
*صبح فردا* وقتی فرد بیدار میشه چند دقیقه ای رو مشغول فکر کردن میشه که به خودش میاد و از جاش بلند میشه. برای صبحانه پایین میره و کنار بقیه میشینه. همه بهش صبح بخیر میگن و خودش هم جواب میده. سر میز نشسته بودن که فرد چشمش به لئو میخوره: عینکت مبارک لئو با ذوق شروع میکنه به حرف زدن: اره! توهم متوجهش شدی؟! خیلی منتظر بودم تا آماده بشه تو این چند روز خیلی سخت بود کارامو انجام بدم لیندا: آره مثلا نمیتونستی از جات بلند بشی لئو: خب نمیتونستم بلند بشم، میوفتادم مارکوس: مگه مریضی؟ پاهات که قطع نشدن میتونستی راه بری لوییس: یه چیزی رو از قلم انداختین...کی صبح تا شب با وایولت تو باغ بودن؟ وایولت: اوه! اره راستی لئو: واااای همتون دست به دست هم دادین منو اذیت کنیدا و شروع میکنن به خندیدن بعد از صبحانه اری برای جمع کردن ظرفا اونجا میاد و متوجه لئو میشه و داد نسبتا بلندی میزنه: وای لئو توهم عینکی شدی؟ لئو با تعجب روبه اری برمیگرده و نگاهش میکنه: اری سااان شما هم و شروع میکنن تند تند باهم حرف زدن.
همون موقع ها بود که فرد لباسش رو میپوشه و از خونه بیرون میره. لیندا: ها؟! فرد کجاست؟ لوییس که کلاهش رو میخواست روی سرش بزاره گفت: رفت کتابخونه یه سری کتابای جدید بخونه لیندا: آها و لوییس هم از خونه بیرون میره و زود تر به فرد میرسه. دستش رو روی شونه ی فرد میزاره و میگه: فرد! فرد: بله لوییس: هروقت خورشید غروب کرد خودم میام دنبالت فرد: چرا؟ لوییس: تا مثل دیروز نمونی اونجا فرد: راستی، یادم رفت بپرسم کی منو آورد خونه. لوییس: هوف...به چیزیم رسیدی؟ فرد: هنوز نه لوییس: میرسی فرد: درسته و از لوییس دور میشه و به سمت کتابخونه مرکز شهر حرکت میکنه. وقتی وارد کتابخونه میشه مرد مسن سمتش میاد: اوه! تو همون پسری هستی که دیروز اینجا خوابش برد؟ فرد خم میشه: سلام،ببخشید از قصد نبود مرد شروع میکنه به یکم بلند خندیدن: اوه تو من رو یاد خودم میندازی، منم یه بار وقتی بچه بودم بین یه عالمه از کتابا خوابم برد و اون شب مادرم فکر کرد گمشدم همراهش فرد هم شروع میکنه به خندیدن مرد: دیروز فهمیدم دنبال یه کتاب قدیمی میگردی، میدونی ماله چه سالیه؟ فرد: نه متاسفانه هیچی ازش نمیدونم فقط میدونم خیلی خیلی قدیمیه و اسمش افسانه هاست
مرد: من یه کتاب با یه جلد نقره ای رنگ میشناسم، شنیدم از نقره واقعی ساخته شده اما هیچ کس نقره بودنش رو تایید نمیکنه، مردم میگن نقره ای که از استفاده شده ماله یه دنیای دیگست اما اینا همشون شایعه هستن فرد: میتونم ببینمش؟ مرد: اره.....ولی فکر نکنم چیزی ازش متوجه بشی هیچ کس تا حالا نتونسته ترجمش کنه فرد: اشکالی نداره مرد: باشه به سمت قسمتی از قفسه ها حرکت میکنه و بین اونها کتاب کلف با جلد نقره ای رنگ پیدا میکنه که روی جلد اون یه شمشیر حک شده بود رو به فرد میده، فرد از مرد تشکر میکنه و مشغول خوندن کتاب میشه. کتاب انقدر طولانی بود که وقتی تمومش کرد هیچی نفهمید و خورشید تقریبا غروب کرده بود. کش و قوصی به خودش میده و کتاب رو میبنده که متوجه حرف مرد میشه، اینکه هیچ کس نتونسته بود اون کتاب رو ترجمه کنه و اون به راحتی تونسته بود بخونتش. چیزی که توجه فرد رو خیلی جلب کرد صفحه های اخر کتاب که داستان اصلی توش نوشته شده بود، بود. *نوشته ها* تمام نوشته ها به دست من یعنی آدام نوشته شده. اگر تونستی این کتاب رو بخونی و الان متوجه حرفای من میشی بهتره بگم تو انسان نیستی. سالها پیش وقتی که زمین تازه درحال شکل گیری بود موجوداتی با ظاهر انسانی و بعضی غیر انسانی در این سرزمین زندگی میکردند. پریان، غول ها در زمین. فرشته، شینیگامی در آسمان. و شیاطین در دل خاک زندگی میکردند. وظیفه ی شینیگامی ها و فرشته ها محافظت از انسان ها، پری ها و غول ها بوده است. محافظ از انها دربرابر شیاطینی که جسمی فیزیکی نداشتند و به صورت روح های خبیث و سیاه اطراف انسان ها پرسه میزدند. پری ها با قدر های جادویی و رنگ هایی از جنس رنگین کمان، غول ها با کنترل خاک و باد با جسته عظیم و تمدن انسان مانند، فرشته ها با ارتباط بین دو دنیا و موهای طلایی و لباس های سفید و شینیگامی ها با قدرت پرواز و بدون بال زندگی میکردند. روزی پسری از دنیای فرشتگان به دختری که شینیگامی بود علاقه مند میشود، آنها پیمانی که سالیان سال برای محافظت از این دنیا قرار گرفته بود را شکستند، قردادی که تمام فرقه ها را از هم دور میکرد. آنها پسری بدنیا آوردند و نامش را آدام«منظورشون با آدم هست البته فقط اسمش» گذاشتند، او نقش عشق آن دو را بازی میکرد و در نهایت او شینیگامی با بالهای سفید رنگ شد.
فرد این قسمت رو به یاد آورد و متوجه این شد که نمیدونه شینیگامی ها چه کسانی بودن. همون موقع ها بود که لوییس میاد و باهم به سمت خونه برمیگردم اما قبلش فرد از مرد اجازه میگیره و کتاب رو با خودش به خونه میبره. وقتی به خونه میرسن وارد اتاقش میشه و با همون لباس های بیرونیش شروع میکنه به گشتن درمورد اینکه شینیگامی چیه و پیداش میکنه. فرد با صدای نسبتا آرومی میخونه: شینیگامی ها کسایی بودن که وظیفه کشتن انسان هایی که کتاب زندگیشان تموم شده بود را بر عهده داشتن، آنها روح ها را از بدن انسان با استفاده از داس مرگشون میکشتن و در نهایت روحشون رو به سرزمین خودشون میبردن و به فرشته ها میدادن. فرد دوتا دستاش رو پشت گردنش میبره و میگه: هممممم انگار منم شینیگامیم اخه میتونم روحارو ببینم... فرد*: بعد از گفتن اون جمله درد شدیدی رو پشت کمرم حس کردم....خیلی ترسیدم و روی زمین افتادم، از شدت درد مدام به این طرف و اون طرف میرفتم و از صدای بلندم متوجه هیچ چیز نمیشدم.....ا...انگار..یه..یه چیزی از پشت درمیومد!...
ممنون از همراهیتون༎ຶ‿༎ຶ🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ساچ واو....من نبودمو این همه پارت اومده:/💔
یه سوال فنی دارم:/🧃
توی کتاب نوشته بود که اینو من یعنی ادام نوشتم...یعنی ممکنه اون برادر فرد همون ادام باشه؟
یا فرد از نوادگان همین ادام باشه.....هرچی ک هس فرد نمیتونه همون ادام باشه😐🤝🏽
چرا انقد مخ منو ب کار میگیری😂💔
پارت دیگه تقریبا همه چیز واضح میشه بعدشم قشنگ توضیح میدم که چی به چیه، الان خیلی دوست دارم بگم ولی نمیشه😭😂
😂😂😂
دوستان لطفا بدون هیچ دلیلی کامنت یک کلمه ای نزارید،وقتی دیدم متوجه ۲۹ کامنتی شدم که نصفش اوم و اوه نه بود،خواهشا یکم مراعات کنید و چیزای بی دلیل نزارید🙏🌸
سلام کیوتم مدرسهElizaدوباره کارشو شروع کرده اگه دوس داشتی دانش آموز شو💖