
کریس:اقا و خانم اگراست اومدن بعد یکی دو ساعت منم رفتم بیرون یکم گشتم یهو با ی صحنه ی رمانتیک مواجه شدم بن داشت کیا رو میبوسید منم تبدیل شدم به خودم میخواستم برم سمتش که به کیا سلام کنم بعد کیا رفت منم رفتم پیش بن یه دونه زدم رو شونش ترسید برگشت منم کردم دنبالش اون میدویید منم پشتش میدوییدم وقتی گرفتمش خودش میدونست چیکار کرده گفت غلط کردم دیگه نمیپیچونمت منم گفتم آفرین حالا بگو ببینم تو واقعا کیا رو بوسیدی گفت اره گفتم تو کی اینقدر اعتماد به نفس پیدا کردی که یه نفر ببوسی
گفت خیلی وقته گفتم اوه اوه به ما هم یکم یاد بده استاد گفت حتما شاگردم بعد یه شرور اومد منم پیچپندمو مثلا جلوی بن در رفتم رفتم تو بن بست تبدیل شدم بعد رفتم سمت شرور قدرتش بیهوشی بود اگه بهت دست میزد بیهوش میشدی رفتیم که بجنگیم وسط مبارزه ریناروژ رو زد بعد حواس کاراپیس که پرت شد اونم زد من بودم تنها(لیدی باگ و کت نویر و تکشاخ هنوز نرسیدن)بعد یه عالمه درگیری لیدی باگ اومد گفتم بقیه کجان گفت تو راهن ولی دروغ نگم با خونشون خیلی فاصله داشت اینجا بعد نزدیک بود دستش بخوره به لیدی باگ من پریدم جلوش بعدش دیگه هیچی یادم نیست تا اینکه وقتی بیدار شدم رو تخت بودم بعد فهمیدم
تو عمارت اگرست هستم پاشدم رفتم پایین بعد یادم افتاد تو حالت تبدیل نیستم نصف بدنم که رد شده بود و دید داشت ولی صورتم و بالا تنم معلوم نبود وقتی برگشتم داشتم میرفتم بالا که نقاب بزنم در اتاق باز و ماریا اومد بیرون چشم تو چشم شدیم قیافش 😳😳اینطوری بود منم سریع برگشتم پشتمو کردم بهش عقب عقبی رفتم سمت در اتاق بعد وقتی رفتم تو داشتم از استرس میمردم نقابو زدم رفتم پایین سلام کردم گفتم معجزه گرمو اگه میشه بدین بعد خانم آگرست پاشد رفت معجزه گرمو اورد بعد گفت ممنون
خب تا بعدی خدافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی رو گزاشتم
اسول خیلی داستانت باحاله
عالیییییی بود💛
عالی
خیلی عالییی
مح لایک نمودم💕🦄
به داستان منم سری بزن
حتما
عاااااااالی