
میدونم دیر شد ولی دیگه چه کنم😁 حوصله نداشتم بنویسم قصدش هم نداشتم😐❤ بعد آجی نازنین (کاربر ❤blink❤) اومد گفت پارت بعد کو؟.. منم اومدم نوشتم😐❤ ببینین چه خوبم😅
در رو باز کردم... مامان با دیدن من دست از کار کشید و با تعجب پرسید (شما؟) من سوالش رو شنیدم... اما تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که همونجا بایستم و به پدر و مادرم خیره بشم... بابا هم به سمتم برگشت... یعنی اشتباه میکردم؟ خیلی گیج شده بودم... نمیفهمیدم ماجرا از چه قراره.. آروم زیر لب گفتم (مامان.... بابا) اما صدام آروم تر از چیزی بود که کسی بتونه صداش رو بشنوه... مامان و بابا هنوز منتظر جواب بودن... سرم رو پایین انداختم... اختیار خودم رو از دست دام.. اشکهام پایین ریختن... و بعد پاهام شروع به حرکت کردن و کمی بعد.. توی بغل بابام بودم... که البته.. اون خیلی شوکه شده بود.. توی این مدت بخاطر حفاظت از میراکل باکس خیلی کارها کرده بودم که باعث شده بود دیگه هیچ وقتی برای خانوادهم نداشته باشم.. نمیدونم...
واقعا ارزشش رو داشت؟ با اینکه اونا همیشه کنارم بودن اما دلم براشون خیلی تنگ شده بود... سرم رو بالا گرفتم و رو به بابام آروم گفتم (بابا...) لب هام میلرزیدن.. نمیدونستم باید چیکار کنم.. هنوز هم متعجب بهم نگاه میکرد... کمی بعد دستهای بابا روی شونه هام قرار داشتن و بعد بابا من رو از خودش دور کرد... (خانم جوان! اگه گم شدی ما میتونیم تو رو به...) نذاشتم ادامه بده.. (اما من گم نشدم...) چرا فکر میکرد من گم شدم؟ چرا من رو نمیشناخت؟🥺 نگاههای سنگین مشتریها و مامان و بابا رو روی خودم احساس میکردم.. یه اتفاقی افتاده.. شاید مرتبط با میراکلس ها... و یا شاید هم نه.. شاید از تبعات آرزوی شدوماث باشه.. ولی شاید هم اشتباه میکردم... ترجیح دادم تا وقتی که نفهمیدم اوضاع از چه قراره اونجا رو ترک کنم...
شاید اینجا بودنم اونا رو به خطر بندازه.... آروم کمی عقب عقب رفتم... بعد برگشتم و از بین مشتری ها رد شدم و خودم رو به در رسوندم... وارد خیابون شدم... نمیدونستم الان باید کجا برم.. سر گردون توی خیابون ها شروع به حرکت کردم... حالا که پدر و مادرم من رو فراموش کردن، هیچ کس دیگه ای هست که من رو به یاد بیاره؟ شاید کسی که مثل خودم به میراکلس ها ربط داشته باشه.. شاید کت.. اما من هویت کت رو نمیدونم پس.. شانسم رو با بقیهی اعضای گروه امتحان میکنم... شاید ریناروژ و کاراپیس... به سمت خونهی آلیا راه افتادم... وقتی رسیدم کمی مکث کردم... اگه اون هم من رو فراموش کرده بود چی؟ با فکر کردن به این موضوع اشک توی چشمهام جمع شد.. زیر لب شروع کردم به التماس کردن..(لطفا آلیا! لطفا من رو به یاد بیار...) انگشتم رو روی زنگ فشار دادم
چشمهام رو بستم... نمیدونستم باید منتظر چه چیزی باشم... صدایی از آیفون اومد.. (کیه؟) گفتم (میشه لطفا به آلیا بگین بیاد دم در؟).. صدای مردونه دوباره اومد.. (آلیا؟).. از طرز سوال پرسیدنش خوشم نیومد.. یعنی مثلا میخواست بگه کسی به اسم آلیا اینجا زندگی نمیکنه یا به همچین چیزی؟ هعییی.. به ناچار جواب دادم..(بله.. آلیا... آلیا سزار...) بعد منتظر موندم.. اما دیگه صدایی نیومد... کمی بعد در باز شد و یه دختر هیبرید (((هیبرید یعنی دو رگه... نه کاملا سیاه پوست و نه کاملا سفید پوست))) با موهای قهوهای حالت دار که انتهاش به رنگ نارنجی در اومده بود خارج شد... به محض اینکه دیدمش شناختمش.. (آلیا؟) نگاهی بهم انداخت.. کمی مکث کرد و بعد پرسید (من شما رو میشناسم؟) فقط تونستم بهش خیره بشم... تنها امیدم ناامید شده بود.. آروم زیر لب گفتم
(من رو نمیشناسی؟) با تکون دادن سر بهم فهموند که نه... اشک توی چشمم حلقه زد.. ولی نه... الان زمان ریختنشون نبود... با دستم زیر چشمم رو پاک کردم تا از ریختن اشکهتم جلوگیری کنم... آروم گفتم... (ممنون) و خیلی سریع از کنارش رد شدم... بعد توی یه خیابون پیچیدم تا در معرض دیدش نباشم.. به محض وارد شدن به اون خیابون شروع کردم به دویدن... اشکهام شروع کردن به پایین ریختن.. ((( الان حال و هوای آهنگDernière danse رو دارم😁))) چرااااا؟؟ چرا هیچ کس من رو نمیشناخت؟؟ کم کم ایستادم... اشک هام هنوز پایین میریختن... به معنای واقعی کلمه تنها بودم.. تنهای تنها... باید چیکار میکردم؟ بدون هیچ کس.. روی زمین نشستم و به یه ساختجون تکیه زدم... پاهام رو بغل کردم و سرم رو بینشون گذاشتم... اشکهام آروم میریختن... میتونستم نگاه مردم رو روی خودم احساس کنم... نمیدونم چه قدر اونجا بودم.. ولی هیچ جای دیگهای نداشتم که برم.. اما بعد... صدایی شنیدم.. صدایی که اسمم رو صدا میزد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شکلاتی منتظر پارت بعد هستم😀
اگه پارت بعدو نزاری شب میام تو خوابت😏
نه نیا😂❤
گذاشتم وای منتشر نمیشه😓
عالی بود 🙂💜
بخدا اگه پارت بعدو زود نزاری میام شب وقتی خوابیدی با شمشیر از وسط نصفت میکنم 😐😂
یا خدا... الفرار🏃🏻♀️ 😂💔
کی مرینتو صدا زد😬
پارت بعد رو زود تر بزار😉
یه بشر دو پا صداش کرد😐❤ (شوخی کردم😂.. البته واقعا یه بشر دو پا صداش کرد😐❤)
باش..😚
اینو که خودمم میدونستم، یکم بیشتر اطلاعات بده
سنش بلای صده یا پاین؟
ابرو هاش کلفته یا نیست؟
کلش کچله یا پر مو؟
🤣🤣🤣🤣🤣❤
پارت بعد رو نوشتم دارم میرم بزارمش... خودت بخون میفهمی😂❤
اطلاعات: تو ازش بدت میاد😐❤
آدرینه
آدرین اونجا چی کار میکنه؟
سلام من طرفدار داستانتم میشه زودتر بزاری؟
باشه سعی میکنم☺
سلام عالی بود:-)
میسی😚
سلام چطوری؟
سلااااااام😃
خوبم☺
تو چطوری مهربونم؟🙃
سلام خوبم ممنون;-)
راستی...پارت بعد رو بذار من وقتی تو تستت گفتی که نمیخواستی ادامه بدی پارت بعد رو من ضایع شدم کامل:| چون من فکر میکردم تو رمانت رو نوشتی ناظرا منتشر نمیکنن ولی وقتی دیدم نوشته بودی که دیگه نمیخواستی بنویسی خواستم بگم که... چرا نمیخوای بنویسی؟رمانت که خوبه و اگه کسی هم رمانت رو نخونه من میخونم چون رمانت عالیه;-)
و اینکه از نظر من رمانت عالیه و... اعتراف میکنم که صحنه های عاشقانه هم باید بسازی:-)و من یک تستی دیده بودم که اسمش (برای داستان...)بود که باهاش میتونی یاد بگیری چجوری داستانت رو عالی تر کنی هرچند... داستانت خیلی مثل رمانای دیگه قشنگ و عالیه ولی میتونی با دیدن این تست ایده هایی به ذهنت برای رمانت برسه;-)
عالیه ههههههه واقعا عالیههههه
😍😍😍😍❤
سلام آبجی دریا چرا نیستی دیگه تو تست هام نمیای🥺🙁
ببخشید اجی پروفتو گم کرده بودم
عاااااالییی بودذ
مرسیب😘
عالیییی
من
مرسیی😘
😂❤
وایی عالیییییی پارت بعد دد🍡✨🤗
مرسیییی😘
عاااااااااااااااااااااااالی بود شکلاتی
پارت بعد رو زود بزار
میسی😘
سعی میکنم...راستش چتد وقته برنامهم خیلی فشرده شده😞