
سلام این اولین داستان منه
از زبان ماری مادر هالووین: شب وحشتناکی بود.. به ما حمله شد. هالووین در آن زمان فقط ۳ سال داشت، من هالووین را دادم در آغوش 🫂پسر بزرگم. از زبان انجوراس برادر هالووین: من سعی داشتم از برج با هالووین خارج شوم مادر به من گفته بود هالووین باید پیش اکلیپسا همسایه ما بماند و حافظه او پاک شود ، من هم همین کار را کردم ولی دیگه یادم نیست که چه بلایی سر من و خانواده افتاد
از زبان اکلیپسا: منذخودم دختری به نام میتیورا دارم، هالووین همبازی خوبی برای اوست ـــــــــ ۷ سال بعد از زبان هالووین: 😭😭 مامان من دیگه نمی خوام برم مدرســـــه، چون همه از من فرار می کنند از زبان نویسنده: هالووین یک خون آشام است به خاطر دندان ها نیش اوست که همه از آن فرار می کنند، جالب این جاست که موهایش طلایی است ولی وقتی ناراحت میشود موهایش به رنگ مشکی در می آید، تنها کسی که با او خیلی مهربان است پسری است به نام وریان او ۱ سال از هالووین بزرگ تر است
از زبان وریان: این دختره هالووین خیلی نازه فردا براش یک گل می برم، بدجوری عاشق شدم، وای خدا از زبان نویسنده: فردا وریان شاخه گل قرمزی برای هالووین هدیه آورد ولی تا هالووین آن را در دست گرفت آن گل مشکی شد و دروازه ای واز شد و زمزمه می کرد هالووین بیا، هالووین بیا
هالووین وارد آن دروازه شد و فهمید که اکلیپسا مادر واقعی او نیست ولی نمی دانست مادرش کجاست هالووین:« اکلیپسا چرا به من نگفتی تو مادرم نیستی بگو ببینم مادر من کجاس؟» اکلیپسا: من نمی دونم تنها کسی که میدونه برادرته، اون الان تو پاریسه
پس من باید برم به پاریس فردا صبح زود باید برم پاریس و کسی هم نمیتونه جلوی منو بگیره. اکلیپسا:«بیا این ادرس جایی است که شاید برادرت آنجا باشه» هالووین:« کافه موسان، باشه پس من برم وسایلمو جمع کنم» اکلیپسا :« عزیزم من متاسفم» هالووین:« تو برای من یک مادر بودی خیلی دوستت دارم
فردا هالووین... اگه می خوای ادامه داستان را بدونی لایک کن، فالو کن، کامنت یادت نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)