
مارکوس و فرد به خونه برگشتن که مارکوس بلافاصاله همه رو توی اتاق نهار خوری صدا میکنه. همه سر جای خودشون نشسته بودن و فرد هم درست بالای صندلی لوییس ایستاده بود. نگاهی به مارکوس انداخت که لبخندشو دید و این باعث شد احساس بهتری پیدا کنه. دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و اهمی کرد: بدون مقدمه میگم،من انسان نیستم. توی چهره بقیه کمی ترس و تعجب نمایان شد که فرد متوجه مارکوسی شد که داشت بهش میگفت ادامه بده. فرد نفس عمیقی کشید و گفت: من یه کتاب پیدا کردم که درمورد اتفاق هایی که تازه انسان ها داشتن بوجود میومدن خوندم و توی اون کتاب درمورد شینیگامی و فرشته ای صحبت شد که قوانینی که قشر های دیگه رو برای محافظت از هم جدا میکرد شکستن و عاشق هم شدن، بعد از اون هم فرزنده دو رگه ای بدنیا آوردن و به احتمال خیلی زیاد من یکی از نسل های اون دو رگه هستم چون توی کتاب گفته بود شینیگامی ها بال ندارن اما میتونن پرواز کنن.
وایولت دستش رو به نشونه ی اجازه گرفتن بالا میاره که فرد میگه: چیشده وایولت؟! وایولت: شینیگامی چیه؟ فرد نمیدونست که باید این رو بگه یا نه. چشماش رو بست، سرش رو بالا برد و تند تند گفت: کسایی که وقتی انسان ها عمرشون تموم میشه رو میکشن و روحشون رو جمع آوری میکنن. چشماش رو باز نمیکنه گرمایی قد کوتاه حس میکنه. وقتی چشماش رو باز میکنه میبینه که وایولت بغلش کرده: تو هر کسی هم که باشی بازم بهترین برادر بزرگ تر خودمی. مارکوس بلند میشه و با صدای نسبتا بلندی میگه: پس من چییی؟!!! لئو هم از جاش بلند میشه: منم از تو بزرگ ترم هااا!!!
وایولت: خب....یکی از بهترین برادرای بزرگ ترم. و شروع میکنه به خندیدن. از اون طرف لیندا هم خیلی ریز شروع میکنه به خندیدن و به سمت فرد میره. با قد بلندی دستی روی سرش میکشه و میگه: درسته، نیازی نیست نگران این باشی که کی یا چی هستی مهم اینه که توهم جزوی از خانواده ما هستی. فرد از خجالت سرش رو پایین میندازه که وایولت متوجه فرد میشه و بهش لبخند میزنه. وقتی وقت نهار میشه همه باهم مشغول خوردن نهار میشن و لوییس مثل همیشه مشغول بگو و بخند میشه. بعد از نهار هر کس به سمت کاری میره. مارکوس مشغول تمرین تیر اندازی، وایولت و لئو مشغول بازی کردن و اری و لیندا برای بار اول میخواستن کیک درست کنن که....هی میگه بهتره درمورد اوضاعشون صحبت نکنیم، بعد که کیک رو درست کردن یه نگاهی بهشون میندازیم. فرد هم به اتاق لوییس میره تا موضوع رو براش توضیح بده. در میزنه که لوییس میگه: بیا تو. در رو باز میکنه و لوییس رو میبینه که سرش توی یه سری کاغذه و همونطور که سرش پایین بود میگه: چقدر زود حاضر شدن، بده ب... سرش رو که بالا میاره متوجه فرد میشه، حرفش رو قطع میکنه.
فرد: منتظر کسه دیگه ای بودین؟ لوییس: اوه!.....نه..نه! چیشده یادی از ما کردی؟ کاغذ ها رو جمع میکنه و توی کشو میزاره،فرد روی صندلی کنار میزش میشنه: میخواستم درمورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم. لوییس: اوه البته میشنوم. فرد قضیه رو تمام و کمال توضیح میده و در اخر میگه: میخوام پرواز کردن رو یاد بگیرم و به دنیای شینیگامی ها برم. لوییس: چرا؟! فرد: میخوام ببینم این داستان حقیقت داره یا نه. لوییس: بهتر نیست به زندگی الانت برسی؟ ببین فرد مهم نیست که تو چی هستی همه ما تو رو قبول داریم و تو الان عضوی از خانواده ی عزیز ما هستی،چرا میخوای موقعیت الانت رو به چیزایی که نمیدونی بفروشی؟ فرد: ولی من نمیخوام_ لوییس وسط حرف فرد میپره: گوش بده،دنبال کردن همچین چیزی خیلی خطرناکه و انجام دادنش ممکنه فاجعه درست کنه،متوجه حرفم میشی؟ با تموم شدن کلمات لوییس فرد دوباره احساس ترس شدیدی کرد،چشمای لوییس خیلی عصبی به نظر میرسید اما این بار فرد جلوش مقابله کرد و گفت: من پرواز رو یاد میگیرم و به دنیایی میرم که بتونم درمورد خودم بیشتر بفهمم،منو بابت بی ادبیم ببخشید. از اونجا بلند میشه و از در بیرون میره....
ممنون از حمایت و همراهیتون🌸 به نظرتون کدوم شخصیت بهتر نشون داده شد؟ و شما از کدوم کرکتر بیشتر خوشتون میاد و چرا؟ خوشحال میشم نظرتون رو بدونم(´ε` ) 🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عام هی شخصیت جالبی ب نظرم داره entp عه؟
حقیقتا هنوز وقت نکردم تایپ شخصیتشون رو پیدا کنم😂🌸
عاقا یه سوال فنی دارم😂🧃
فرد که بال هاش درومد بعدش ناپدید شد...بعد الان چوری میخواد پرواز کنه؟:/🧃
ام...و شخصیت مورد علاقمم مارکوسه😁🧃
شخصیت مثبتی داره...و کودک درون فعال....در نگاه اول به نظر ادم سر خوشی میاد...ولی از درک و فهم بالایی برخورد داره.....و خب...همین متفاوت بودنش باحاله:»🧃
بالاش رو میتونه کنترل کنه که هروقت خودش خواست ظاهر بشن😂😂
عااااا منم از خنده هاش خیلی خوشم میاد،حقیقتا اشکام༎ຶ‿༎ຶ🌸