
بنده با ورودی شگفت انگیز بازگشتم ❣️💓ناظر جان منشتر کن که همه منتظرن
داد زد و گفت من پدری ندارمممم خیلی ترسیدم و ناراحت شدم البته تفلکی حقم داشت اون مادر و برادر افــــــریــــــــتـــــش مغز پدرشو شستو شو دادن و این پسر بی گناه و کوچولو رو گناه کار کردن به جرم کشتن پدر و مادر منو ویا تو اینجا از ۱۵ سالگی زندانی کردن ناراحت نگاهش کردمو گفتم چرا تاحالا از اینجا بیرون نرفتی نیش خندی زد و گفت فکر میکنی دزدکی نمیتونم برم بیرون؟
جوابشو دادم و گفتم پس چرا انتقامتو نگرفتی و ثابت نکردیکه تو گناه کار نبودی با چشای قشنگ و خشمگینش نگام کرد ترسیدم جوابمو داد و گفت چرا اینقدر بهم اعتماد داری؟ چرا مثل بقیه باور نداری من روانی ام؟ از کجا مطمئنی من پدر ومادرتو نکشتم؟ گفتم: منم همین سوالا تو ذهنم بود ولی واقعا تا حالا جوابشو نگرفتم حس عجیبی بهت دارم من فکر میکنمخیلی مهربونی منو برد تو اتاق کوچولو یی و دست و پامو بست داد زدم اهایییی روانی داری چی کار میکنی خندید و گفت دیدی تو هم بهم گفتی روانی شک دارم که جاسوس ملکه نباشی اونقدر اینجا میمونی تا بپوسی داد زدم و گفتم نه من جاسوس ملکه نیستم دو روز تو اون اتاق بدون غذا موندم یهو در باز شد و شاهزاده گفت خیلی سر سختی حرفی نزدم فقط با لبای خشک و چشای قرمز گفتم چی کار کنم تا بهت ثابت بشه من جاسوس نیستم گفت باید باهام با شمشیر مبارزه کنی هر کی که زخمی شد بازنده است با تعجب گفتم 😳 ولی ولی. من مبارزه بلد نیستم گفت که خب این مشکل خودته گفتم ولی ینی چی که مشکل خودته من فقط یه اششپزم از کجا باید مبارزه بلد باشم 🙁
جوابمو نداد و رفت بیرون بهم یه کاسه غذا داد و گفت منتظرت میمونم توی حیاط انبار تو اون لحظحه میخواستم یکی بزنم تو دهنش داشتم غذا میخوردم که صدای تنبک بزرگ داخل شهر اومد یونگی دویید و رفت بالای بام انبار وای جوری میپرید که انگار داره پرواز میکنه منم غذامو نخوردم و از پله ها رفتم بالا پیشش
منم رفتم ملکه داشت توی میدون شهر صحبت میکرد که یونگی منو براید استایل بغل کرد و پرید پایین عین گربه ها اصلا تعادلش رو از دست نداد تعجب کرده بودم واقعلا اون میتونی بیاد داخل شهر منو پایین گذاشت و دوییدیم سمت میدان بزرگ شهر ملکه و شاهزاده داشتن میگفتن که: ملکه: مردم عزیز همون طور که در چند روز پیشین شاهد بودید یک دختره ۲٠ ساله به ملکه ی خودش خیانت کرد.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی میگم ... خوبی ؟؟
قرار بود این پنجشنبه و جمعه دوتا پارت بزاری ... راستش اون مهم نیست چون گفتی سرت شلوغه ... امیدوارم کارت زودتر حل بشه بتونی بزاری آجی جونم 🥺 ...
گذاشتم نفسم مرسی که درک میکنییی🌹🫂🪐
میسی ... 🥺 لاوی
خیلی قشنگگگگگ بودددد
لطفا پارت بعدیییییی
پارت بعد بزار خیلی عالیی بود
داستانت خیلی خوبه ولی پارت هارو یکم دیر میذاری و خیلی کمه
اگر زودتر بذاری و بیشتر بنویسی مطمئن باش افراد بیشتری داستانت رو میخونن
بخدا خیلی درگیرم ولی این پنجشنبه جمعه دو تا پارت میزارممم قول
قول دادیاااااا :]
زیاد هم بنویس
کجا رفتی؟؟
پارت های بعدی کجان؟؟ :|||||||
بزار دیگه ای بابا
پارت بعدو بزار ررررررررر😐💔
بزنم بشت خاک بره چشت؟
میزاری یا نههههههه
پارت بعد😭😭😭😭😭😭😭
دارم مینویسم گلمم
پارت بعد لطفا 🥺
حتمااا دارم مینویسم
بعدیییییی