
از زبان فیلیکس امیلی بهم گفته بود که ملکه اکوما ها با اون یه ارتباط نمیدونم چی چی داره ذهنی اره فکر کنم این بود بهم چشمک زد فهمیدم که وقتشه کم کم از کنار اناهیتا دور شدم و رفتم تو جایی که همیشه هم دیگه رو میدیدیم رفتم و تبدیل شدم به منتال و شروع نقشه پرم رو بر داشتم و شرورش کردم از زبان امیلی نمیدونم چرا ولی احساس میکنم مرینت یه جورایی به دلم نش نه نه امیلی به خودت بیا اون کسیه که تمام نقشه های تو رو به باد داد نه امیلی حالا هم وقتشه ملکه اکوما ها و رفتم پیش فیلیکس و گفتم اماده ای گفت با کمال میل دوباره پر رو وارد معجزه گرم کرد و رفتم دنبال ازار و اذیت های خودم از این که مردم از من میترسن خوشم میاد ها ها ها از زبان کت مرینتم داشت میخندید و منم مثل همیشه محو خنده هاش بودم که صدای شکستن شیشه اومد ترسیدم دیدم مرینتم سریعا رفت پشت دیوار قایم شد تعجب کردم اون همیشه به بقیه کمک میکرد برای همین رفتم دنبالش تا ببینم چی شده از زبان مرینت داشتم میخندیدم که صدای شکستن شیشه اومد و یه تیکش با شدت به شکمم بر خورد کرد تا تونستم زود خودم رو به پشت دیوار رسوندم میتونستم تبدیل بشم که اه به خشکی شانس کت سر و کلش پیدا شد از زبان کت دیدم مرینتم خونی و مالی گوشه دیوار نشسته و داره نفس نفس میزنه رفتم پیشش و گفتم وای مرینتم گفت کت من خوبم تو برو شرا اکوماتیزه نه نه من همچین کاری نمیکنم از زبان اناهیتا دیدم مرینت به شدت زخمی شده و کت هم نمیتونه کاری بکنه یاد حرف لیدی باگ افتادم که گفت تو برگزیده منی و در هر شرایطی بهترین کار رو با توجه به زمان و موقعیت بهترین کار رو انجام میدی پس رفتم و تبدیل به اتوسان شدم و شروع کردم با جنگ به ملکه اکوما ها که منو هل داد کنار و چون تو قصر شیشه خورده و میله ها بود یه میله فرو رفت تو شکمم و افتادم از زبان کت دیدم اتوسان زخمی شد و مرینتم هم زخمی سریع برشون داشتم و بردمش یه جای امن و به دیگو سپردمشون از زبان مرینت دیدم اتوسان داره به حالت عادیش بر میگرده سریع رو کردم بهش و تا دیگو ندید میله رو از شکمش کشیدم بیرون از درد دندون هاش رو به هم فشرد دستم رو گذاشتم رو زخمش و گفتم اسه مورا تن اکه و زخمش خوب شد تا اومد حرف بزنه گفتم اتوسان برو و نزار من ببینم به حالت عادیت بر میگردی سرش رو تکون داد و گفت ممنونم مرینت و رفت از دیگو دور شدم اون هم همش به دنبال برگ و این جور چیزا برای من و اتوسان بود تا زخم هامون رو ببنده تبدیل به لیدی باگ شدم و یادم افتاد که که یه معجزه گر ساختم سریع اونو گذاشتم تو جعبه به زور راه رفتم و رفتم پیش دیگو از زبان دیگو اومدم دیدم نه اتوسان نه مرینت نیستن خیلی ترسیدم خیلی که لیدی باگ اومد و گفت نترس حالشون خوبه دیگو تو برگزیده من هستی به من در نجات جان مردم کمک کن سریع جعبه رو از دستش گرفتم و گفتم من برای نجات مردم هر کاری میکنم سرش رو تکون داد یه کوامی اومد بیرون و گفت سلام اسم من پارتنیاس برای تبدیل بگو پارتنیا بیا توهم بسازیم منم گفتم یه لباس قرمز سفید تو تنم ظاهر شد و لیدی باگ گفت اگه در این جنگ پیروز بشیم و تو از معجزه گرت به خوبی استفاده کنی برای همیشه مال تو خواهد بود ادامه دارد...
ر از زبان مرینت خون ریزیم خیلی بود خیلی اما باید در جنگ پیروز بشیم پس رفتیم دیدم که کت میلش رو در اورده و با اتوسان دارن ملکه رو هل میدن کنار اما موفق نمیشن رو به انتونی(نام تبدیل شده دیگو ) کردم و گفتم الان باید از فلوتت استفاده کنی فلوتش رو تو دستش چرخوند و گفت منتال ناگهان منتال ظاهر شد خب قدرتش هم همینه توهم منم در همین حال از قدرتم استفاده کردم گردونه خوش شانسی بهم یه میخ داد عجیب بود میخ انتونی بهم نگاه کرد و یه نگاه به میخ و گفت من میرم کمکشون تو فکر کن منم دنبال وسیله گشتم اره خودشه از زبان اتوسان (اناهیتا تبدیل شده ) داشتم کمک کت میکردم که دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ اومد و کمکمون از خوش شانسی من ملکه من رو هل داد کنار و خوردم به یه درخت از زبان انتونی دیدم اتوسان خورد به درخت رفتم کمکش دستش رو گرفتم و بلندش کردم که که تو چشمای سبزش غرق شدم وای خدا چقدر چشاش شبیه اناهیتاس که از زبان کت جنگمون با ملکه خیلی ادامه پیدا کرده بود که ملکه منو هل داد کنار و من افتادم زمین اومد جلو و
خواست انگشتر رو در بیاره منم به شدت زخمی و بی جون شده بودم که لیدی باگ اومد و از پشت با یه نخ که به میخ بست بود میچسبونه به لباس ملکه عجیب بود ملکه نتونست کاری کنه رو به لیدی باگ کردم و گفتم چیکارش کردی گفت اون جوری که من از جنگ با هاش فهمیدم به اهن حساسیت داره اما نمیدونم چرا به لباسش از زبان ملکه اکوما ها وای نه نه باورم نمیشه نقطه ضعفم همینه چون تبدیل شدم معجزه گرم یه مشکل داره اونم حساسیت به اهنه اهن رو چسبوند به لباسم که احساس کردم قلبم تیر کشید و نتونستم حرکتی کنم از زبان منتال گندت بزنن داره شکست میخوره نه من نمیزارم و پر رو از سنجاق سینش خارج کردم از زبان مرینت اومدم معجزه گرش رو بردارم که زخمم بیشتر خون ریزی کرد و خوردم زمین و هیچی نفهمیدم از زبان ............. لیدی باگ افتاد زمین هممون با عجله رفتیم سمتش ملکه هم از زمان استفاده کرد و فرار کرد رفتیم پیشش من گرفتمش تو دست هام که بیهوش شد داشت تبدیل میشد حالا چیکار کنیم به شکمش نگاه کردم یاد مرینت افتادم نه نه امکان نداره نموگوم از زبان کی بود و با فکر و خیال تنهاتون میزارم به نظرتون کی بود انتونی کت یا اتوسان ادامه دارد...
از زبان انتونی لیدی باگ رو گرفتم تو دست هام که همزمان من و اتوسان و کت نوار به ترتیب دستبند و ساعت و انگشترش داره چشمک میزنه کت نوار گفت من باید برم مرینتم زخمیه سپردمش به دیگو ولی حس خوبی نسبت به این ماجرا ندارم اتوسان گفت مرینت زخم من رو درمان کرد من حالم خوبه گوشواره های لیدی باگ شروع کرد به چشمک زدن و زخمش بیشتر خونریزی کرد به دلیل لباسی که داشت نمیتونستم جلو خون رو بگیرم کت نوار رفت اتوسان هم داشت به حالت عادی بر میگشت اونم رفت من موندم و لیدی باگ در همین لحظه از زبان راوی گلتون زمین لرزه شدیدی میاد یا همون زلزله جوری که هیچکس نمیتونست رو زمین وایسه اسمان صورتی خوشرنگ رنگ خون به خودش میگیره از زبان استاد داشتم دنبال دستور اولیه تبدیل کوامی ها در منطقه های مختلف میگشتم که زلزله شد و اسمون رنگ خون رو به خودش گرفت وای نه مرینت حالش خوب نیست چون شدت زمین لرزه زیاد بود با استفاده از ورد خودم رو به جایی که مرینت بود رسوندم دیدم که یکی از برگزیده ها مرینت رو گرفته تو دست هاش و مرینت هم الان هاست که به حالت عادی برگرده رفتم پیششون و گفتم برو من پیشش هستم گفت نه من لیدی باگ رو اینجا تنها نمیزارم گفتم من هویت لیدی باگ رو میدونم چون من کسی بودم که انتخابش کرده پس برای من خطری نداره اما هیچ کدوم از شما ها نباید هویتش رو بفهمین چون این برای هممون یه تحدیده از زبان انتونی (دیگو ) ناچارن ولش کردم بعد از ابن که به زور از اون جا دور شدم به حالت عادیم برگشتم پارتنیا گفت هوهو پسر عجب حالی دادا گفتم اره برای اولین بار منم خیلی هیجان انگیز بود ولی وای مرینت زخمیه بدو بیا اینجا قایم شو بریم قصر پادشاه اکسون نمیتونستم رو پا های خودم وایسم مجبور بودم تا تموم شدن زمین لرزه صبر کنم از زبان استاد قبل از این که به حالت عادیش بر گرده با یویوش پر رو خنثی کردم مرینت به حالت عادیش برگشت تیکی تا اون رو دید دست هاش رو
گرفت جلو دهنش و گفت وای استاد چیکار کنیم اگه بمیره نزاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم نه مرینت قوی تر از این حرف هاس نمیمیره زنده میمونه سرش رو تکون داد و هیچی نگفت
لباسش کامل به خون اغشته شده بود لباسش رو دادم بالا تا بتونم زخمش رو ببینم وای شیشه تموم پوست شکمش رو پاره کرده بود اونم بخاطر حرکت کردنش بود اگه راه نمیرفت این جوری نمیشد مجبور بودم شیشه رو در بیارم تا بیشتر شکمش زخمی نشده تا شیشه رو در اوردم با حالت بی حالی به هوش اومد زمین لرزه قطع شد و اسمون به حالت عادیش برگشت از زبان منتال بعد از این که لیدی باگ افتاد زمین اون احمق ها فکر کردن ملکه اکوما ها خودش فرار کرد نخیرم هه من بودم که جونش رو نجات دادم اون موقع من نخ و میخ رو از رو لباسش بر داشتم اون بیهوش شد بردمش به مخفی گاه و خودم هم به حالت عادی بر گشتم به هوش اومد و گفت ممنون حالا هم برو منم رفتم چیه نکنه فکر کردین وقت با ارزشم رو صرف اینا میکنم (اخلاق کلویی به فیلیکس سرایت کرده🤣) از زبان کت
رسیدم قصر زلزله تموم شده بود وای خدا مرینتم کجایی همه جا رو گشتم که رده های خون دیدم از دم دیواری که اون جا نشسته بود بود تا دم در قصر چطور ممکنه یعنی از قصر خارج شده ؟؟؟؟!؟!؟؟!؟!؟ از زبان اناهیتا رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم یاد مرینت افتادم گفتم بزار برم شاید تو اتاقش باشه رفتم نبود دیدم کت نشسته وسط قصر و وحشتناک تو فکر و خیاله رفتم پیشش و گفتم داداش حالت خوبه گفت مرینتم کجاس گفتم نمیدونم داداش از زبان استاد به مرینت گفتم مرینت باید اینجا بمونی تا من زخم رو در مون کنم وگرنه کل دنیا به خطر میوفته گفت نه من باید برم قصر و سعی کرد بلند بشه خوابوندمش و گفتم نه من اجازه نمیدم گفت استاد اونا میدونن من زخمیم و ممکنه هویتم رو بفهمن اگه نرم قصر لطفا گفتم پس خودم میبرمت برای این که مخالفت نکنه با یه ورد ارامش بخش خوابوندمش بردمش تو اتاقش و گذاشتمش رو تخت از زبان دیگو بالاخره رسیدم قصر در رو باز کردم و دنبال مرینت گشتم از زبان کت اناهیتا منو بلند کرد و گفت داداش برو تو اتاقت یه کم استراحت کن هه فکر کرده من بدون مرینتم استراحت حالیم میشه رفتم تو اتاق مرینت اخه اون جا بوی مرینتم رو میده در رو باز کردم دیدم رو تخته کلی خوشحال شدم و رفتم پیشش دراز بکشم که اناهیتا و دیگو عین وحشی ها اومدن تو اتاق اناهیتا گفت دیدی گفتم رو تختشه دیگو یه نفس عمیق کشید و گفت خدا رو شکر که حالش خوبه بهش نگاه کردم مشکوک میزد ولی اهمیت ندادم گفتم من پیشش هستم شما ها برین دیگو با یه نگاه به منظور این که غلطی بکنی گردنت رو میشکونم بهم نگاه میکرد منم چشام رو مظلوم کردم اونم یه چشم غره رفت و رفتن بیرون کنارش رو تخت دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو سینش به ضربان قلبش گوش دادم تنها چیزی بود که ارومم میکرد از زبا ن مرینت استاد من و تو اتاق گذاشت و رفت همه چیز رو میدیدم و میشنیدم منتها نا نداشتم برای حرکت و حرف زدن کت اومد پیشم دراز کشید و. سرش رو گذاشت رو سینم و خوابش برد منم خوابیدم ادامه دارد...
از زبان مرینت از حرف کت یه کم ناراحت شدم ولی اهمیت ندادم و رفتم تو قصر وسایلم و کیف میفم جمع کردم که بر قصر خودم که دیدم دیگو دم در اتاق وایساده گفتم چیزی شده داداش گفت مرینت به نظرت اناهیتا تا گفت اناهیتا دوزاریم افتاد ناخوداگاه نیشخندی زدم و گفتم خب گفت مرینت اون جوری نگام نکن گفتم اخه میبینم داداش خوشتیپم عاشق شده خوشحال میشم خو عین گوجه سرخ شد بعد گفت عههه اذیت نکن گفتم باشه ادامه حرفت گفت مرینت به نظرت اناهیتا از من خوشش میاد یا خدا من الان بهش چی جواب بدم اخه نمیدونم من که از دل اناهیتا خبر ندارم بعدش هم مگه با فیلیکس نبود چی شده که دیگو یه همچین حرفی رو میزنه گفتم داداش من نمیدونم تا حالا با هم در مورد این موضوع حرف نزدیم بپوش بریم قصر باشه کیفمم برداشتم که تیکی اومد بیرون و گفت مرینت تو واقعا کت نوار رو دوست داری تعجب کردم اخه اون دیگه چرا گفتم تیکی تو دیگه چرا شما ها چرا این جورین مگه چیکار کرده که هی این سوال رو ازم میپرسید گفت همین جوری پرسیدم گرفتمش تو دست هام و گفتم تیکی من دوسش دارم باشه باشه مرینت و گذاشتمش تو کیفم رفتم از تو کشو چند تا کوکی و شکلات و ماکارون براش برداشتم و رفتم پایین دیدم دیگو نیست صداش زدم دیگو ............. داداش ......... وا اخه مگه میشه چرا قصر این قدر ساکته دیگه کم کم داشتم میترسیدم که دیدم فیلیکس از پله ها اومد پایین گفتم فیلیکس اینجا چه خبره چرا هیچ کدومشون نیستن گفت مرینت ملکه زمستون دنبال دخترش میگرده دخترش گم شده گفتم خب این به ما چه ربطی داره گفت ممکنه اگه براش پیداش نکنیم بزنه همه قلمرو ها رو برای همیشه منجمد کنه از این حرفش ترسیدم که گفت بیا بریم مثل این که شازده فهمیدم میخواد بگه شازده کیتی یه دونه با ارنجم کوبوندم تو پهلوش جوری که نزدیک بود پخش زمین بشه بعد گفتم منظورت کت نوار دیگه بهم نگاه کرد و گفت کت نوار قالت گذاشته اون وقت سر من بدبخت خالی میکنی گفتم باید یاد بگیری اسم ها رو چجوری صدا کنی زمانی که یاد نگرفتی خب یکی باید باشه بهت یاد بده گفت قانع شدم بعد از چند لحظه گفت برو لباس گرم بپوش میخوای بری سرزمین زمستون باشه (عکس میدم ) رفتم پوشیدم اومدم راهی سرزمین زمستون شدیم اونجا چیا که ندیدم مثل ابشار برف خیلی عجیب بود ازش برف میومد به جای اب !!!!!!! به یه جایی رسیدیم که انگار مرز بود چون زمین اون ور سفید بود زمین این وری که ما توش وایساده بودیم سبز که کت رو دیدم تا من رو دید خوشحال شد و اومد سمتم بقلم کرد و گفت پرنسسم بالاخره اومدی گفتم پیشی چرا بهم نگفتی گفت اخه ..... اخه ....... نمیخواستم تو قاطی این ماجرا بشی بعد با یه نگاه ترسناک به فیلیکس گفت البته خیلی وقته که شدی بعد اناهیتا به کت گفت داداش نمیای بری الان دیر میشه نفسش رو فوت کرد مثل همیشه دستش رو تو دستام قفل کرد و از فیلیکس دور شدیم از خط عبور کردیم که لباس من به طرز خیلی عجیبی تغییر کرد جوری که همه نکاه ها به من بود بعد پادشاه اکسون گفت این ........... این چطور ممکنه مادرم یعنی ماردلیا گفت دخترم تو این چند وقته یه دختر چشم ابی یخی ندیدی گفتم مادر من زمانی که بیهوش بودم به مدت ۱۵ دقیقه یه دختر چشم یخی مو بلند مشکی دیدم اون کمکم کرد برگردم امیلی یا ملکه گفت اما این غیر ممکنه گفتم .
میشه به منم بگین چی غیر ممکنه کت از لحنم خندش گرفت و گفت مرینتم پرنسس زمستون همیشه این لباس تنشه واییییییییییییییییییییییییییییییییییی ؟؟!؟!؟!!؟ چرا اخه من گفتم نه گفت اره وای حالا چیز بدی نیست که فکر کنم پرنسس ملکه زمستون پیدا شد دیکه نیازی به گشتن نیست گفتم کت بامزه بازی در نیار اناهیتا گفت عهههههههههههههههههههههههههههه این قدر این دختر رو اذیت نکنین بعد اومد دست منو گرفت و با هم رفتیم تو قصر
از زبان اناهیتا و گفت و گو مرینت وای اناهیتا خیلی ممنونم نجاتم دادی خواهش میکنم خوشگلم حالا هم یادت نره رفتیم تو قصر باید تعظیم کنی یا شاید هم به تو بگه تعظیم لازم نیست باشه وارد قصر شدیم از زبان مرینت ملکه تا منو دید چشاش برق زد اومدم تعظیم کنم که گفت نه نه لازم نیست لازم نیست بهم تعظیم کنی دختر جوان ماردلیا گفت معرفی میکنم دخترم مرینت بعد ملکه از صندلی زیباش بلند شد و اومد سمتم من استرس خالی بودم که دستش رو نوازش وار رو سرم کشید و گفت پس انتخابش تو بودی گفتم ملکه انتخاب چی گفت عزیزم پرنسس تو بعد رویا ها زندگی میکنه و ......... یه جورایی دیگه نمیتونم ببینمش و یه قطره اشک از گوشه چشمش ریخت گفتم ملکه خودتون رو ناراحت نکنین شاید نتونین ببینیدش ولی بهم نگاه کرد منم ادامه دادم ولی به این معنا نیست که پیشتون هم نیست لبخند زد و دست هام رو تو دستش گرفت و گفت بزار ببینم چقدر شبیه دخترمی بعد احساس کردم کف دست هام اتیش گرفته ناخوداگاه دست هام رو گرفتم بالا و یه توپ بزرگ برف ایجاد شد و ریخت رو سرمون که کت زودی اومد بالای برف و تا بقیه نیومده بودن گفت میبینم که قدرت جدید پیدا کردی و بعد خندید گفتم مرض کت نخند بغلم کرد و گفت باشه حالا جوش نیار بعد تا ملکه اینا اومدن بالا سریع کت رو از خودم دور کردم از زبان کت از این که مرینتم معذب میشه من جلو بقیه ببوسمش یا بقلش کنم خوشم نمیاد دلم میخواد به همه بفهمونم ولی خب نمیخوام ناراحت بشه ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عهههههه جالبهههههه
چون اسم مح آناهیتاس
☺☺☺
خیلی خیلی عالی بود یعنی خیلی خیلی خیلی خیلی اصلا میان کهکشانیه خارق العاده هست خیلی دوسش دارم من دیر به معشوقم (این داستان) رسیدم
ممنون
امیدوارم خوشت اومده باشه
معلومه که خوشم اومده
داستانت عالی بود من برای منتشر کردنش ۶ تا ستاره رو کامل زدم که یعنی داستانت خیلی جالبه
مرسی
عالیییییی❤❤❤❤