
سلام امروز دو پارت توی یه تست قرار میدم پس لطفا با لایک هاتون بتکونید :-)
از زبان مرینت استاد گفت مرینت این قضیه برای سال ها پیشه خیلی وقت پیش با یه خانمی بودم اسمش امیلی بود تعجب کردم . خیلی تعجب کردم اخه این این اسم مادر کت نوار بود مگه میشه استاد به حرفش ادامه داد زمانی که تو رو از اون چشمه در اوردن تو به مدت یه ماه پیشه ماردلیا بودی چون مادرت حالش خیلی بد بود و ماردلیا همش حواسش بهت بود اون موقع دیگو هم شیر میخورد ماردلیا از شیر دیگو به تو هم داد یعنی یه جورایی شما ها خواهر برادرای شیری هستین گفتم چرا مادرم اینو بهم نگفت گفت شاید به خاطر این بوده که نمیخواسته ناراحت بشی اخه اون موقع حال مادرت به شدت بد بود و این که ادامه حرفم من و اون عاشق هم بودیم خیلی زمانی که من قدرت کاتاکلیزم رو از تو گرفتم شب بود و ماردلیا خوابش برده بود ساعت تقریبا ۵ صبح بود به زور تونستم از بقل مادرت در بیارمت و دستم رو گذاشتم دستش رو دقیقا گذاشت رو قلبم و گفت دستم رو گذاشتم رو قلبت ضربان قلبت یه جور خاصی میتپید و دلم نیومد قدرت رو ازت بگیرم تو هنوز هم قدرت کاتاکلیزم رو داری منتها ضعیفه برای به دست اوردنش با ید تمرین کنی بعد از گرفتن قدرت از قلبت امیلی خیلی خیلی اخلاقش عوض شد نمیدونم چرا همش به دنبال قدرت بود دیگه اون امیلی که من میشناختم نبود یه روز یه نفس عمیق کشید و ادامه داد یه روز با هم رفتیم تو جنگل اون به من گفت عشقم من بالاخره قدرت پیدا کردم گفتم چجوری دستم رو گرفت و گذاشت رو شکمش به شکمش دقت کردم یه کم بزرگ شده بود و گفت یه ماهشه دختره از زمانی که به وجود اوردیمش میتونم همه چیز رو ترمیم کنم گفتم امیلی این چطور ممکنه گفت اسمش اناهیتاس من دیگه احساس کردم زیر پام خالی شد و ادامه داد بعد مثل الان تو دستش رو کرد تو خاک و تیکی رو به وجود اورد اما بعد از به وجود اورد درست ازش استفاده نکرد همش به دنبال عذاب دادن و به دست اوردن قدرت بود برای همین من ازش جدا شدم چون اون همش میخواست منم مثل خودش کنه اناهیتا قبل از به دنیا اومدنش امیلی تونست یه قدرت دیگه درست کنه و اسمش معجزه گر طاووسه همیشه دلم میخواست دخترم رو ببینم ولی میدونستم که امیلی هر کاری میکنه برای شرور کردن اون و کت نوار برای محافظت ازش همیشه از دور نگاش میکردم و مراقبش بودم نمیدونم چرا ولی چون امیلی من تغیر کرده بود دنبال پادشاه های ثروتمند میگشت تو دو ماهگی اناهیتا با پادشاه اکسون ازدواج کرد اون فکر میکنه اناهیتا دختر اونه ولی در واقع نیست من که تعجب کرده بودم فقط به استاد نگاه میکردم ناگهان یه قطره اشک از گوشه چشمش ریخت پیشش نشستم و گفتم استاد این که بقیه تغییر میکنن تقصیر شما نیست مهم اینه که شما تغییر نمیکنین بهم یه نگاه کرد و با لبخند شیرینی گفت خیلی ممنونم تو یه جورایی مثل دخترم میمونی لبخند زدم که تیکی گفت مرینت ساعت ۵ شد بدو قصر گفتم خاک به سرم و زود بلند شدم از استاد خداحافظی کردم و بدو بدو خودم رو رسوندم قصر از زبان کت مرینت یه ۲ ساعتی میشد نبود و من حسابی حوصلم سر رفته بود که در قصر باز شد مرینتم اومد تو رفتم پشتش قایم شدم و یهو از پشت بقلش کردم اولش خیلی ترسید چون قلب کوچولوش مثل گنجشک به قفسه سینش میتپید به مو هاش بوسه زدم که گفت بهت میگم گربه پیوند خرده به انسان ناراحت میشی من موندم چرا معجزه گر الاغ رو ندادن بهت خندیدم و گفتم ..
دلم برات تنگ شده بود خب خب که چی نمیخوای بری کجا وای خب چیه مایکل دیگه اهان مثل این که تو بیشتر از من عجله داری من برای چی باید عجله داشته باشم مرینتم من چه میدونم خو یهو بهش نزدیک شدم و گفتم میخوای یه کاری کنم بدونی گفت نه به خدا الان بیشتر از هر فردی فهمیدم خندیدم و گفتم حالا چی میشه یه بوست کنم یهو با سرعت غیر باور کردنی به اتاق رفت اومدم برم تو که در رو قفل کرد خندم گرفتم و گفتم پایین منتظرم باشه از زبان مرینت میدونستم عقل درست حسابی نداره پس در رفتم و رفتم در اتاقم و برای این که نیاد تو در رو قفل کردم تو اینه نگاه کردم خودمو وای خدا چقدر سرخ شدم حاضر شدم یه تیشرت سفید صورتی با یه شلوار مشکی جذب و مو هام رو دم اسبی بستم و ارایش هم هیچی رفتم پایین که کت گفت برای کی این قدر خوشگل کردی حرصم گرفت و گفتم ارایش نکردم بعدش هم مگه چی پوشیدم با داد گفتم برای همین گفت غلط کردم بیا بریم گفتم چون به اشتباهت پی بردی میام رفتیم رسیدیم به جنگل ادامه دارد..
استراحت
از زبان مرینت انچه گذشت کت گفت برای کی اینقدر خوشگل کردی حرصم گرفت و با داد گفتم ارایش نکردم بعدش هم مگه چی پوشیدم گفت من غلط کردم گفتم چون به اشتباهت پی بردی میام از قصر خارج شدیم داشتیم راه میرفتیم یه جورایی نزدیکای جنگل بودیم از زبان کت هی من و مون میکردم میخواستم بهش بگم مرینتم میترسم از دستت بدم ولی چیزی نمیگفتم دلم به این که مرینتم بر پیش اون عوضی راضی نمیشد از زبان مرینت انگار کت هی میخواست یه چیزی بگه ولی هی حرفش رو قورت میداد که یه دفعه وایساد و گفت مرینتم بله امممممممم به نظرت مایکل امممم هی امم ام میکرد فهمیدم دردش چیه رفتم پیشش و صورتش رو با دستام گرفتم ناخوداگاه یه حرکتی کردم که خودم خیلی سرخ شدم از زبان کت مرینتم اومد صورتم رو با دستاش گرفت و منو بوسید بعدش هم سرخ شد بهش گفتم اون وقت من بهت میگم دوست دخترم ناراحت میشی سرش رو کرد تو لباسش و گفت خیلی ولش کن بیا بریم اومد بر که گفتم اهم اهم گفت چیه یه چیزی یادت نرفته چی دستم رو تو دستش قفل کردم و گفتم حالا درست شد از زبان مرینت رسیدیم جنگل تو راه دیگه بعد از اون اتفاق هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بهش گفتم خب کت من میرم اونجا تو هم برو پشت اون درخته وایسا وایساد و گفت مرینتم به خدا اگه کاری بکنه تجزیش میکنم باشه اگه کاری کرد تجزیش کن و رفتم از زبان مایکل رسیدم دیدم مرینت اومد و نشست همون جایی که بهش گفته بودم نمیدونستم عکس العملش چیه که بفهمه من بهش دروغ گفتم اخه نمیدونستم چی کار میکنه وقتی بهش بگم که من و اون باید با هم ازدواج کنیم تا اون بتونه از دنیای گرگینه ها و خون اشام ها مراقبت کنه برای همین کتابم رو هم اوردم همون کتابی که توش همه عکس ها و پیش بینی ها توش بود و یه جورایی عکس هاش متحرکه رفتم پیشش و سلام دادیم بعد گفت خب بابام چی شده گفتم مرینت بابات چیزیش نشده گفت منظورت چیه پس برای چی خواستی بیام اینجا ببین گوش کن من و تو باید با هم ازدواج کنیم برای این که تو بتونی از سرزمین گرگینه ها و خون اشام ها مراقبت کنی منظر چیه نگاه کن در کتاب رو باز کردم و دادم دستش از زبان مرینت وای خدا
از زبان مرینت وای خدا باورم نمیشد اینا عکسهای منن اما من که این شکلی نیستم یه عکس نظرم رو خیلی جلب کرد اون این شکلی بود که دستم رو اوردم جلو و رنگ چشام که ابی بود کامل ابی میشه یعنی بدون هیچ سفیدی بعد کف دستم در همون لحظه یه چشم ظاهر شد عجیب بود این کتاب مثل همون کتابی که تابروم ازش محافظت میکرد عکس هاش متحرک بود گفتم من از کجا باید بدونم راست میگی این فقط عکس های من توشه یهو دستش رو اورد جلو و یه صفحه وسط رو باز کرد و گفت نگاه کن دیدم خودش و من با یه دست خطی که برای ما نبود من نمیتونستم بخونم اما به شدت اشنا بود که گفت این برای زمانیه که نیرو هامون کامل بشه تو میتونی اینو بخونی گفتم تو این کتاب رو از کجا اوردی گفت از کتابخانه قصر خودم قصر خودت؟ اره من یه جورایی شاهزاده ام پس همه این ها نقشه بوده که بیای به من اینا رو بگی یه جورایی اره یه جورایی هم نه از زبان کت وای دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم اومدم بیام بیرون که مرینت با جادوش نزاشت اخه نمیتونستم جم بخورم از زبان مرینت دیدم کت گفت کاتاکلیزم و اومد سمت مایکل سریع با قدرت نگهش داشتم خدا رو شکر قدرت اون قدر هم ضعیف نبود که نتونم جلوش رو بگیرم مایکل گفت مرینت ما باید به محض این که ۲۰ سال شد با هم ازدواج کنیم گفتم من با تو ازدواج نمیکنم گفت مرینت من فقط به خاطر این که بتونی از قلمرو ها محافظت کنی باهات ازدواج نمیکنم من عاشقتم دستم رو گرفت و گفت لطفا دستم رو کشیدم و گفتم هر چه سریع تر از این جا برو گفت من بی خیالت نمیشم و رفت قدرت رو از رو کت برداشتم که با یه نگاه ناامیدی نگام کرد که قلبم تیکه تیکه شد رفتم پیشش و گفتم کت نزاشت حرف بزنم و گفت بیا بریم خونه شروع کرد به راه رفتن منم برای این که از دلش در بیارم وایسادم و گفتم چیزی یادت نرفته بهم یه نگاه کرد و ناخوداگاه لبخند زد رفتم جلو و دستش رو گرفتم با هم رفتیم قصر پادشاه اکسون طی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ولی کت زیر زیرکی بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
شروع پارت ۹ فصل دوم
استراحت ........
یه چیز دیگه تستچی دچار مشکل شده امکان داره ی اسلایید دوبار تکرار شه ولی تقصیر من نیست هنگام ساخت تست خودش اینجوری میشه
از زبان کت اصلا دلم نمیخواد مرینتم رو از دست بدم به هیچ وجه اون مال منه فقط من رسیدیم قصر در قصر رو باز کردم که دیدم اناهیتا و فیلیکس نشستن رو مبل و دارن بگو بخند میکنن رفتم تمام توانم رو جمع کنم که یه مشت تحویل فکش بدم که مرینتم یه کاری کرد زمین و زمان رو فراموش کردم از زبان مرینت دیدم جوش اورده و اماده انفجاره و اناهیتا با یه نگاه مظلومانه به معنی این که به دادم برس و نزار کت فیلیکس رو بکشه بهم نگاه میکرد خب منم کمکش کردم همون جوری که دستم تو دست کت بود اومد بره که یه بوسه روی لپ هاش زدم انگار شک شده بود بعد دستم رو گرفت و برد تو پذیرایی که مادرش یعنی همون امیلی اومد و گفت به به میبینم یکی کت نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت مادر تیکه هات تکراری شده برو بزن گوگل یه چند تا تیکه جدید پیدا کنی من به زور جلو خندم رو گرفتم امیلی هم که دید ضایع شده رفت تو اتاقش و در رو محکم بست از زبان کت مرینتم جلو خندش رو گرفت و گفت من میرم پیشش دستش رو گرفتم و گفتم خسته نمیشی اینقدر خوردت میکنه گفت برام مهم نیست دلم نمیخواد ببینم از من بدش میاد حداقل دلیلش رو بدونم (خوشگلم گوش کن به خاطر اینه که کت دست تو رو گرفت و اورد اینجا و تو زدی به تمام کاسه کوسه های امیلی خو حق داره🤣) از زبان مرینت رفتم در زدم که با لحن سرد و خشکی گفت کیه گفتم اممم مادر منم اولن این که من مادرت نیستم دومن این که اگر هم بودم حق نداشتی من رو مادر صدا کنی حالا هم برو اجازه ورود نداری یه کم ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم همون جوری که پشت در بودم گفتم مادر ببین میدونم از من خوشت نمیاد ولی حداقل بهم بگو چرا بدونم داد زد و گفت گمشووووووووووو منم داد زدم و گفتم اینجوری نمیتونی منو از خودت برونی نفسش رو فوت کرد و گفت بیا تو رفتم تو بهم با دستش اشاره کرد که بیا کنارم رو تخت بشین منم رفتم پیشش نشستم بعد گفت ببین مرینت قبل از این که تو بیای زندگی من خیلی خوب بود خیلی از زمانی که اومدی نمیتونم که یهو حرفش رو قورت داد و گفت مرینت من نمیتونم عین بقیه ازت خوشم بیاد گفتم مادر من مشکلی با این موضوع ندارم خوب هر کسی تو دنیا از یه نفر متنفره یا ازش خوشش نمیاد این طبیعیه مثلا من از فیلیکس خوشم نمیاد گفت ممنون مرینت گفتم مادر من کاری نکردم برای اولین بار دیدم لبخند شیرینی زده که تا به عمر داشتم ندیده بودم که گفت برو پایین منم الان میام رفتم پایین دیدم پادشاه اکسون و فیلیکس و اناهیتا همشون با جعبه کمک های اولیه و چند تا طبیب وایستادن و با تعجب به من نگاه میکنن گفتم چیزی شده کت گفت مادرم لبخند زد لبش پاره نشد یا چین و چروک نخورد تازه دوزاریم افتاد و شروع کردم به خندیدن اناهیتا گفت مرینت تو خوبی مامانم کاری نکرد دیگه ترکیدم از خنده که ملکه امیلی اومد پایین و گفت چتونه گفتم هیچی مادر حالشو خوب نیست در همین حین از زبان فیلیکس دیدم امیلی بهم چشمک زد فهمیدم وقتشه رفتم و تبدیل به منتال شدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی بود آجی جون
عالییییییی💙💙💙💙💙