
نمیدونم چی باعث شد که انقدر زود به اون مرد اعتماد کنم... ولی به هر حال.. داشتیم دوتایی تک تک پله ها رو پایین میاومدیم.. داشتم تمام تلاشم رو میکردم که به یاد بیارم اون مرد کیه، اما حافظهم یاری نمیکرد.. یهو اون مرد سر جاش ایستاد و به جایی خیره شد... زیر چشمی نگاهش کردم.. بعد من هم ایستادم و سعی کردم با دنبال کردن نگاهش نقطهای که بهش خیره شده رو پیدا کنم... که البته کار سختی نبود.. دیدن نقطهی نورانی قرمز رنگی که توی هوا شناور بود و به سمتمون میاومد به اندازهای عجیب بود که هر کسی رو از حرکت باز داره و خیره به خودش نگه داره... هیچ ایدهای نداشتم که اون چیه.. اون جسم نورانی نزدیک برج ایفل متوقف شد... چشمهام رو ریز کردم.. انگار میتونستم اندام یک انسان رو از درون نور تشخیص بدم.. یه دختر! موهاش توی باد تکون میخوردن...
بین زمین و آسمون ایستاده بود و حالهی پررنگی از قرمز اون رو فرا گرفته بود... آروم لب زدم (یه شرور؟) این تنها حدسی بود که میتونستم بزنم... اما آقای ناشناس کنار من بی توجه به حرف من با حالت پریشون گفت (خیلی دیر شده!...) نگاهم رو به سمتش بر گردوندم.. چرا دیر شده؟ برای چی دیر شده؟ به اون دختر نورانی نگاه کردم که داشت به سمت پایههای برج ایفل پرواز میکرد... آقای ناشناس سریع از پله ها پایین دوید... اما من هنوز همونجا ایستاده بودم.. نمیتونستم چهرهی دختره رو درست تشخیص بدم.. تنها کاری که کردم این بود که بایستم هاج و واج نگاش کنم.. اشعهی قرمز رنگی رو دیدم که از دستش ساطع میشد و بعد... انگار پایهی برج داشت ذوب میشد... کم کم خم شد.. من هم تعادلم رو از دست دادم و افتادم... شیب زمین هر لحظه تند و تند تر میشد...
به دلیلی که خودمم نمیدونمش، بدون هیچ واکنشی به این اتفاق، روی کف فولادین برج ایفل نشسته بودم و اجازه میدادم جاذبه من رو هر جا میخواد ببره... روی زمین لیز میخوردم و هر از گاهی میچرخیدم و هیچ واکنش یا عکس العملی نشون نمیدادم.. (((در واقع مثل یک عدد خنگ بی تفاوت نشسته و لیز میخوره..))) دست آخر تصمیم گرفتم یه حرکتی بکنم و از اون وضعیت بیام بیرون.. دستم رو به یکی از میلههای برج گرفتم و خودم رو به سمتش کشیدم... بعد روش نشستم و به برج که هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر به زمین نزدیک میشد نگاه کردم... وقتی فاصلهم با زمین مناسب شد [در واقع وقتی که برج تقریبا کامل خم شده بود] از روی میله پریدم و خودم رو به زمین رسوندم.. بعد از زیر اون ساختمون عظیم خزیدم و اومدم بیرون...
هیچی دیگه! چیزی که بهم احساس قدرت میداد درست عین خود احساس قدرتم مچاله شد! 🙄 سوتی کشیدم.. حالا باید چیکار میکردم؟ اون خانم قرمزی که داشت برج ایفل رو له میکرد به نظر بدجوری عصبانی بود.. شاید اگه معجزه گر دست خودم بود میرفتم سراغش ولی الان بهتر بود محل رو ترککنم... **از زبون مرینت** وقتی احساس غم و اندوهم مثل موجی دور من حرکت میکرد، احساس میکردم برای هیچ کاری چیزی جلو دارم نیست.. کم کم احساسم به احساس خشم تبدیل شد... خشم از چرایی غم.. خشم برای انتقام از مسببش.. کسی که دلیل غمم بود.. حالا هر کس که میخواد باشه... از حس غم رسیده بودم به خشم.. خشمی بی انتها، به اندازهی اقیانوسی عظیم که وجودم رو فرا میگرفت.. خشمی بی دلیل.. فقط ساخته شده از احساسات و دلایل پوچ.. اما چیزی بود که توی تک تک سلولهای بدنم احساسش میکردم..
احساس کردم دارم کم کم بی وزن میشم و پاها از روی زمین بلند شده.. بعد نگاهی به نماد بزرگ شهر انداختم.. نیشخندی زدم.. قرار تیست بیشتر از اون اونجا بمونه!😏 با سرعت به سمتش حرکت کردم.. پرواز! حس عجیبی بود.. خشم کنترلم رو بر عهده گرفته بود.. نفهمیدم چطور شد که باعث خم شدن برج ایفل شدم... بعد از این اتفاق آروم روی چمنها فرود اومدم و نگاهی به نتیجهی رفتارم انداختم.. ارزشش رو داشت؟ نابودی میراثی به این با ارزشی؟ احساس کردم دیگه خالی از خشمم.. ولی به چه قیمت؟ هنوز چیزی نشده از کار خودم پشیمونم.. حالهی قرمز رنگ از بین رفته بود... دیگه هیچ چیز اونجا نبود به جز احساس سر زنش و گناه.. آره احساس گناه! عذاب وجدان بدجوری داشت آزارم میداد.. من چیکار کرده بودم؟
نگاهم رو چرخوندم و با دیدن آدرین که داشت از اونجا دور میشد خشمم قوی تر از قبل دوباره فرمانروای احساساتم شد.. چرا اون باید اینجا باشه؟؟؟؟ اون دلیل اصلی تمام گریههای پنهانیمه.. اگه نمیاومد و من رو یاد آدرین نمیانداخت.. اگه... 😡 به سمتش هجوم بردم.. اون باید نابود بشه.. تا احساسات بد من هم نابود بشن.. تا دیگه چیزی من رو یاد ادرین نندازه... دوباره موجهای قرمز اطرافم رو فرا گرفتن.. از زمین فاصله گرفتم.. و بعد با سرعت به سمتش رفتم.. وقتی تقریبا بهش رسیده بودم، وحشت زده به سمتم برگشت... چشمهای گرد شدهی سبز رنگش... اونا... واقعا خاص بودن.. انگار از طریق اون ها بهم امر میکرد که این کار رو نکنم... با دیدن دوبارهی چهرهش احساس کردم بدنم میلرزه.. نه از ترس، یا سرما.. بلکه از شوق تجدید دیدار.. هر چند دلیل مسخرهای به نظر میرسه اما.. این واقعا تنها دلیله...
حالهی قرمز رنگ بار دیگه نا پدید شد...آروم پاهام زمین رو لمس کردن.. بعد به سمتش رفتم و خودم رو توی بغلش جای دادم... آروم با صدای لرزونم زمزمه کردم (تو چرا انقدر واقعی به نظر میرسی؟) میتونستم حیرتش رو احساس کنم.. اما مگه مهمه؟ اون به سوالم جوابب نداد.. فقط نگاهم کرد اما.. جواب خودش رسید (چون اون واقعیه!) این حرف دلم بود.. امیدوار بودم واقعی باشه.. حرف دلم که شخص دیگری به زبونش میآورد.. به سمت صاحب صدا برگشتم.. یه مرد بلند قد... اون.. اون اینجا چیکار میکنه؟ آخه اون که هیچ ربطی به این ماجراها نداره... نگاهی به برج ایفل انداخت و گفت (نگران نباش! درستش میکنیم! فعلا بتید سر شما دوتا تمرکز کنیم!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بیست و هفت رو منتشر کردم عالی بود
مرسی😍
❤❤❤❤
عالی تروخدا پارت بعدو بده
باشه😁
مرسی😘
این مرده کیههههه.اوف
گیج شدم
گابی که نیست؟
نه نیست😁
من بگم همه باهم بگن عالی ولی بازم کمه آقا من دیگه کلمه ای برای گفتن عالی بودن داستانت ندارم باید بزنم گوگل بیاره😬
😂❤ مرسی
😚
اون مرد کیه ؟؟
سوهان گابریل استاد فو بابای مرینت داداش بانیکس نمیدونمممممم کیهههههه؟؟؟؟
😅 در پارت بعد خواهید فهمید...
واییییی خعلی طولانیه که😩
چی طولانیه؟
تا پارت بعدی بیاد 😐
😂 ببخشید
واقعا حوصله ندارم بنویسمش😐💔
😐💔
پارت بعد در بررسی میباشد...
لطفا منتظر بمانید
😁
کییییی بوودد
فیلیکس
سوهان
استاد فو
زن استاد فود
بابای مرینت
گابریل
بانکیس
آلیا
نینو
کلویی
لوکا
جگد استون (😐😂)
لایلا
نکنههههههه
🤣🤣🤣💔
🤭❤😂
تو چرا دختر هارو هم میگی گفت مرده ها😂😂
دیگه چیزی به عقلم نرسید
وایسااااااااااااااااااااااااااااااااا اگ همونی باشه که فکر میکنم میام تو خوابت مرضیهه😂😂
مرضیه کیه؟😐
😂❤ باشه
نمیگم😐
یکی که کلا ربطی به هیچی نداره😹
نمیدونم😐 حس میکنم خیلی بی ربط واردش کردم😑
اون کیه؟؟؟
سوهان؟فیلیکس؟بانیکس؟نه نه داداش بانیکس؟یا........استاد فو؟ نه استاد فو قدش کوتاهه
پس کی؟؟؟
خیلی نزدیک شدی بهش ولی نگفتیش😆
عالی بود
مرسییی
بهتستمسربزنکیوت💕🌨
شخصیشده🌨💕
من منتشر کردم قربونت برم ولی الان اومدم بخونم! اون موقع فقط زدم منتشر که بعد بیام بخونم!
😅❤ دستت درد نکنه
بووووووس خیلی خیلی خیلی قشنگ نوشته بووووودی
میشه که چند نفر بررسیش کنن؟
چون منم بررسیش کردم
😘😘😘😘😘😘😘