
و همچنان ادامهی داستان را به صورت قطره چکونی ادامه میدهیم😹 (مثلا سعی کردم بیشتر بنویسم😐)
من و آقای توهم [آدرین] داشتیم توی خیابون قدم میزدیم... این چند دقیقه خواب بعد از این همه سختی و خستگی و البته، مبارزه، خیلی بهم چسبید.. اگه میشد هنوز هم استراحت میکردم، ولی خب... پوفف.. احساس میکردم خیابونهای پاریس سرد و بی روح شده.. و همینطور غمگین.. البته به احتمال زیاد به خاطر حال خودم بود.. کمی که گذشت از حرکت ایستادم و با اخم و جیغ جیغ (((😹))) رو به آدرین گفتم (تو چرا غیب نمیشی؟؟) بدبخت هم همینطوری متحیر و گیج نگاهم کرد.. _(چرا باید غیب بشم؟!) _(چرا نباید غیب بشی؟؟) تا چند دقیقه فقط به هم دیگه نگاه میکردیم... بعد ادرین گفت (من که جادوگر نیستم که بتونم غیب بشم.. ببینم... توی این جهان جادوگرا وجود دارن؟) (((آدرین بد بخت گیج شده نمیدونه داره چی میگه😹))) با این حرفش گرهی اخمهام از هم باز شد..
این جهان؟ در مورد چی صحبت میکرد؟ یعنی اونم مثل من از جای دیگهای اومده بود؟؟ اههههه... آره دیگه.. توهم من بود دیگه.. با من اومده بود، همراه من به این جهان وارد شده بود... سرم رو توی دستام گرفتم.. چشمهام رو روی هم فشردم و خطاب به خودم داد زدم (تمومش کن!!) صدای آدرین اومد که گفت (چیزی شده؟؟) چشمهام رو باز کردم و به صورتش خیره شدم.. احساس کردم گونههام خیس شدن... قرار نبود گریه کنم! داد زدم (چرا تو نمیزاری فراموشش کنم، ها؟ تا میام همه چیز رو از یاد ببرم تو سر و کلهت پیدا میشه! آدرین مرده!! مرده!!! تو واقعی نیستی! فقط از اینجا بروو! از ذهن من برو بیرون!) اشکهام جاری شده بودن.. روی دو زانو افتادم.. آدرین هاج و واج داشت نگام میکرد.. **از زبون آدرین** منظورش چیه؟ واقعا؟! اون فکر میکنه که من مردم؟!
حتی اگه منظورش هم آدرین این جهان باشه بازم اون که نمرده! البته،... راستش من زنده هم نیستم.. ولی هر چی باشه هنوز نمردم.. همه چیز بیش از حد گیج کننده بود برام.. نمیدونستم اصلا چرا دنبالش راه افتاده بودم... من میخواستم برم یه جای دیگه.. میخواستم برم به برج ایفل.. اون هم که نمیخواست پیشش باشم.. آروم گفتم (خب.. پس.. اگه میخوای.. من دیگه برم...) بعد هم راهم رو کشیدم و از اونجا دور شدم... **از زبون مرینت** آدرین تنهام گذاشت... خودم ازش این رو خواسته بودم اما، الان بدجوری احساس تنهایی میکردم.. گریهم تشدید شد.. انگار هق هقهام، اشکهام، غمها و تموم این اتفاقها بی پایان بودن... روی زمین دراز کشیدم... دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداشت... برام اهمیت نداشت روی پیاده رو خوابیدم.. برام مهم نبود مردم در موردم چی فکر میکنن..
دلم میخواست برم خونه... جایی که میشناسمش.. من، تحمل این همه سختی رو نداشتم... گونههام میلرزیدن و اشکهای کوچیکم روشون میغلتید.. وقتی که احساس میکردم دیگه هیچ چاره و راهی ندارم، توی اوج بدبختی، احساسش کردم... دوباره همون نیرو.. همون احساس عجیب... اما اینبار همراه آرامش.. آروم چشمم رو بستم.. گذاشتم حس آرامش توی سرتاسر بدنم جاری بشه... کمی گذشت... شاید ۵ دقیقهای همونطوری دراز کشیده بودم.. بعد چشمم رو باز کردم و سر پا ایستادم.. احساس میکردم انرژی رو در اطرافم میبینم.. به صورت موجهای قرمز رنگ زیبا.. زیباییشون غیر قابل توصیف بود.. موجهاشون در هم تنیده شده بودن و خیلی نرم به بالا و پایین حرکت میکردن... (((میدونم داستان رو زیاد تخیلی کردم... دیگه ببخشید)))
چیز سرد و کوچیکی روی سرم و افتاد... قطرهای که بعد از فرودش از روی پیشونیم سر خورد و به پایین اومد... بارون!! کمی طول کشید تا بارون شروع بشه... قطرات مایع سرد تمام غم و اندوهم رو شستن و با خودشون بردن... هنوز هم حالهی کمرنگی از رنگ قرمز من رو فرا گرفته بود... و این چیزی بود که بهم احساس قدرت میداد.. چیزی توی وجودم جای گرفته بود، که قبلا اونجا نبود... **از زبون آدرین** داشتم همهی پلههای برج ایفل رو یکی یکی بالا میرفتم.. نمیدونم چرا از آسانسور استفاده نکردم.. ولی به هر حال مهم هم نبود... قرار نبود که تا نوکش برم.... البته شاید هم میرفتم.. از اول مسیر شروع کرده بودم به شمردن پلهها.. شمارهی هر کدوم رو قبل از اینکه پام رو روش قرار بدم به زبون میآوردم.. _(۱۵۳.... ۱۵۴..... ۱۵۵.... ۱۵۶....) صدایی از پشت سرم اومد.. (میخوای هر ۱۶۵۵ تا پله رو بشمری؟)
سرم رو به سمتش برگردوندم... مرد قد بلندی بود.. به نظر آشنا میاومد.. چشمهام رو ریز کردم.. (شما؟) _(من اومدم تا ببرمت خونه!) _(خونه؟) _(میدونم گیج شدی و نمیدونی ماجرا از چه خبره... ولی وقتشه کم کم برگردی به همونجایی که ازش اومدی!) فقط نگاهش کردم... از چی صحبت میکرد؟ مرد ادامه داد (بیا... وقتشه بریم یکی دیگه رو هم قبل از اینکه دیر بشه پیدا کنیم!) دیر بشه؟! دنبالش راه افتادم.. شاید اعتماد کردن انقدر زود کار درستی نبود.. اما برای من مهم نبود.. چی دارم که بخوام از دست بدم؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود😐
خوبی؟
چرا ازت زیاد خبری نیست؟
خوبم تو چطوری؟
حسش نبود😐😒
چرا معمولا حسش نیست که بیای؟😐
خوبم ممنون
اون مرد استاد سوهان بود؟ منظورم سوهان قم است!!!!😐😂
نه استاد سوهان نیست😁
🤣🤣❤ سوهان قم؟
استاد باقلوا؟!😂
اره😂
🤣🤣❤ نه.. استاد زول برو
(زولبیا= زول بیا... بیا#برو)
😂😂😂
عالی عالی فوق عالی😌 عالی عالی با طعم پرتقالی😂😄
خیلی خوبه یک یک کوچولو بیشترش کردی😅☺
😂❤ممنون
عالی
مرسی😘
عالی عالی خیلی عالی
دوست دارم خیلییی زیاد
😍
😍👏🏻
😍
عالی بود;-)نه باو داستانت که بد نیست خیلی هم خوبه مثلا... آدم کنجکاو میشه ، هیجانیه،با غم ها کنار میای و... در کل داستانت عالیه;-)
مرسی مهربونم😘
خواهش میکنم;-)
بازم کم بود ولی عالیـ
اینجا کفش هویتهـ؟
میگم یه پیشنهاد از این به بعد انچه خواهید دید هم بزار
😁 میسی
مسئله اینجاست خودم دقیق نمیدونم چه چیزی خواهید خواند😐😂❤