
خلاصه این قسمت رو هم کذاشتم 😂 قسمت بعدی 🤔 هیچی ولش بعدا میخونید 😂
۶۶ جادوگر ساعت ۱۲ شب وارد روستا شدند و دقیقا از همان زمان هر یک در جایشان مستقر شدند و با نظم عجیبی در گردش بودند . جرج تنها کسی بود که با بیشترین سرعت به همه جا سر میزد . ـ قربان طبق برسی ها یک خانواده ۴ نفره به مسافرت رفتند ، به نظرم بی ربط بود ولی .. 😟 ـ چی گفتی ؟ چند نفر 😱 ـ ۴ نفر قربان 😳 ـ به پستت برگرد جای درستی اومدیم اون میاد 😓 ـ چطور مطمئنید 😳 در روستا اول ۵۰۰ نفر کشته شدن ... ۵۱۰ نفر روستا دوم ... ۵۲۰ نفر روستا سوم ... انتظار از روستا چهارم چقدره ؟ 😒 ـ ۵۳۰ نفر 😰 ـ درسته و با رفتن این ۴ نفر دقیقا همون تعداد شد 😓 ـ تنها دلیلتون همینه ؟ 😒 ـ اون دلیل به ریاضیات مرتبط هست برو سر پستت 😠
ـ خب فردی ... طبق گزارشات حمله یک شب تا صبح اتفاق می افته لحظه سر نوشت ساز نزدیکه 🙂 نمیدونم شاید بیام پیشت 🥲 دلم برات تنگ شده ، ۲۷ سال گذشته ولی قبل اون ما هیچوقت از هم جدا نبودیم 😭 ... این جنگ های ... بیخیال سرنوشت اینطور بود ... اگرم اومدم پیشت امیدوارم تو ماموریتم پیروز بشم جون خیلی ها به من و تیمم بستگی داره 😓 ... میدونی خیلی سخته نمیدونم نظرت چیه یا یکی از اون شوخی های مسخرت رو ندارم 🥲 ـ قربان نیرو ها مستقر شدند 🙂 ـ به جوخه دلتا دلتا بگید به محض شروع حمله یک طلسم خواب تو کل روستا پخش کنند 😒 همه تیم ها آماده فراخوانی آب باشند و کاملا حواستون به خودتون باشه مرگ هر کدوم از شما یک روزنه نفوذ باز میکنه که خطرناکه 😒 ـ اطاعت 🙂
تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و همه مشغول گشت زدن در روستا بودند ساعت ۳:۳۱ بود ، احساس شوم و ترسناکی در وجود جرج به وجود آمد . می توانست یک نیروی شوم را حس کند . ـ قربان الان ۳:۳۲ دقیقه هست هنوز ... 🥱 ... اتفاقی نیافتاده 😓 ـ خوابت میاد درسته 😒 ـ یکمی 😓 ـ باید بیشتر استراحت میکردی جَوون 😤 ـ بخاطر استرس نتونستم ...😓 ـ عیبی نداره احتمالا به زودی سرحال میشی 😏 فکر نمیکنم اتفاق خاصی بیافته 😟 ـ کمی صبر داشته باش حسم بهم میگه به زودی میاد یک حس شوم ... تقریبا ۵ دقیقه میشه و اضطراب عجیبی در من رسوخ کرده 😅 ـ شما واقعا دارید می خندید 😣 ـ خب باید از زندگی لذت برد مهم اینکه سعی تلاش خودت رو بکنی 😏 جرج مجدادا به ساعت خودش نگاه کرد ساعت ۳:۳۳:۳۲ ثانیه بود . ناگهان نور شدید در قسمت جنوبی روستا پدیدار شد ناگها یکی دیگر در قسمت جنوب غربی ... شمال غربی ... شمال شرقی ... همه مات متحیر شده بودند تا کنون چنین سبک حمله ای ندیده بودند پنج نور گسترده شدند . آنها نور نبودند بلکه آتش بودند .
ـ جارو ها رو بزارید کنار 😠 تو دسته های ۱۳ تایی دور آتیش ها حلقه بزنید و چوبدستی هاتون رو به زمین بزنید نزارید جلوتر بره ... زود باشید 😠 دستور به سرعت اجرا شد همه چوبشان را به زمین زدند و حصاری به دور آتش ها ساخته شد . آتش نیرو زیادی وارد میکرد ولی جلوتر نمی رفت . کاراگاه ها خیلی خسته شده بودند تقریبا ۱۵ دقیقه این نبرد طول کشید و آرام آرام فروکش کرد و لبخند شادی بر لب کاراگاهان نشست . ـ حواستون رو جمع کنید 😠 ... یک جادوگر سیاه قدیمی همین راحتی دست بردار نیست 😒 برگدید سر موقعیت قبلی خودتون 😒 لحظاتی همه جا در آرامش بود . لبخند بر روی صورت همه کاراگاه ها نشسته بود ولی جرج هیچیزی برای خوشحالی پیدا نمی کرد . احتمال حمله مجدد زیاد بود از طرفی اگر هم جادوگر عقب نشینی میکرد ، کار همچنان تمام نشده بود . حدود ۵ دقیقه گذشت . اتفاقی نیافتاد حتی جرج هم از حمله مجدد نا امید شده بود . جیغ هولناک تمام روستا را در بر گرفت . جیغی که تا عمق وجود همه را در بر می گرفت . لبخند ریزی بر روی صورت جرج نشست چرا که امیدوار بود شانس پایان دادن به این ماجرا را داشته باشد .
ـ خوبه 😏 ... همه تو آماده باش کامل 😠 ... لوموس ماکسیما ... نور عظیمی به هوا پرتاب شد و کل روستا را روشن می کرد هوا به روشنی روز شده بود دود عظیمی از سمت جنوب به هوا پرتاب شد . دود در هوار حرکت کرد و در مرکز روستا به زمین برخورد کرد در وسط میدان مرکزی روستا . جادوگری با لباسی بلند و یک پارچه و خاکستری رنگ ، نقاب استخوانی و چشمانی سیاه رنگ . صدای خنده همه جا را فرا گرفته بود. ۱۲ کاراگاه دور تا دور او حلقه زده بودند و چوبشان را به سمت او گرفتن . صدای خنده شدت گرفت . یک آن جادوگر چوبش را به زمین کوبید و تمام جادوگر ها به هوا پرتاب شدند . ـ جوخه هوایی حمله کنه 😠 پرنده های مهاجم به سرعت بر سر جادوگر می چرخیدند و به سمت او شلیک می کردند . تاثیری نداشت چرا که او ناگهان ناپدید شد .
ـ تجربه ثابت کرده اون به دنبال رسم پنتاگرام هست حواستون باشه نباید برنامش عملی بشه 😏 جادوگر در شمال غربی ظاهر شد او بر روی بام یکی از خانه ها بود ، لحظه ای بعد خانه شروع به سوختن کرد و آتش گرفت ، ـ ۳ نفر برید اون خونه رو خاموش کنید 🤔 ۳ کاراگاه به دور خانه حلقه زدند . ـ آگومنتی(در سری هری پاتر این طلسم ، طلسم فراخوانی آب بود) ... شعله های خانه به وسیله آب فراخوانی شده خاموش شد . خانه ای در شمال شرغی آتش گرفت . سه نفر دیگه به آنجا رفتن تا آتش را خاموش کنند . جادوگر بر بام خانه ایی در جنوب شرقی ظاهر شد اما قبل از اینکه بتواند کاری کند طلسمی به او بر خورد کرد و او از بالا خانه پرتاب شد ده ها متر به عقب پرتاب شد و به دیوار یکی از خانه ها بر خورد کرد ۱۰ کاراگاه او را محاصره کرده بودن . جرج با اجرا یک طلسم قابلیت جسمیابی را از کار انداخت .
نقاب جادوگر ترک بزرگی برداشته بود . همه مشتاق بودند بدانند کار چه کسی می تواند باشد . هر کس صدای ضربان قلب خودش را می شنید . ساعت ۴:۰۸ دقیقه شده بود . جادوگر آرام آرام از جایش بلند شد و در همان لحظه نقاب استخوانی اش به دو تکه تقسیم شد و افتاد ... . ... نقاب افتاد قلب همه افراد از جای داشت کنده میشد سر جادوگر به سمت پایین بود و کسی نمی توانست صورتش را ببیند . یکی از کاراگاه ها کمی خم شد تا صورت جادوگر را ببیند . جادوگر به سرعت صورتش را به همه نشان داد ، پوستی سیاه و فاسد شده با چشمانی که همچون چاله ای عمیق تاریک بود . جادوگر نعره ای کشید ، کاراگاه ها شکه شدند و به عقب پرتاب شدند .
کاراگاه ها که به شدت ترسیده بودند ، به سرعت شلیک می کردند . ولی یکی یکی با زخمی عمیق بر روی بدنشان به زمین می افتادند . تا اینکه هر ۱۰ کاراگاه نقش زمین شدند . ـ تو تیم دو نفره یکی سپر رو بسازه و یکی دیگه حمله کنه 😠 پس از دستور های جرج به سرعت تیم های دو نفره تشکیلی شدن و از هوا و زمین به جادوگر حمله میشد جادوگر به نحوی آن ها را جا خالی می داد که گویی برگی در هوا است و باد خودش مانع برخورد آن می شود ، او همچون برگی از برگ های درخت در هوا حرکت می کرد . با دستورات جرج کار واقعا برای جادوگر سخت شده بود .
ساعت ۶:۱۲ دقیقه بود و تمام افراد جرج به شدت زخمی شده بودند . جرج تنها شده بود . ـ خیلی بدشانسی بی ریخت 😏 جادوگر نعره ای کشید و به سمت جرج حمله کرد ، حملات جادوگر از سپر جرج عبور نمی کرد . ـ میدونی تو مثلا یک روحی بدنت مثل هواست و میتونی حمله های فیزیکی رو جاخالی بدی 😅 و اینم بگم که این بخشی از جادو خودت هست 😏 ... چطوره یکمی عذابت بدم 😏 ... لوموس ماکسیما ... نور از چوبدستی خارج شد و مستقیما وارد بدن جادوگر شد فریاد و جیغ جادوگر به هوا رفته بود او به شدت میسوخت . در همین حین ... ـ تو قبلا مردی احتمالا یک جادوگر قرن ۱۷ هست ... نور از بدن جادوگر بیرون جهید . ـ ویپرا ایواناسکا ... جادوگر از وسط شروع به سوختن کرد و تبدیل به خاکستر شد . روحی از خاکستر ها بر خواست و به نشانه تشکر سری تکان داد و محو شد . ـ خب پاشید خودتون رو جمع جور کنید بر می گردیم اداره کل ، تا امشب گزارشاتون رو تحویل میدید 😠
خب این مبارزه گروه شما تو پنج دقیقه خوندید ولی ۳ ساعت طول کشید و دوستان با هم دیگه کلی تفریح کردند 😅 توضیحی که باید بدم اینه که جادوگر با باد یکی شده همچنان که برگی که تو هوا شناوره رو به سختی میشه گرفت به دام انداختن اوشون هم بسیار سخت بود ، این جادوگر در اواسط قرن هفدهم رئیس مدرسه بوباتن بوده 😩
ممنون از اینکه وقت گذاشتید و خوندید 😊 البته هنوز نمیدونم چرا یازده اسلاید انتخاب کردم 🤔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ببخشید دیر دیدم بنظرت من چطور می تونم داستان رو هیجانی تر کنم ؟😞
و اینکه اوچیها200 دختره یا پسر من الانم نفهمیدم 😐😂
ممنون 😊
تو داستانت پدر و مادر رفتن مسافرت درست الان تنها هستند پس میتونی بدترین سناریو ها رو روشون پیاده کنی شاید وقتش باشه کمی قدرتش رو به نمایش بزاره 😅
اوچیها پسر هستند 🙂
پدر و مادر برگشتن اخرشو بخون گفتم اومدن😐😂
عه جدا واقعا 😳 بهش نمیاد اصن چن سالشه من یبار پرسیدم گف دختره یعنی چی😐😳
خب این از اثرات دیر پارت جدید گذاشتن هست 😅عیبی نداره ، ویروس زمان مکان رو بیار خونشون بزار پدر و مادرش یکمی از قدرت هاش رو ببینند 😏 بقیش به تخیلت بستگی داره 😅
داداش اوچیها به من گفته پسره 🙂 البته یک مدت خودش رو دختر معرفی میکرد 😅
بهتر بگم از اول خودش رو پسر معرفی کرد و بعد دختر و الان پسر ، به نظرم پسره 🤔😏
😐و.یروس اخرالزمانی رو به کل فراموش کرده بودم😂
عه جدا چه جالب😳
و بسی گشنگگگ
ممنونم ☺️😊
و بسی هیجان داستانو بردی بالا😔😂✌🏻
آره دیگه لازم بود 😅
عالی بود ☺️
میتونم داداش صدات کنم البته اگه مشکلی نداری؟
ممنونم ☺️
معلومه که میشه 🙂 مشکل کجا بود 😅
باشه☺️
داستانت هر پارت داره هیجانی تر میشه و تمام خاطرات منو با فیلم هری پاتر زنده میکنه ☺️
بسی عالی🚶🏻♀
ممنونم ☺️
عالی بود
ممنونم ☺️😊