
ناظرررررر منتشرررررر😐❤💚💙💜
((💓برای کسایی که نمیدونن پارت ۱۴ در تست«بازگشت شکوهمندانه» هستش💓)) Adrian💚: آخرین صدایی که شنیدم، صدای گلوله بود که با جیغ مرینت هماهنگ شد.... چشمام بسته بود و جرعت باز کردنشو نداشتم! خوب که دقت کردم... دیدم در حقیقت ۳ تا چیز باهم هماهنگ شدن! صدای گلوله... جیغ مرینت... و.... و... لوکا که با یه پرش خودشو سپر من کرد و محکم خورد زمین😵 ریچارد: چیییی لوکااا نهههه😰 / دستام شل شدن... نمیتونستم حرکت کنم... نمیتونستم فکر کنم! هیچی... هیچی! مرینت که با اون صحنه مواجه شد... دیوونه وار سعی کرد خودشو از دست اون هیکل گنده نجات بده... ریچارد دوید سمت پسرش ولی... صدای آژیر پلیس سر جاش میخکوبش کرد.... ریچارد(با چشمای پر از اشک): پسرمو ازم گرفتین! برمیگردم و جفتتونو میکشم😢😡 / و با اشاره به ادماش فهموند که از اونجا دور بشن... سوار ماشین شدن و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم با سرعت نور فرار کردن.... مرینت... مرینت لرزون و آروم اومد سمت من و لوکا... (چون که لوکا افتاده جلوی پای آدرین) چشمای پر از اشک... حق داشت خب... اون به هر حال پسرعموشه! اما چیزی که مشخصه اینه که من... من هنوز زندم🙂
Marinet❤: نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... حتی نمیتونستم سریعتر حرکت کنم... بالاخره رسیدم به لوکا که... که داشت با درد زیادی دست و پنجه نرم میکرد! بی توجه به آدرین دو زانو نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم! تیر شکمش رو غرق خون کرده بود... اشکام سرازیر شدن.... لوکا زبون وا کرد: م...مری..مرینت😖 / مرینت: ای دیوونه... آخه چرا این کار احمقانه رو کردی🥺 / لوکا: گوش... گوش کن.. مرینت.. من... من بهت... بهت بد کردم.. من... منو... منو ببخش😣 / مرینت: لوکا🥺 / دستمو دورش انداختم و آروم موهاشو نوازش کردم... اصلا به آژیر پلیس که هر لحظه نزدیکتر میشد توجهی نکردم! مرینت: تو... تو تنها فامیل من بودی لوکا... تو از حقیقت خبر داری... خواهش میکنم... بمون... چرا اینکارو کردی؟!🥺 / لوکا: من.. من باعثش شدم... پس... باید جبران... جبران میکردم... منو... منو میبخشی؟!😣 / مرینت: البته.. البته که میبخشدمت🥺 / لوکا: گوش کن... پدر... پدر و مادرت... اونا... اونا زندن... باید.. پیداشون کنی😖 / مرینت: چ.. چی؟ چی داری میگی.. اونا.. اونا کجان😧 / لوکا: لن...لندن.. برو پیداشون کن و... همه چیز.. رو.. بفهم🙂 / مرینت: باشه.. باشه فقط آروم باش... آدرین یه کاری بکن... زنگ بزن امبولانس... خواهش میکنم🥺😭 / آدرین تاسف بار نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین.... لوکا داشت خون بالا میاورد... منم هیچکاری ازم بر نمیومد... تمام صورتش سرخ رنگ شده بود.... لوکا: قبل از... قبل از مرگم مرینت... بلید بدونی من... من.. من عاشقت بودم... از بچگیمون... و همیشه به.. آدرین... حسودی کردم😖 / مرینت: عیبی نداره.. اگه پیشم بمونی باهات ازدواج میکنم... باور کن... فقط زنده بمون.. لوکا التماست میکنم...🥺😭 / لوکا لبخند کم جونی زد و با آرامش گفت: دوستت دارم... بانوی من!🙂 / و بعد...
آروم چشماشو بست...! کپ کرده بودم! گریم بی اختیار بیشتر شد... مرینت: نه نه.. لوکااا.. التماست میکنم... خواهش میکنم نرو... نه منو تنها نزار لوکاااااا😭 مشتم رو مدام به سینش میکوبیدم... قلبم درد میکرد... اون.. روی پای من جون داد🥺 و من هیچکاری نکردم😭 فقط فریاد میزدم و اسمشو صدا میکردم.... آدرین سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت... مرینت: آدرین... آدرین یه کاری بکن... چرا نشستی پسر... لوکاااا😭 / آدرین آروم بلند شد... نگاهی به دور و بر انداخت... کتش رو در آورد و اومد سمتم و در حالی که بغض داشت انداختش روی من... دستشو سمتم دراز کرد و... آدرین: مرینت... پلیسا الانه که برسن... بهتره قبل از سو تفاهم از اینجا بریم!😔 / دستش و پس زدم و همچنان لوکا رو تکون میدادم... آدرین هم سعی میکرد جلومو بگیره... آدرین: مرینت آروم باش... اون دیگه مرده... خواهش میکنم آروم باش / مرینت: ولم کن احمق روانی(بیب😐) چرا زنگ نزدی آمبولانس😭 / آدرین: فایدهای نداشت... / مرینت: ولم کن آدرین... ولم کن... بزار پلیسا بیان... بزار بیان... خسته شدم از این زندگی😭 / آدرین: درک میکنم ولی... / مرینت: نه... درک نمیکنی نمیفهمی... اون تنها کسیبود که میتونست کمکم کنه.. آخه چرا اینجوری شد😭 / آدرین دیگه کلافه شده بود... دادی زد و با عصبانیت گفت: بهت گفتم بیا بریم مرینت😠 / ساکت شدم و دست از گریه برداشتم و زل زدم تو چشماش.... نگاهی به لوکا کردم... بدن بی جون، سرد و غرق خونش رو از بغلم در آوردم و با احتیاط روی زمین گذاشتم... لباسم خونی شده بود... آدرین بازو هامو گرفت و بلندم کرد... بعدم همونطور که کتش رو پشتم میزون میکرد دستش رو دورم حلقه کرد... آدرین: بیا... بیا بریم🙂 / همونطور که اشک میریختم، ناچار شدم جسد لوکا رو ترک کنم... کسی که به دست پدرش کشته شد! آدرین آروم از اونجا دورم کرد.. همونطور که همراهش میرفتم و گریه میکردم، مدام پشت سرم رو میدیدم... خیلی برام سخت بود...
خیلی زود اون تصویر برام محو شد و همون موقع که پلیس ها رسیدن، از در پشتی محوطه خارج شدیم و با خیابون اصلی مواجه شدیم... در تمام این مدت هنوز هق هق میکردم.. ردش کردیم و خواستیم ادامه بدیم، که متوجه شدم ادرین به سختی راه میره... یعنی... تلو تلو میخوره😦 مرینت: آدرین؟! حالت خوبه؟ / آدرین(با بی حالی و رنگ پریدگی): امم.. آره.. خوبم🙂😣 / مرینت: مطمئنی؟ / آدرین: اره... ار... / پاهاش شل شدن انگار دیگه نمیتونست خوب راه بره یا حتیحرف بزنه... چشمم به یه کوچه تاریک و خلوت و تنگ افتاد... کشیدمش اون سمتی و مقاومتی نکرد... وقتی وارد کوچه شدیم... دیگه خیلی شل و ول بود و نزدیک بود بیوفته که گرفتمش... مرینت: آدرین؟ آدرین... / آدرین: خو..خوبم / کمکش کردم بشینه... به دیوار تکیه داد و آروم نشست روی زمین... سرش رو تکیه داد به دیوار... مرینت: أدرین چی شدی؟! تو که تیر نخوردی... / آدرین: نمی.. نمیدونم😪 / مرینت: خیلی خب سعی کن از حال نری... یکاریش میکنم... شاید خستهای / آدرین یهو بدجوری نگران و متعجب شد... مرینت: چی شد؟ / آدرین: نیم.. نیم ساعت... نیم ساعت گذشته... حتما تاثیر اون سمیه که خوردم🤐 / مرینت: ای وای نه... حالا چیکار کنم... آخه چرا خوردیش😠 / آدرین: چون اگه نمیخوردم الان وضع تو این بود😒 / مرینت: خب به تو ربطی نداشت که.. اه... جوجه خروس خل و چل(یعنی تو این شرایط حتی؟!😐) / مرینت: ببینم الان دقیقا حالت چطوره؟ / آدرین: عالیم.. ازین بهتر نمیشم😒 /
هر لحظه بی حال تر میشد... موبایلمو در آوردم سعی کردم با آمبولانس تماس بگیرم.... ای لعنتی نه... شارژم تموم شد... مرینت: آدرین گوشیت کجاست؟ شارژم ته کشید باید زنگ بزنم آمبولانس... / آدرین: تو.. جیب.. شلوارمه... برش دار😖 / اروم دستمو کردم تو جیباش و گشتم... بعد چند دقیقه بالاخره پیداش کردم... مرینت: رمزش؟ / آدرین: شخصیه😑 / مرینت: آدرینننن😠 / آدرین: خیلی خب... ۵ تا ۳😑 (شتتت😐😂) مرینت: خاک تو سرت با این رمزت😐 / با دستپاچگی زنگ زدم ۱۱۵... یه خانمی پشت تلفن بود... &&👩: با سلام! شما با شماره ۱۱۵ روابط عمومی بیمارستان پاریس تماس گرفته اید! جهت اطلاع از... / مرینت: اه اه لعنتی چرا چرت و پرت میگی😠 / 👩: و در آخر اگر بیمار اورژانسی دارین عدد ۷ رو فشار بدید.. با تشکر(مرض😐😂) فوری هفت رو فشار دادم.. یه خانم دیگه اومد البته اینبار صداش ظبط شده نبود... 👳: سلام عزیزم مشکلی پیش اومده؟ / مرینت: بله بله من.. ما.. من.. اه یه بیمار داریم مه فکر میکنم مسموم شده... / 👳: با چی؟ / مرینت: سم... / 👳: بسیار خب... آدرس؟ / مرینت: -&٪﷼٬٬()^¢€ / 👳: همکاران ما خیلی زود میان فقط تا اون موقع... حواستون باشه بیهوش نشه... / مرینت: چشم.. && مرینت : ادرین آدرین آدریننن / آدرین: چته بابا😞 / مرینت: هرکاری میکنی بیهوش نشو.. دارن میان... / آدرین: سعیمو میکنم😪 /
دستم رو پشت گردنش گذاشتم... وای چقدر داغ بود! فکر کنم تب داشت... هرچند دلم نمیخواست... ولی آروم کشیدمش سمت خودم و لای دستام بهش جا دادم... حالم اصلا خوب نبود... لوکا... آدرین... حالا چی میشه؟ کمکم به نفس نفس افتاد... از گوشه لبش چند قطره خون بیرون اومد... آدرین: م..مرینت.. گوش کن / مرینت: آدرین🥺 / آدرین: یه.. یه چیزی.. میخوام بهت بگم😖 / مرینت: چچی؟ چی میخوای؟ بگو... / آدرین: راستش.. مرینت... من... امم... چجوری بگم😣 / مرینت: بگو دیگه... / آدرین: من... منو ببخش که بهت شک کردم... / مرینت: نه.. تو منو ببخش.. تقصیر من بود آدرین😔 / آدرین: به هر حال من... زیاده روی کردم.. شرمنده.. و بابت دادی که زدم هم... متاسفم🙂 / دیگه نمیتونستم بغضمو نگه دارم... مرینت: منم... منم متاسفم بابت... بابت همه چیز😔😭 / آدرین آروم چشماشو بست... خیلی نگران شدم.. سرم رو روی سینش گذاشتم.. هنوز زندست.. فقط.. فقط بیهوشه... مرینت: تو.. توکه نمیخوای.. یه دختر ۱۸ ساله رو اینوقت شب اینجا تنها بزاری🥺 آدرین لطفا بلند شو... خواهش میکنم🥺 اما جوابی نداد... هر چی تکونش دادم چیزی نگفت... کاملا بیهوش بود... نزدیک بود بزنم زیر گریه که از بیرون کوچه یه صدایی شنیدم... حتما اومدن! آره صدای آژیر آمبولانس بود!! ذوق عجیبی کردم و سریع اشکامو پاک کردم... چند دقیقه که گذشت... چند تا پزشک و پرستار پریدن بیرو و با سرعت با برانکارد سمت آدرین اومدن... از بغلم بیرون کشیدنش، گذاشتنش روی برانکارد و با خودشون بردن... عذاب وجدان بدی داشتم... دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم... یه جای امن میخواستم... که درست به موقع گرمای دستی رو روی شونم حس کردم... نینو بود... حتما با دکترا اومده... با دیدنش آرامشی بهم داد.. خودم رو انداختم تو بغلش و اونم بهم آغوش بازی هدیه داد... ناخودآگاه زدم زیر گریه... تمام گونم خیس بود.. گاهی با مشت به کتفش میکوبیدم🥺 اونم فقط سرم رو نوازش کرد.. فکر کنم به اندازه تمام سال هایی که گریه نکردم، اون شب و اونجا پیش نینو خودمو خالی کردم..🥺😭💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من تقریبا 1 سال پیش این داستان و میخوندم ولی متاسفانه عضو تستچی نبود واقعا داستانت یکی از بهترین داستاناییه که خوندم💙🌙واسه لوکا بغض بد جور گلومو گرفت دلم خیلی واسش سوخت:)☺
مرینو 😂.... آلیا با تفنگ از بعد میراکلس به داستان وارد میشد"
من پارت ۱۴ رو نیافتم میشه خلاصش کنی😿
اجی ۱۶رو بدون خوندن منتشر کردم ولی الان بالا نمیاد
اخ قربون دستت😐💔😂
😘
عالی بو آجی الان که داستانتو خوندم حالم خیلی خوب شده و توی خونه هستم شایدم فردا پارت بعدی داستانم رو گذاشتم
مرسی داداشی😇❤
خداروشکر ایشالله بهترم میشی عزیزم😍😊💜
خودتو اذیت نکن کامل خوب شو هر وقت تونستی بزار😉💛
عالی بید
ج چ:آره(مگه میشه همچین جایی آدرین رو پخ پخ کنی؟)😐✌
ممنان😊❤
حدست درست بید😐😂
😎😐✌
عالیــــــــــ
ج چ: دیگه عادت کردیم عادیه💔😐😝😂
مرسی😊❤
حق دارین😐👌
جچ: اصلا و ابدا😐
جرررر😐💔😂
عالییییی بود محشرررر بود بی نظیرررر عاشق داستانتمممم😍😍😆😆🥰🥰🥰😊😊😊😉😘😘☺😋😚
بهترین داستان دنیااااا🥰😍
پارت بعد رو زود بزار دارم دق میکنمممم😢🥺
مرسی مرسی مرسی😅❤
چشم میزارم😘
اون دنیا برات دارم 😐😐😐
یه کاریت میکنم دیگه جرعت نکنی دیر به دیر پارت بدی😐😐😐😐
یا حضرت موسی😐