
صدای فرد به شدت بلند و بود همه افراد خونه رو به سمت خودش میکشوند. لوییس اولین نفر وارد اتاق میشه و متوجه فرد میشه که دستاش رو روی سرش خیلی محکم گرفته و فقط فریاد میزنه. لوییس با ترس و اضطراب به سمت فرد میره: چیشده؟ خوبی فرد؟ فرد*: نی...ساما! خوشحالم که اون اینجاست* یکم بعد لیندا و مارکوس هم میان. لیندا: فررد!!!چیشده؟ مارکوس دم در اتاق خشک میشه و نمیدونه باید چه کاری انجام بده. خیلی نمیگذره که دوتا بال سفید بزرگ از کمر فرد بیرون میان و برای یه لحظه سکوت حاکم اطراف میشه.
همه با تعجب به بال ها نگاه میکنن، بال هایی به سفیدی ابر و برف. درد فرد میخوابه و خیلی سریع به پشتش نگاه میکنه*: ای...اینا چین؟* و دوباره با همون چشمای گرد شده و ترسونش به لوییس که کنارش نشسته بود نگاه میکنه. فرد سعی میکنه ازشون دور بشه، دستش رو به نشونه ی اینکه برن عقب جلو میاره و حتی صورتش رو میپوشونه و مدام عقب میره، با صدای بلند و اشک هایی که از چشمش جاری میشد گفت: نه! ازم دور شید!! شماهم آسیب میبینید!!! همون موقع لوییس نزدیک فرد میشه و دستاش رو میگیره که فرد یکم آروم میشه. لوییس: نیاز نیست نگران باشی...نگران نباش چیزی نیست فرد. لیندا نزدیکشون میشه: ف...فرد،خوبی؟ فرد دوباره چهره ی ترسویی به خودش میگیره و شروع مبکنه به لرزیدن، مثل بچه ای که کسی رو نمیشناسه، پیش مادرش نیست و نمیتونه از غریبه ترسناکی که به سمتش میاد دور بشه. لیندا وقتی صورت فرد رو میبینه اشک از چشماش جاری میشه و فرد رو بغل میکنه: چیزی نیست ما اینجاییم.
لیندا*: دقیقا مثل وقتایی که میترسید و روحارو میدید* همون موقع ها بود که وایولت و لئو بالا میان اما مارکوس شروع میکنه به پیچیوندن اونها و از اونجا دورشون میکنه. لیندا خودش رو از فرد جدا میکنه، دو دستش رو روی صورت فر میزاره و درحالی که اشک میریخت و اشکای فرد رو پاک میکرد متوجه چشمای طلایی رنگ فرد میشه. سعی میکنه واکنشی نشون نده اما فرد از هوش میره. لیندا: فرد؟ فردد!!! لوییس: آروم باش حتما به خاطر دردش از هوش رفته. وقتی که لوییس مشغول آروم کردن لیندا بود پال های سفید رنگ فرد به سمت بدنش کشیده و کلا ناپدید میشن. لوییس از عصبانیت چشم هاش رو میبنده و خیلی زود باز میکنه. فرد رو روی تخت میزاره و باهم از اتاقش بیرون میرن که لیندا میگه: من پیشش میمونم.
لوییس: اگر بمونی چی عوض میشه؟ لیندا بدون تردید گفت: که اگر اتفاقی افتاد پیشش باشم و کمکش کنم! تک تک کلمه هایی که میگفت با قدرت و خیلی محکم بودن جوری که لوییس نتونست جلوش رو بگیره: هرکاری میخوای بکن. و از اونجا میره. وقتی که لیندا وارد اتاق فرد میشه متوجه تب نسبتا شدیدش میشه، تشت کوچیکی از آب و دستمال سفیدی رو به اتاقش میبره.دستمال رو خیس میکنه و روی سر فرد برای پایین اومدن تبش میزاره، صندلیی رو کنار تخت فرد میزاره و مشغول بافتن میشه و گه گاهی هم مشغول خوندن کتاب. لوییس به آشپزخونه میره. وقتی در رو باز میکنه اری با ترس به سمتش میاد: چیشده لوییس؟! لوییس: فرد... هی: درست بود؟ لوییس در جواب هی سرشو پایین میندازه. اری: حالا میخواین چیکار کنین؟ لوییس سرش رو با عصبانیت بالا میاره: باید بریم ببینیمش...
مرسی از همراهیتون،کامنت و لایکای خوشکلتون یادتون نره༎ຶ‿༎ຶ🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هی وو اری هم میدونن همه چیزو؟
هه هه، اون دوتا بیشتر از بچه ها میدونن😂🤫