
فرد*: اخ! سرم خیلی سنگینه...* لیندا که کنارش نشسته بود و مشغول بافتن شالگردن بود وقتی متوجه فرد میشه سعی میکنه بلندش کنه و بشونتش. لیندا: الان حالت بهتره؟ فرد به لیندا نگاه میکنه. صورت لیندا جوری بود که انگار اتفاقی نیوفتاده، انگار فرد همون آدم قبله و هیچ اتفاق بد یا ترسناکی نیوفتاده. فرد: فقط یکم سرم سنگین شده. لیندا: اشکالی نداره مدت زیادی بود خواب بودی تب شدیدی هم داشتی طبیعیه. فرد: چقد خواب بودم؟ لیندا: هممم....فکر میکنم سه روزی شده. فرد: سه روز!؟ لیندا: اره
فرد سرش رو پایین میندازه*:سه روز تمام خوابیده بودم؟ خیلی طولانیه.....سه روز تمام داشتم توی خواب میدویدم و از خودم فرار میکردم..هه مسخرست، آدم از خودش فرار کنه چون نمیخواد چیزی که هست رو قبول کنه* لیندا: الان که حالت بهتر شده، بهتر نیست بیای یکم هوا بخوری؟ فرد سرش رو از لیندا برمیگردونه: نه. لیندا: پس همینجا بشین الان برمیگردم. فرد: او..اوه! یکم بعد از اینکه لیندا میره چشم فرد به چند تا شالگردن رنگی که توی سبد بودن میوفته، از جاش بلند میشه و به سمتشون میره. روی هر کدوم اسم یکی نوشته شده بود، مشغول نگاه کردنشون میشه که تا صدای پا میشنوه سرجاش میشینه. در محکم باز میشه. مارکوس دم در تند تند نفس نفس میزد و اونجا خشکش زده بود که فرد با لبخندی از روی نگرانی دستش رو بالا میبره و میگه: س..سلام بعد از شنیدن صدای فرد اشک از چشمای مارکوس سرازیر میشه و به سمت فرد میاد، محکم بغلش میکنه: چه خبرته کله خر چرا انقدر میخوابی؟
فرد هم بغلش میکنه: ببخشید که مثل شما انقدر بازیگوش نیستم و زود برای خرابکاریا بیدار نمیشم. مارکوس از فرد جدا میشه: کی خرابکاری میکنه؟! فرد: تو دیگه. مارکوس: من هرچقدم خرابکاری کنم بازم بلدم درستش کنم. فرد: هیچ وقت هیچی رو درست نکردی الکی خالی نبند مارکوس: خالی نمی_ لوییس که متوجه در اتاق فرد که باز بود میشه وارد اتاق میشه و مات و مبهوت به فرد نگاه میکنه. فرد: چرا امروز اینشکلی شدین؟ لوییس کلاهش رو روی صورتش میکشه و میگه: خوشحالم که خوب شدی، بهتره یکم هوا بخوری برات بهتره اری هم برات یکم سوپ درست کرد اشتهاتو باز میکنه، فعلا فرد رو به مارکوس میکنه: چیشده؟ مارکوس: این چند روزه انگار سرش شلوغ تر شده مارکوس لبش رو نزدیک گوش فرد میکنه: چند باریم دیدم با هی سان میرفتن بیرون فرد: خب مارکوس: همین؟ خب؟ فرد: مثلا چی میخوای بگم؟ مارکوس: عجیبن از نظر من، چند سالی میشه که اینجاییم ولی اونا هیچ وقت باهم از خونه بیرون نمیرن، نه اصلا خیلی کم دیدم هی سان از خونه برن بیرون فرد: الکی ذهنتو درگیر همچین چیزه مزخرفی نکن مارکوس هوفی میکنه که لئو و وایولت وارد اتاق میشن و با دیدن حال خوب فرد خیلی آروم گریه میکنن و بغلش میکنن....
امیدوارم خوشتون اومده باشه༎ຶ‿༎ຶ🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه :]
مرسییییی༎ຶ‿༎ຶ🌸