
راستی یادم رفت بگم پارت قبل پارت ۱۱ بود اشتباهی نوشتم ۱۲ و این پارت ۱۲ عه😹😹😹😹
(از زبان جکسون) متاسفم.... واقعا متاسفم ات... من هر چقدر که تونستم کمکت کردم.... همه چیز رو دقیق یادمه... اون روز که جلوم زانو زدی فقط برای کمک به سرزمینت.... هه اون دختر مغرور و سرد اون روز جلوی من زانو زد... اخه کی باورش میشد.... ولی الان... الان... اون خیلی تغییر کرده... مهربون شده قبلا ادم دلسوزی نبود اما الان هست.... اون از همه چیز بی خبره این که کی بوده.... سرزمین اون هیچ فرمانروایی نداره... جونگهو هم همیشه مراقب اته و وقت نمیکنه..... برای همین یوگیوم داره سرزمین ات رو رهبری میکنه.... نمیدونم تا کی قراره این ماجرا ادامه پیدا کنه.... فعلا که چیزی نیست تازه مونده... درسته من خیلی وقته اتو میشناسم... قبل از جین هو و اعضا... دوست نبودیم و شناخت انچنانی هم ازش نداشتم... اما خیلی بهش کمک کردم... هیییی.... نشد که نشد... جین هو هیچ وقت نفهمید چرا برای اولین بار که میخواست ات رو بیاره اینجا من اینقدر بهش اسرار کردم که ات رو ببینم چون میخواستم دوباره اون چهره رو ببینم.... همه ی اینا بخاطر خودشه... هر کدوم ازونا همشون حافظه هاشون رو از دست دادن مطمئنم ادم های عادی ای نبودن
اگه به کوک بگم قبل از عمه ی اینا تورو دیدم باورش نمیشه... من فقط کوک رو دیدم... قبل همهوجا حرف از کوک بود.... حدود ۱۷۰ سال و خورده ای... فقط میدونم کوک یه ادم پولکی بود که بخاطر پول دست به هر کاری میزد محارت زیاد در شمشی بازی داشت و خیلی هم مغرور بود هرکاری بحز قتل انجام میداد میشه گفت یه پا دزد بود برای خودش.... هعیییییی اون روزا کجان؟ اون روزی که پیش ات گلی گستاخی کرد... ولی خوداییش خیلی پول گیرش اومد... اصلن خر پول بود.... ولی الان اه در بساط نداره... اون کوک قدیم کجا رفففففففتتتتت... با مرور خاطرات دوباره گریم گرفت بلند داد زدم و گریه میکردم چرا... چرا باید این اتفاق بیوفته... باید به اعضا بگم.... نه نه اگه بگم منو میکشن که چرا زودتر بهشون نگفتم... باید بزارم خودشون بفهمن... اره سریع از جام پاشدم و به راهم ادامه دادم وقتی رفتم نو جین از اشک ریختن دست برداشته بود و ات بهوش اومده بود و داشتن بخش توضیح میدادن ات: یعنی من؟ جین: اوهوم هوسوک: ییبو ازت ممنونیم بخاطر اینکه کلی خودتو به خطر انداختی و برای نجات ات رفتی به قصر یونجون... بخاطر اینکه کلی بهمون کمک کردی اگه تو نبودی ما هیچ وقت نمیفهمیدیم که بخشی از حافظه امون رو از دست دادم ییبو: خب من تصمیم گرفته بود ۲ یا ۳ روز دیگه برگردم به سرزمین بال دار ها اما کار هارو سپردم به دست راستم و اینکه...... من تا اخرش باحاتونم... هیچ کقت رهاتون نمیکنم ات: خیلی ازت ممنونم🙂جکسون: اه اه اه جالمو بهم زدین... مگه همه کمک هارو ییبو کرد... مگه من برگ چغندرم... اصلن میدونین چقدر زحمت میکشم صبح تا شب من بجای اینکه برم و به کار های سرزمینم برسم اومد بین چند تا حل شوگا: یه بارم که شده بزار احساساتی شیم😐جکسون: اینجا جای من نیست جین هو: باید بفهمیم چطور باید ضمیر ناخداگاه رو فعال کرد

جکسون: خیلی زحمت کشیدی که گفتی اصلن نمیدونستیم تا تو گفتی جین هو: الان میام تیکه پارت میکنم😤جکسون: اصلن میدون یمن کیم چطور جرئت میکنی با من حرف بزنی تو... تو جین هو: حالا خر خری میخوای باش جکسون: ولم کن نامجون.... ولم کن این احمق رو بکشم.... چطور جرئت میکنه بامن اینطور حرف بزنه اصلن میدونه من کیم ها ها؟ نامجون: بس کنید دیگه میریم کتابخونه تا مطالعه کنیم شاید چیزی دست گیرمون شد 😑جکسون: همیشه تو همه داستان های زندگی ما پای کتابخونه وست میاد😐نامجون: 😐🔪........ خلاصه که همه رفتیم کتابخونه ات: شما ها چیزی پیدا کردین جین: نه هنوز کوک: هیچی نیست هیچی نامجون: باید یه راهی باشه وی: اووووفففففف همینطور که رو کاناپه لم داده بودم به ات نگاه کردم(مثل عکس بالا).... همممممممم.... یه کتاب قهوه ای رنگ در اوردم(۶ ساعت بعد ) ژان: اوف بسه دیگه الان ۶ سافته داریم اینجا رو زیر و رو میکنیم اما هیچی پیدا نمیکیم جکسون: فهمیدم ... فهمیدم. چطور باید ضمیر ناخداگاه رو فعال کرد... مطمئنم جواب میده ات: چیشد چیه ژتن: کو جین: چیه چطور جیمین: حرف بزن دیگه جکسون: بعید میدونم اینکارو انجام بدین جین: من هر کاری میکنم برای برگشتن حافطم جکسون: اکی پس برو وان رو پر کن کلی یخ بریز توش و خودتو بنداز توش جین: چیییییییی.... امکان نداره جکسون: پس به همین خیال باش که حافظت برگرده ییبو: این تنها راهه؟ جکسون: اهوم ات: چاره ی دیگه ای نداریم جین: راجبش فکر میکنم و از کتابخونه رفت بیرون.... اه لعنتی... همممممممممم.... ات: الان چندمه جکسون: مهمه؟ ات: بگو تو جکسون: ۲۱ ژانویه😐ات: کارم ساختست🤐جکسون: چرا؟ ات: دقیقا ۳ هفته هست نرفتم مدرسه و به بابا و مامان و جونگهو زنگ نزدم کلی سوال جوابم میکنن که کجا بودم و چرا مدسه نرفتم و مطمئنن الان نگرانن😶
ات: ولی الان نمیرم من که نرفتم یکم دیگه هم طولش میدم جکسون: اره.... اگه هممون کنار هم باشیم خیلی بهتره.... به خودم اومدم کسی جز من و ات تو کتابخونه نبود جکسون: ات ات: هوم جکسون: بنظرت چیزی مشکوک نیست؟ ات: مثلا چی؟ جکسون: اینکه چرا باید تو که یه انسان عادی عی بیای به این دنبا ات: خودمم توش موندم اما اگه من هم مثل شما ها قدرت های خودمو دارم چرا تا الان نفهمیده بود جکسون: چون ســ.... ات: چرا حرفتو خوردی... چون چی؟ جکسون: هیچی ولش کن چیز مهمی نبود فقط یه حدس بود و از اونجا رفتم و ات رو با تمام افکار هلش تنها گزاشتم.... جکسون: جین تصمیمتو گرفتی؟ جین: اهوم... اینکارو میکنم جکسون: چی؟ اما به احتمال ۳۰ درصد ممکنه...جین: هنوش ۷۰ درصد دیگه برای زنده موندنم هست جکسون: خب پس من برم یخ بیارم رفتم در فریزر رو باز کردم و همه ی یخ های تو یخچالو برداشتم و رفتم سمت وان توی حموم اب رو باز کردن و منتظر موندم تا وان پر شه.......... بلخره پر شد یخا رو خالی کردم توش انگشتمو توش فرو بردم... خیلی سرده مطمئنن بعدش سرما بخوره... ولی ارزششو داره جین رو صدا زدم و اومد تو جکسون: اماده ای؟ جین: اره جکسون: پس شروع میکنیم ات: امیدوارم جواب بده ییبو: 😕 جین اومد جلو و یکی از پاهاش رو تو وان فرو برد.... این دفعه با دوتا پا رفت جین: اگه زنده ازینجا بیرون نیومدم... فقط میخوام مراقب خودتون باشین و بعدش توی وان دراز کشید... لباس هاش که حالا خیس اب شده بودت رو بدنش سنگینی میکردم چشماشو اروم بست و باز کرد ییبو: فک کنم کار کرد .... من ازش میپرسم... الان تو حال خودش نیست ییبو اومد جلو و به جین که به یه نقطه نا معلوم خیره شده بود نگاه کرد ییبو: اسمت چیه؟ جین: لی سوکجین ات: مگه اون کیم سوکجین نیست؟ ییبو: تو کی هستی لی جین؟ جین: من لی جین پسر تائو و سویان برادر لی هوسوک و پسر عموس یونگ بوک و هیونجین ام ییبو: خب جین.. لی هوسوک کیه؟ هوسوک با ترس و لرز به جین نگاه میکرد جین: اون تنها برادرمه ییبو: خب... میتونی بگی چه اتفاقی برای پدر و مادرت افتاد؟ جین: کشته شدن جکسون: فک کنم تا همینجا کافی باشه ژان جین رو از تو اب در اورد بعد چنر ثانیه به خودش اومد جین: جواب داد؟ چه اتفاقی افتاد؟
جین:بگین که اونایی کا دیدم درست نبود ییبو: همونطور که حدس زده بودیم جین: خدایا حالا چه غلطی بکنم.... دوید سمت هوسوک و بغلش کرد جین: خوشحالم که حالت خوبه ییبو: دیر یا زود اونها به دنبال شماها میان وی: مطمئنن تا الان میدونن که جین حافظع اش رو بخ دست اورده ژان: یونگ بوک و هیونجین باهوش تر ازین حرفان ات: چه جالب... برادر های متضاد که هردو به یک سرزمین فرمانروایی میکنن ییبو: مطمئنی روزی که تائو و سویان مردن اونا یونگ بود و هیونجین بودن جین: اهوم ییبو: احیانن نشانه ی خاشی نداشتن؟ جین: نه فقظ یه گردنبند به شکل ماه گردن یونگ بوک بود و یه گردنبند به شکل خورشید گردن هیونجین بود که انگار بهم دیگه وصل میشدن جکسون: الهه ماه و خورشید... این نشان متحد بودنشونه 🌌🌅ییبو: اما باز هم داستان اینجا.... ژان: تموم. نمیشه جین هو: یونگ بوک و هیونجین چه شکلی بودن.... جین: یونگ بوک یه پسر با موهای نقره ای و چشمایی که توی روز ابی تیره میشن و تو شب نقره ای با رگ های ابی اون ها رنگ واقعیدچشم های اونن چهره ای فوقعلاده زیبا و صدایی بم و هیونجین یه پسر با موهای بلوند و چشم های اصلی چهره ای زیبا و مهربون من هر روز اونا رو میدیدم باهم دیگه باری میکردیم.... انا الان زمان زیادی گزشته کوک: بهتره بریم تو نشیمن...... از حموم اومدیم بیرون جین رو کاناپه دراز کشیده بود و روشو کرد بود اونور و جیهوپ دلداریش میداد و بغلش کرده بود.....
اول لایک بنما بعد هم برو بعدی 😐🍃

جین: همه فکر میکنن من و هوسوک مردیم.... اما اون روز یونگ بوک منو به یه خونخ برد و اونجا یه مرد و زن که بچه دار نمیشدن داد و هوسوک رو از من جدا کردم هیونجین رو به دست یه خانواده توی روستا نزذیکی خونه ما سپرد و من و هوسوک اونطوری اشنا شدیم ما بهترین دوستای هم شدیم اما نمیدونستم بهترین دوستم برادرمه حتا فامیلی هامون رو هم عوض کردن که شک نکنیم باورم نیشه این همه مدت با نام خاوادگی جعلی زندگی میکردم هوسوک: حیف که چیزی یادم نمیاد جکسون: ایندفعه وقتی تورو انداختیم تو اب در مورد خودت ازت سوال میپرسیم هوسوک: یعنی اگه منم مثل جین برم تو وان اب یخ حاضمو بدست میارم شوگا: اوهوم(۳ ساعن بعد) از زبان جین همه تو نشیمن خوابشون برده بود اما من هرکاری میکردم با این افکار توی سرم خابم نمیبرد ساعت تغریبا روبه ۱ بود دستمو رو موهای هوسوک که کنار دستم خواب بود گزاشتم و نوازشش کردم چقدر سخته بفهمی برادرت این همه مدت جلو چشت بوده و خبر نداشتی بفهمی که قدت هان سرکوب شده و ۲۰۰ خورده ای سال نتونی ازشون استفاده کنی از رو کاناپه بلند شدم و رفتم بیرون به اسمون نگاه کروم تاریک تاریک بود پرنده هم پر نمیزد صدای قدم هایی پشت سرم حس کردم به سرعت پرگشتم اما چیزی ندیدم که دستی رو روی شونم حس کردم به سرعت برگشتم که باوچهره ای اشنا مواجه شده کلاه شنلشو برداشت(عکسش در بالا حالا شما با شنل تصور کنید😹😹😹) در حالی که چشمای نقره ایش توی تاریکی شیومیدرخشید با صدای بمی گفت: دوباره هم دیگه رو ملاقلت کردیم... لی جین!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتتتتتتت بعددددددددد
داستانتتتتتع بهترین داشتانه جهانه🥺😂💛
پارتو بعدو میاری یا باید با خشونت پارت بعدو بگیرم ازت؟🙂
اه راس میگه دیگه ایش بی تربیت نباش بزار اصلا تو خماری گذاشتن کار قشنگی نیس😂
نوچ نوچ نوچ مردم چقد سنگدل شدن😔😂😂
😂مرسی چیزی به مغزم رسید حتما میزارم😂👍
😂😂😂😂یعسسسس
پارت بعدو گزاشتم تو صف برسیه🙂
فقد یه سوال ژانر دقیق داستانت چیه چرا عکس تهیونگ رو پارتاس ولی کمترین کسیه که اسمی ازش برده میشه😐😂
فعلا مونده تا اون جاها😹
جیخخخخ دارم میترکم برو پارت بعدو بنویس😭😂
پارت بعدو گزاشتم تو صف برسیه🙂💜
و منی که این قسمتو خوندم و برگام ریخ😂👩🏻🦯داستانت خیلی خفن و غیر منتظره و عجیبه فقط اگه لطف کنی اینجوری زود زود بزاری و ملتو تو خماری نزاری🥲😂
😹
عالی🖤💛
❤