
توگفتی هیچوقت دیگه ترکت نمیکنم.گفتم من برمیگردم بهت قول میدم. روبروی ویلگکس ایستادم یه ضربه محکم بهم زد که باعث شد پرت بشم اونور وقتی بلند شدم دستمو گرفتم که داشت درد میکرد گفت میبینم هنوز هم دستت درد میکنه.به مرینت نگاه کردم که نگران بود بعد به ویلگکس گفتم خفه شو عو.ضی.بعد بهش حم.له کردم اون همش منو میزد نمیتونستم شکستش بدم تنها راهم اینه که باید خودمو فد.ا کنم همه جام خو.نی شده بود بلند شدم و تبدیل به خودم شدم و خ.ون بالا آوردم همون لحظه مرینت دستشو جلوی صورت گذاشت و از چشم هاش اشک میومد ویلگکس گفت تسلیم شو تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی.گفتم میدونی من توی این مدت یه چیزایی فهمیدم اگه تو بم.یری ربات هات دیگه کار نمیکنن.اون خندید و گفت خب تو چطور میخوای وقتی نمیتونی حتی شکستم بدی منو بک.شی؟تبدیل به چهار دست شدم ویلگکس رو محکم گرفتم و گفتم نابو.دی خودکار در پنج ثانیه ساعت گفت شمارش معکوس آغاز شد.ویلگکس گفت اگه اونو فعال کنی تو هم با من میم.یری.
به مرینت نگاه کردم و گفتم دوست دارم مرینت...از دید مرینت...وقتی ویلگکس گفت علیرضا هم با اون میم.یره علیرضا به من نگاه کرد و گفت دوست دارم.بعد یهو اونا من.فجر شدن بعد از چند دقیقه که آتش تموم شد رفتم پیش علیرضا ج.سم بی جون.ش رو دیدم که افتاده زمین پیشش نشستم دستشو گرفتم و گفتم علیرضا خواهش میکنم بلند شو خواهش میکنم بیدار شو من بدون تو نمیتونم ادامه بدم چرا منو تنها گذاشتی. بدن بی جون خون.یش رو بغل کردم و گریه کردم وقتی گذاشتمش زمین یه کاغذ توی جیبش دیدم برداشتمش نوشته بود سلام مرینت اگه داری این نامه رو میخونی به احتمال زیاد من مر.دم خب میدونی من وقتی اون شب توی اتاق تنها بودم به یه سری قابلیت های این ساعت پی بردم مثل نابو.دی خودکار که من و هر کسی که نزدیکش باشم رو ناب.ود میکنه من تونستم با سازنده این ساعت ارتباط برقرار کنم اون قراره بعد از م.رگ من ساعت رو ببره لطفا باهاش همکاری کنید،راستش نیاز بود برای حفاظت از همه مخصوصا تو خودمو قرب.انی کنم امیدوارم منو ببخشید و به زندگی ادامه بدی دوست دارم عشق زندگی من مرینت.همراه با تموم شدن نامه گریه ام شروع شد
پدربزرگ اومد بغل من و پیشم گریه کرد گفت علیرضا بهم گفته بود یه چیزی رو بهت بدم.یه جعبه بهم داد بازش کردم پر بود از پاستیل توش یه نامه بود نوشته شده بود امیدوارم با خوردن این پاستیل ها به یادم باشی.گریه ام بیشتر شد که در آخرین موقع زندگیش هم به یادم بوده یهو یه موجود کوچیک پیداش شد گفت من آزموس هستم سازنده این ساعت اومدم یه چیزی رو بهتون بگم فکر کنم چند روز پیش بود علیرضا با من ارتباط برقرار کرد و همه چیزو گفت راستش من تمام این مدت زیر نظر داشتمش اون بهترین کسی بود که با ساعت کار کرده بود برای همین میخوام به زندگی برش گردونم.گفتم مگه ممکنه؟گفت ساعت این قابلیت رو داره که با علیرضا ترکیب بشه من فقط باید اونو فعال کنم تا زنده بشه البته اگه خودش امیدی داشته باشه.آزموس کارش رو شروع کرد بعد از چند دقیقه به ما گفت بهتره برید عقب.یه نور سبز همه جای علیرضا رو در بر گرفت و اون رو به هوا برد بعد از چند ثانیه اون نور از بین رفت و علیرضا رو آروم روی زمین خوابوند آزموس گفت عجیبه باید زنده میشد.رفتم سمت علیرضا و گفتم علیرضا خواهش میکنم بیدار شو چشم هاتو باز کن بگو مرینت دوست دارم.گریه کردم که یه قطره از اشکم ریخت روی صورت علیرضا بعد از چند ثانیه یکی گفت مرینت.بلند شدم
به دور و ورم نگاه کردم ولی کسی حرفی برای گفتن نداشت دوباره به علیرضا نگاه کردم دیدم داره لباش تکون میخوره همش میگفت مرینت...مرینت ...مرینت بغلش کردم و آروم در گوشش گفتم من اینجام عزیزم همیشه پیشتم.بعد صدای علیرضا قطع شد ترسیدم گوشمو گذاشتم روی سینش تا صدای قلبشو بشنوم دیدم ضربان داره با خوشحال داد زدم اون زنده است.همه اومدن ولی علیرضا هنوز بیهوش بود پدربزرگ گفت بهتره تا علیرضا بهوش نیومده ببریمش بیمارستان چون زخ.میه.دیدم راست میگه اگه بهوش بیاد درد میکشه منم دوست ندارم درد کشیدنشو ببینم پدربزرگ از بقیه محافظین و آزموس تشکر کرد محافظین هم چند تا از ربات هارو برای تحقیق بردن و آزموس هم غیبش زد رفتیم پیش دکتر تا حال علیرضا رو بپرسیم گفت خب از کجا شروع کنم آسیب هاش خیلی جدیه چند تا از دنده هاش شکسته و همینطور دست چپش به سر و کمرش هم آسیب جدی وارد شده باید چند هفته بستری باشه.وای خدای من علیرضا بخاطر محافظت از ما این بلا سرش اومده پدربزرگ از دکتر تشکر کرد و گفت بریم توی ون.وقتی رسیدیم گفت مرینت من برنامه های زیادی برای این تابستان داشتم از اونجایی که چند هفته به پایان تعطیلات تابستانی بیشتر نمونده و علیرضا هم باید این چند هفته بستری باشه دو راه داریم یا باید خودمون دوتا به سفر ادامه بدیم یا باید بمونیم.
گفتم پدربزرگ من میمونم ولی اگه شما میخوایید برید اشکالی نداره.گفت توقع داری نوه هامو ول کنم و برم؟نه اگه تو میمونی منم میمونم.یهو صدای موبایل پدربزرگ بلند شد رفت جواب داد چند ثانیه بعد گفت مرینت زود لباستو عوض کن بریم بیمارستان.گفتم مگه چیشده؟گفت همین الان از بیمارستان زنگ زدن گفتن علیرضا بهوش اومده و اولین حرفی که زده اینه مرینت کجاس سالمه حالش خوبه یا نه الآنم داره از نگرانی د.ق میکنه.سریع لباس عوض کردم و رفتیم بیمارستان علیرضا تا منو دید خواست بلند بشه که داد زد آییییییی پرستارا به زور اونو خوابوندن منم با سرعت رفتم پیشش دستمو گرفت و گفت مرینت تو حالت خوبه توی اون انفجار چیزیت نشد؟با اخم بهش نگاه کردم و گفتم نه چیزیم نشده.گفت مرینت میدونم از دستم ناراحتی ولی بخاطر خودت اینکارو کردم.پدربزرگ گفت دکتر اگه میشه تنهاشون بزاریم.پدربزرگ و پرستارا به همراه دکتر رفتن بیرون خواستم گریه کنم که دیدم علیرضا داره گریه میکنه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)