل یک خونه متروکه.من گفتم پس اینجوری بود که مرینت رو گم کردم.بعد رزیتا گفت اون..........هستش(پارت بعد بهتون میگم کیه) که کتاب طلسم های جادویی دستشه.فکر میکردم که اون کتاب گم شده پس چجوری پیداش کرده؟مرینت از اون خونه متروکه میره بیردن و میره داخل یک پارک و.....
میره توی پارک و به یک پسره که هم سن و سال خودشه پول میده تا اون رو تو پارک kiss کنه!بعدش منتظر میمونه و زمانی که کت نوار رو میبینه پسره رو kiss میکنه.البته فهمیدم که.........روی مرینت یک طلسم جادویی خونده که اون رو تحت کنترل گرفته.بعد رزیتا دستش رو از روی پیشونی مرینت برمیداره و میگه اگه اجازه بدین من اون طلسم کنترل کردن رو باطل میکنم.من گفتم باشه بکن.پدرم گفت پس که اینطور.پس کار اون بوده.یعنی اون نمیخواد دست از سر همه ما برداره.آلفرد گفت یعنی مارموز تر از این بشر من توی عمرم ندیدم.رزیتا گفت تموم شد.یهو مرینت بهوش اومد.من سریع رفتم و بغلش کردم.مرینت گفت آدرین اینجا چه خبره؟چرا من رو بستین به صندلی؟آخرین چیزی که یادم میاد اینه که........
آنچه خواهید دید:هرچی من میگم تو انجام میدی.......برو و بکشش.....آخ چقدر سرم درد میکنه.......بهتره هزچه زودتر کتاب رو از دستش بگیریم........واقعا متاسفم......دیگه هیچ وقت اینکار رو با من نمیکنی........من دوباره زندت میکنم پدر............................................................................................................خب بچه ها حالا وقت چالشه:اون کسی که مرینت رو تحت کنترل خودش گرفته بود چه کسی بود؟جواب ها تون رو تو کامنت هایی که برای من میزارین بگین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عزیزم عالییی
من مطمنٔام لایلا بوده😡😡😡😡😡😠😠😠😠😠
خوب بود
نمیدونم اون کی بود
داستان منو هم بخونید
اممممم شاید فیلیکس یا لوکا ولی به احتمال زیاد فیلیکس بوده