
جای حساس کات نکردم چون احتمالا چند روز کلا وقت نکنم بیام تستچی..
توی اوج ناامیدی.. توی خیابون.. وقتی که مثل آدمای بیچاره روی زمین نشسته بودم... مثل آدمایی که جایی رو ندارن که برن... واقعا من هم مثل اونا بودم... بدون جا.. بدون کس.. بدون امید.. انگار تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که گریه کنم... اما بعد... صدایی اومد.. یه صدای آروم... اما امید بخش.. یه صدای آشنا.. صدایی که اسمم رو به زبون میآورد.. (مرینت؟) سرم رو بالا گرفتم... اشکهام دیدم رو تار میکردن.. اما این باعث نشد که نتونم شخص روبه روم رو تشخیص بدم... موهای طلاییش زیر نور خورشید میدرخشیدند و با چشمهای سبزش بهم خیره شده بود.. آروم اشکهام رو پاک کردم... عابرها با توجه به چیزی از کنارمون میگذشتن.. تک خندهای کردم.. نه.. این واقعی نبود... امکان نداره واقعی باشه... اگه واقعی بود.. باید کسی توجهش بهش جلب میشد..
ناسلامتی اون یه آدم معروفه... اگه واقعی بود.. نه.. نه.. نه.. واقعی نبود... یه توهم دیگه.. آدرین... چطور وقتی کسی من رو به یاد نمیاره اون به یاد بیاره.. مگه اون چی بیشتر از بقیه داره؟ آروم اومد و کنارم نشست... نگاهش کردم... همه چیز به نظر واقعی میاومد.. اما.. مطمئنم که واقعی نبود... یه لحظه احساس کردم زیر دلم خالی شد.. شاید.. شاید واقعی نبود اما.. توی این شرایط.. فقط میخواستم یه آرامش خاطر داشته باشم.. حالا واقعی یا غیر واقعی.. سرم رو روی شونهش گذاشتم.. اون هم دستش رو بین موهام گذاشت و شروع کرد به نوازشم... بعد پرسید (مرینت.. اینجا چیکار میکنی؟) خودم نمیدونستم.. باید چی بهش میگفتم؟ شاید لازم نبود چیزی بگم.. چون اون فقط یه توهم بود.. یه توهم که داشت سوال خودم رو دوباره از خودم میپرسید... واقعا اینجا چیکار میکردم؟
توی دنیایی که کسی من رو به یاد نمیاره... آدرین فقط نگام میکرد... دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد... در واقع.. دیگه هیچ حرفی نبود که بخواد زده بشه.. **از زبون آدرین** (((خب الان از کمی عقب تر شروع میکنیم..))) از اینکه بخوام با مای لیدی بجنگم متنفرم... اما راه دیگهای نداشتم.. کنترل اعمالم دست خودم نبود.. البته حتی اگه هم دست خودم بود نمیتونستم کار زیادی انجام بدم.. حجم حقایقی که توی این مدت کوتاه فهمیده بودم بیشتر از حد توان ذهنم بود.. تلاش برای سرپیچی از دستورات پدرم کاملا بی فایده بود.. با اینکه میدونستم کاری از دستم بر نمیآد اما این تلاش وقتی بیشتر شد که پدر برای برداشتن معجزه گر لیدی باگ فرمانش رو صادر کرد... فرمانش برام مثل خنجری بود که از پشت توی بدنم فرو بره.. تمام تلاشم بیهوده بود..
شاید ظاهرم چیزی رو نشون نمیداد اما از درون داشتم نابود میشدم... کنارش زانو زده بودم و دستم رو به سمت گوشش بردم.. حسی بهم میگفت میتونم در مقابل نیرویی که من رو به این کار وا میداره و مجبورم میکنه ازش تبعیت کنم مقابله کنم و ازش سر پیچی کنم.. شاید فقط ندای درونم بود... یا دروغ هایی که برای امیدوار کردن خودم سر هم کرده بودم.. نمیشد این واقعیت رو در نظر نگرفت که من فقط یه "سنتی مانستر" بودم.. یه هیولای آموکی که مثل یه عروسک فقط میتونه از عروسک گردانش پیروی کنه... البته شاید هیولا کلمهی مناسبی برای توصیفش نباشه.. حرفهایی داشتم که میخواستم بزنم.. اما اونا از دهنم خارج نمیشدن.. میدونستم مای لیدی نمیتونه صدام رو بشنوه اما ته دلم امیدوار بودم.. امیدوار بودم که صدام رو بشنوه... بشنوه که دارم التماسش میکنم که یه کاری بکنه.. عذر خواهیم رو بشنوه.. پشیمونیم رو.. فریاد بی صدام رو.. کمی بعد با یه ضربه به سمت دیگهای پرت شدم... سوهان! ضربهی دردناکی بود.. اما ته دلم ازش قدر دانی میکردم که داره از مای لیدی محافظت میکنه.. بعد از همونجا شاهد نبرد پدر و استاد سوهان شدم...
مبارزهی نا عادلانهای بود.. با این حال زیاد طول نکشید.. با نابود شدن سنتی کت نوار یا بهتره بگم یه کپی ضعیف از من و ناپدید شدن لشکرش، همه چیز آسون تر شد.. از اینکه پدر فعلا با من کاری نداشت و من در حال حاضر فقط نظاره گر بودم کاملا راضی بودم... اگه قرار بود لیدی باگ آسیبی ببینه ترجیح میدادم از جانب من نباشه... پدر روی زمین افتاده بود... سوهان به اون نزدیک شد.. واقعا الان انتظار کشف عویت رو میکشیدم اما... نفهمیدم چطور شد که چند دقیقهی بعد توی اتاقم بودم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی بود عالی
مرسیییی😘
خواهس
شوکولاتیم🥺 اجو پارت بعد کوجاست؟🥺🙌🏻
بیبخشید☹
تا آخر امشب حتما حتما میزارمش..
خواهر جان ترو خدا ببخشید من ساعت 6 بعد از ظهر روز پنجشنبه هدیه ام رو برای تولدت گذاشتم تو بررسی ولی هنوز بررسی نشدهههه
راستی تولدت مبارک خوشگلممم
عیب نداره🙃
ممنوننننننن🤗
واقعا معذرت میخوام یک بار دیگه هم گذاشتم تو بررسی به خدا
الان منتشر شدددددددد🎆🎇🎉
😃😃😃❤
اومدم ببینمش😍
مرسییییییییییییییییییییی
شکلاتی پارت بعد چی شد☹️😭
حالم خوف نیست☹
گلوم میدرده... بعد کلاسم گرفتم خوابیدم..
الان میرم مینویسمش..
ای وای😖
پس میخوای بعدش بزار وقتی حالت بهتر شد😔😙
نه بابا اگه نزارم که میان کلهم رو میکنن😂❤
دارم مینویسمش..
خب بگو من گفتم ننویسی تازه حالت خوب باشه بهتر مینویسی من از اون اجی ها نیستم بزارم اجیم این طور حالی داشته باشه😏
آجی نازنین مهربون کی بودی تو؟😁
نمیشه دیگه.. قول داده بودم امروز بزارم.. باید بزارم.. البته شاید دیر بزارم ولی میزارم
باید به اندازه این سه روزی که نبودی جبران کنی، یعنی شش پارت بزاری😠😎
هزار بار کامنت گذاشتم
مگه منتشر میشه😐
عالی بود
امیدوارم زودتر پارت بعدی رو بزاری
و دیدم کامنت قبلی گفته تولدت مبارک شاید دیر شده ولی تولدت مبارک 🙂💜
مرسی😘
بازم مرسی😄❤
تولد، تولد، تولدت مبارک، مبارک، مبارک، تولدت مبارک...اگه کادوتو میخوای برو تو پروفایلم😉
😄😄❤
دارم میام... ببینم چه کردی برامون😁
آجیییی پارت بعد رو نمیزاری❤🙂
شنبه میزاره
😊آجی جونم همونطور که صورتی جونم هم گفت شنبه میزارم
بووشه❤❤
عالی ❤
راستی تولدت هم با اینکه گذشته مبارک 🙃💕
😢خوبی؟؟
خبری ازت نبود😖
نگرانت شدم😞
تولدم نگذشته😅
همین امروزه🙂
ولی خیلیییییی ممنون😘
فکر نکن هواسم نیست که نیستی ها🙁
ببینم.. خوبی؟
کجایی؟
اج هدیه برات دالم😊 تستو ساختم منتشر شده برو ببین🎁 راستی تولدتم مبارک🎉😄
مرسییییی🤩