
ناظر جان لطفاً منتشر کن 💜💜💜
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام قسمت ۳: املی : ببینم خانم کوچولو شماره مبایل مامانت یا ادرس خونتون رو بلدی مری : من 😭😭 نمیدونم شماره چی هست ولی مامانم همیشه یه برگه که روش چنتا عدد هست رو توی کیفم میزاره و بعد اون شماره رو به املی میده املی هم شماره رو وارد میکنه میبینه که شماره کلارا هست و میگه وای تو مرینت ویلسام هستی مری: هق هق 😭😭 ارهههههه وایی مرینت چرا زود تر نگفتی و املی به کلارا زنگ زد و گفت که مری پیش اونا هست و ماجرا رو بهش گفت و اجازه گرفت که ادرین و مری چند ساعت باهم بازی کنن بعد برن خونه
( الان کلارا میاد پیش اینا و میخواست بره خونه ولی املی بهش گفت بمون که بچه ها بازی کنن اونم قبول کرد ) چند ماه بعد مری : امروز از مامان اجازه گرفتم که باهم بریم خونه ادرین اخه امروز تولدش بود مامان قبول کرد تولد شب بود برای همین از صبح داشتم خیال پردازی میکردم که چی میشه داخل اتاقم نشسته بودم که مامانم صدام کرد رفتم پیشش و گفتم بله مامانی گفت با ماریا برین حاضر بشین که بریم بازار و یه لباس خیلی خوشگل براتون بخرم گفتم اخجون بریم و با دو رفتم تو اتاقم و با کمک ابجی ماریا حاضر شدم
استراحت لطفاً اون قلب بی رنگ رو قرمز کن مرسیییییی
سوار ماشین شدیم و اینبار با راننده رفتیم سمت پاساژ وقتی وارد شدیم همه ما رو میشناختن و بهمون احترام میگذاشتن ( چون لباس های اون جا رو همش گابریل و البرت طراحی کرده بودن ) رفتیم داخل اون جا گشتیم تا یه چیز مناسب من و ماریا پیدا کنیم تا این که مامان به یه لباس که اون طرف بود اشاره کرد ( وجی:کدوم طرف ( اون طرف ( وجی:خب میدونم اون طرف ولی کدوم طرف ( چه گیری دادی یه طرف دیگه( خب ببخشید ادامه ی داستان ) به سمتی که مامانی اشاره کرد نگاه کردم دیدم یه لباس خیلی گوگولی و خوشمل داخل ویترین مغازه بود مامان داخل مغازه شد و به فروشنده گفت←
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااااااااااااااااااااالی
مرسیییی
عالییییییییییییییییییی
مرسییییی♥️💜
عالیی
مرسییییی💜💜
عالییییییییییییییییییییییییییییی
مرسیییی💜