
بله اون یکی اکانتم بخاطر اینکه گوشیمو فلش کردم پرید ولی دوباره اومدم😄
صدای مبهم و ترسناکی رو اطرافم می شنیدم ، یه دفعه آب یخی روی صورتم ریخته و شد و از خواب پریدم. #چرا اینکارو کردی؟ بیون سو سیلی محکمی بهم زد و گفت : مگه نگفتم فکر فرار به سرت نزنه؟ چرا رفتی دختر جون؟ همه چیز رو که نیم ساعت پیش اتفاق افتاده بود رو مرور کردم. #من اونو دیدمش درست شبیه خودم بود باورت میشه؟ لبخند تمسخر آمیزی زد و لیوانی که ازش بخار بلند میشد رو داد دستم و گفت : اینو بخور برات خوبه. تا خواستم لیوان رو از دستش بگیرم چشمم افتاد به گوشه ی دیوار... جیغ کشیدم و لیوان از دستم رها شد... بیون سو : چی شد؟ #اونجاست..ببینش.. بیون سو : هیسس بهش توجه نکن خودش می ره اینا فقط توهمات تو هستن. #اما داره بهم می خنده... با عصای تو دستش زد به کمرم که درد بدی حس کردم😄 #آی چرا می زنی؟ بیون سو : یادت نره اون خودت توئی در یک روح و جسم جدا با افکار پلید.
بیون سو : زود باش همراه من بیا. #کجا می ریم؟ بیون سو : یه راهی پیدا کردم که شاید بتونه نیمی از قدرتهای تو رو برگردونه. #چطور میشه... بیون سو : انقدر حرف نزن فقط راه بیوفت.. ***************** سوهو همچنان به یونسوک شک داشت. به نظرش تمام رفتارهایش تغییر کرده بود. حتی رنگ موهایش که پنج سال قبل خرمایی بود اما حالا مشکی شده است. دیگر درون چشمانش آن معصومیت موج نمی زد و برعکس اهریمنی بود. یونسوک : لوهان چیزی شده ؟ لوهان : نه نه چیزی نیست. یونسوک : پس چرا اینجوری رفتار می کنی؟ لوهان : چجوری؟ یونسوک : نکنه از من می ترسی؟😈 بعد لبخند شیطانی روی ل*ب هایش شکل گرفت و زد زیر خنده😂 لوهان آب گلویش را قورت داد و گفت : بهتره من برم یه سر به کتاب خونه بزنم😑 یونسوک : چطوره منم همراهت بیام؟ کریس نگاه مشکوکی به یونسوک انداخت و گفت : آره اونم همراه خودت ببر... لوهان : خیلی خب باشه بیا بریم. با هم به همون زیر زمینی رفتن که پنج سال قبل یونسوک همراه تائو رفته بود. یونسوک : این در مخفی چجوری باز میشه؟ لوهان با چشمای گرد شده بهش خیره شد : یعنی نمی دونی؟ یونسوک : نخیر من از کجا باید بدونم؟ لوهان : ولی تو یه بار همراه تائو اومده بودی اینجا و از قدرتت استفاده کردی تا در باز شه.. یونسوک : آها آره الان بازش می کنم. وردی رو زیر لب زمزمه کرد که دود سیاهی ظاهر شد و در باز شد. لوهان بار دیگر با تعجب گفت : تو که این قدرت رو نداشتی... یونسوک که دیگه داشت کلافه میشد وارد کتاب خونه شد و به سمت قفسه ها رفت تا خودش رو سرگرم کنه. مشغول خوندن کتابی شد که دستش با گلدون روی میز برخورد کرد و روی زمین افتاد و شکست. کمی هول کرد و خم شد تا تیکه های شکسته رو جمع کند ولی لوهان خواست باهاش مداخله کنه تا خودش اینکار رو انجام بده اما دستش برید. یونسوک : آی...
********************** بیون سو داشت گیاهی که تازه رشد کرده بود رو با دقت از ریشه در میاورد که کف دستم بی علت شروع کرد به خ*و*ن ر*ی*ز*ی. خیلی شوکه شده بودم. بیون سو : مگه با تو نیستم اون ظرف رو... دستکش های مخصوصش رو کنار گذاشت و با دستهای چروکیدش دستم رو گرفت و با دقت بهش نگاه کرد. بیون سو : چطوری زخمی شدی؟ #من نمی دونم فقط یه دفعه اینجوری شد.. بیون سو : پس اونه که زخمی شده.. *********** وقتی داشت زخم دستم رو پانسمان می کرد ، چشمم افتاد به نشونه ی کوچیکی که روی دستم بود ، مامان هم این نشونه رو داشت ، ناخواسته لبخند زدم که قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید روی دست بیون سو... سرشو بالا گرفت ، عینکش رو روی چشماش جا به جا کرد. بیون سو : ببینم داری گریه می کنی بچه جون؟ دماغمو بالا کشیدم : نه فقط یه لحظه یاد مامانم افتادم همین. لبخند غمگینی زد و سرشو دوباره پایین انداخت و مشغول پانسمان کردن دستم شد. من چرا به این پیرمرد بدجنس که تا پنج سال پیش قصد جونمو داشت اعتماد کردم؟ اون کیه؟ کسی که باعث م*ر*گ مامان و بابام شد؟
****************** لوهان : خب تموم شد می تونی بلند شی. به دست باندپیچی شدش نگاهی انداخت و بدون معطلی از جایش بلند شد و از اون مکان خفه خارج شد و به باغ رفت. زیر درخت بزرگ نشست و به فکر فرو رفت ، جوری که متوجه نشد کریس کنارش نشسته. کریس : یونسوکی که من می شناختم هیچ وقت اینجوری اخم نمی کرد. اخم هایش از هم باز شد و به طرف کریس برگشت. یونسوک : تو اینجا چیکار می کنی کی اومدی؟ کریس : وقتی اومدی بیرون منم پشت سرت اومدم. کمی سکوت کرد و گفت : یادته روزی که برف اومده بود و اومدی اینجا بالای این درخت یه خرگوش پیدا کردی بعد رفتی بالای درخت تا بیاریش پایین ولی گیر افتادی اون موقع خیلی ترسیده بودی که من رسیدم و اوردمت پایین. یونسوک با لبخندی کمرنگ و از داخل خالی از هر احساسی بود گفت : معلومه که یادمه. در واقع هیچ چیزی یادش نبود. وانمود کردن خیلی آسون بود. کریس : روزی که من زخمی شدم رو چی یادته؟ چشمانش را سفت روی هم فشار داد و گفت : یادمه. کریس : اون روز چی شد؟ حالا چی؟ چجوری می خواست درستش کند؟ چانیول و تائو سر رسیدن. چانیول با خنده رو به کریس گفت : هی هیونگ چرا انقدر اذیتش می کنی؟ کریس اما با جدیت پاسخ داد : من فقط چندتا سوال پرسیدم. تائو : بیخیال بیاید بریم داخل.
فعلا همین قدر نوشتم دفعه ی دیگه بیشتر می نویسم
منتشر کن جان مادرت همین جوری هم اعصاب ندارم ممنون😑😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی اکانت سایکا پرید؟
اجی به مولا مردمممممممم😭😭😭😭😐😐😐😐
خدا نکنه عزیزم گذاشتم تو صفه😂💙
بزار تلو خدا تلو خدا
گذاشتم عزیزم تو صفه💙
ممنون گوگولی
هعی خدا اجی چنگ ده دیگه بمونم ناظر جون بابا منتشر کن ای خدا😔😔😔
عاجی خوبی ؟ ...نیستی چرا ؟ ...نگرانم کردی ):
اینجام آجی سرما خوردم هنوز خوب نشدم نگرانم نباش عزیزم خوبی ؟💙
اشکال ندارع...خوب میشی...منم خوبم...مریضیت ک جدی نی
کجاستتتتتتت پارت بعدی اینو هیولای مهربون کجاستتتتت
امشب قراره بزارم😂😂
جیغغغغ خماری بدجوری داره بهم فشار میارههههه
😐😭
می زارم فرزندم😂
مرسییییی
عارررر هستییی صلم خوبیییی؟😹🍔💙
سلام عزیزم مرسی تو خوبی😁💙
عارررر بالاخره اکمدددد منم خوبمممم🥲😂💓
های صویتی✋🏻
تو به مهمونی من دعوت شدی😊
یه تست در مورد لباس و ارایش و... بساز البته اگه دوست داری🥰
راس ساعت ۵ مهمونی دارم به مناسبت ۱٠٠ تایی شدنم💯
یادت نره کایوط 😋
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بای😍
جیغغغغغع من بعد از چهار روز اومدم تستچی ب امید پارت بعدیییییی بد هنوز نیومدهههههه
اصا حالم خوب نبود تازه الان بهتر شدم شب می زارم قول😂💙
جیغغغغغغغغ
همین الان پارت بعدی هیولای مهربون من رو بررسی کردممممم🤣💃💃💃💃
نمیدونی چقد ذوق زده شدم🤣💃