4 اسلاید صحیح/غلط توسط: نیتا انتشار: 3 سال پیش 180 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام این داستان قبلا اسمش عشق پر از تصادف بود عوض کردم گذاشتم عشق پری من از این به بعد اسمش اینه :-D
از زبان مرینت
خوشگذرونی پدر دختری بیشتر از چیزی که فکر میکردیم طول کشید
واسه همین تصمیم گرفتیم شام هم بیرون بخوریم
مرینت: حالا برای شام کجا بریم
بابا: یه رستوران خوب میشناسم میریم اونجا
مرینت: کجا؟
بابا: تو هم میشناسیش رسیدیم میفهمی
مرینت: باشه
رسیدیم از ماشین پیاده شدم
انتظار هر رستورانی رو داشتم غیر از این
همین جوری خیره به رستوران مونده بودم
چرا بعد این همه سال حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود
دقیقا همون بود
یه آن هجوم احساساتم رو تو سنگینیه قفسه ی سینه ام حس کردم
بابا که حال منو دید اومد سمتم
بابا: ببخشید فکر کنم نباید اینجا میومدیم...من فکر کردم چون اینجا رو خیلی دوست داشتی خوشحالت کنه اصلا حواسم به چیزای دیگه نبود
چشم هام پر اشک شده بود
تمام خاطراتم دوباره عین یه فیلم کوتاه از جلوی چشمم رد شد
دوباره همه ی چرا های اون سال ها که از خودم میپرسیدم اومدن سراغم
دوباره همه چی برام تازه شد
انگار همین دیروز بود
که تمام این اتفاق افتاد
همه ی اون صدا ها دوباره تو گوشم پیچید
"عزیزم تو باید درکم کنی"
"میفهمم برات سخته"
بابا اومد بغلم کرد
که دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بلند زدم زیر گریه
بابا آروم موهای بلندم رو نوازش کرد و گفت
بابا: ببخشید...میدونم همش تقصیر من بود...آروم باش
همین جوری لابه لای گریه هام گفتم
مرینت: بابااا...چرا....چرا اینجوری شد...چرا من...
بابا: مرینت این اتفاق مال خیلی سال پیشه چرا فراموشش نمیکنی
مرینت: نمیتونم...هر بار ....که سعی میکنم..فرا...موشش کنم.....نمیشه...نمیتونم...اِهه..اِهه
بابا: اصلا ولش کن بیا بریم یه رستوران دیگه
مرینت: نمیخوام...فقط بریم خونه
بابا: باشه هر چی تو بگی
سوار ماشین شدیم
و رفتیم سمت خونه توی راه ناراحتی بابا رو حس کردم بابت اون ماجرا
نمیخواستم فکر کنه امروز رو خراب کرده
چون امروز واقعا عالی
رسیدیم بابا ماشین و تو حیاط پارو کرد
از ماشین پیاده شدم
کیفم رو رو شونه ام جا به جا کردم
برگشتم سمت بابا
مرینت: بابا
بابا: جانم
مرینت: بابت امروز ممنون واقعا خوب بود
لبخند زد
حالا که میدیدم حالش خوبه حالم خیلی بهتر شد
وارد خونه شدم
بدون اینکه چراغ ها رو روشن کنم
رفتم سمت اتاقم
در و باز کردم
روی تخت دراز کشیدم
احساس سبکی میکردم
انگار خیلی وقت بود این بغض رو تو گلوم نگه داشته بودم
و حالا خالی شده بودم
کلی فکر تو سرم چرخید افکارم دوباره قاطی شده بود
شاید هر کس دیگه ای جای من بود فراموشش کرده بود
اما من...
هیچ وقت نفهمیدم چرا نتونستم باهاش کنار بیام
چشم هام کم کم گرم شد
و خواب منو از لایه لای افکارش با خودش برد
......
#𝐿𝐼𝑁𝐴
میدونم کم بود چون حکایت ها کمه میشه بگید ادامه بدم یا ن :-) :-(
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
وای خیلی قشنگه تورو خدا بعدی
عااااااالی بود آجیییییی
مرسی پاذت قبل توی اون اکانتم
خیلی عالی بود
حتما ادامه بده من داستاناتو خیلییییییی دوست دارم
مرسی عزیزم
ب بقیه داستان خانم سر بزن 😊
حتما
دارم میخونمشون
😀😊😊😊
سلامح🤍💜
مح گروح سولییتح هستم🍚🥢
حمایتمح کنیح ممنونم🤍💜🧋
اسمح ایو 🤍💜
رنگح ایو بنفشح💜
رنگح فندومح: سفید 🤍
اسمح فدنمح: milky 🥛🌸
حمایتمح کنینح ممنونم🍚🥢🤍💜