
بیشتر از قبل توی پتو فرو رفتم. مامانم از هال داد می کشید:«من موندم تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟» میدونستم که فکر می کنه مادر بی نظیریه. حرفم رو الاح میکنم. واقعا بی نظیره. هیچ مامانی رو عین اون نمیشناسم. فکر میکنه فوق العادس. زمزمه کردم:«معلومه که به هیچکدومتون نرفتم. اگه به تو رفته بودم، الان کسی بودم که انسان ها رو تخریب میکنه...»
چند ساعت بعد، در طول ساحل قدم می زدم و به غروب و دریا خیره شده بودم. از خونوادم خیلی دور شده بودم، ولی اهمیتی نمی دادم. دوست داشتم فرار کنم. دوست داشتم بدوم و ازشون دور شم و دوباره زندگیم رو بسازم، دوباره چیزی که شکستن رو بسازم ولی نمیتونستم. میدونستم که تا آخرش اسیر بودم...
دوباره نگاهی به دریا انداختم که با نور غروب منظره قشنگی رو به وجود اورده بود. با اینکه می گفتم قشنگه، ولی احساسی بهم نمی داد غیر غم و یاد آوری گذشته. دوباره. صدای تیز و متهم کننده ای افکارم رو پاره کرد:«دختره احمق! اونجا چیکار میکنی؟! همین الان برگرد ببینم!» برگشتم و با کابوس زندگیم چشم تو چشم شدم.
گفتم:«لازم نیست داد بزنی، یه متر هم فاصله نداریم.» داد زد:« با توی زبون نفهم باید داد زد! نمیگی اینجا دزدی چیزی باشه؟» با اون همه مامور امنیتی حرفش دور از ذهن بود، ولی فکر کردم:«اگه بود ازش استقبال می کردم...» ولی نمیتونستم اینو بگم. نمیدونم چرا حس بدی بهم میداد که نمیتونستم درباره کاری که مامامنم باهام کرده، با کسی و به خوص با خودش حرف بزنم. انگار توی ذهن خودم اسیر شده باشم...به خودم قول داده بودم یه روزی اینارو بهش بگم. میتونستم...؟
«دو روز بعد»: سوار ماشین بودم و خدا خدا می کردم همون موقع همه چی تموم شه. تموم تموم. دردم، سختیام و احساساتی که برام مونده بودن تموم شن. شاید خبیثانه بود که آرزوی مرگ مامانم رو بکنم، ولی...انسان ها برای موجودات موذی مثل حشرات و موجودات خبیث مثل شیطان یا هیولا ها آرزوی مرگ میکنن. گاهی وقتا بعضی آدما از حشرات موذی تر و از هیولا ها هیولا ترن. پس چرا باید عیبی داشته باشه...؟
جلوی بغضم رو گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. همه چیز برام بی روح و رنگ بود. فکری به سرم زد که باعث شد حس کنم بدنم از کار افتاده:« آیا واقعا حق با منه...؟» در تمام راه برگشت و حتا بعد اون این سوال ولم نمیکرد...اگه حق با مادرم بود چی؟ اگه خدا قرار بود در این مورد قضاوت کنه حق با کی بود؟ همیشه به نظر دیگران حق با پدر و مادراس. همیشه اونا نقش آدمای دلسوزی رو بازی میکنن که ما باید به حرفشون گوش بدیم و دوستشون داشته باشیم ولی هیچکس درمورد وقتی که پدر و مادرا مثل هیولا میشن حرفی نمیزنه. حتا فکر اینکه من واقعا حقی برای آزادی ندارم دردناک بود. اونقدر که باعث شد بدنم بی حس شه و چشمام سیاهی بره...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم افسردم یه بچه یتیم یه هفته نشده یه مرد پولدار با اخلاق گند منو به فرزند خوندگی قبول کرده فردا میشه یه هفته دلم مرگ میخواد هی میگه یلدا بیا بعدم با کمربند کتکم میزنه خدا کنه لاقل اینجا یکی منو درک کنه
خدانکنه دور از جون فقط از هیت ها خستم
عزیزم...
تازه دارم داستانت رو میخونم
میدونی چیه
باید با انسان ها مثل خودشون رفنار کرد
اگه سرت داد میزنه،سرش داد بزن
اذیتت میکنه،اذیتش کن
سعی کن کوهی باشی کارای بقیه رو به خودشون بر میگردونه
منم یه مدتی مثل تو یا حتی وخیم تر بودم تا اینکه این رو جزو یکی از قوانین زندگیم کردم
شجاع باش💜
وقتی دنیا ناعادله تو هم باید ناعادل باشی
بعد من نگفتم هر کی بدی کرد تو هم بدی کن
منظورم این بود که استوار باش و نزار آدما هر جور دلشون خواست باشی
یجوری باید بهشون بفهمونی اشتباه کردن...
مثل اینکه منظورمو بد ریوندم من همیشه منظورمو بد به بقیه میرسونم😓
ببخشید اگه ناراحت شدی
ممنونم:)
عالیبود
اجی اینقدر غمگین نباش
آهنگ های شاد گوش بده و برقص 🥺
جوک بخون و این چیزا
تولوخدا اینقدر گمگین نباش 🥺
🥺🥀
عاجی بخاطر همه ما غمگین نباش 🥺🥺