
از هوش رفت و تبدیل به خودش شد بالا سرش نشستم گریه ام گرفت گفتم نه نه نباید این اتفاق می افتاد ای کاش قبول نمیکردی بیاییم عروسی.پدربزرگ اومد علیرضا رو برد توی اتاق و دکتر درمانش کرد من رفتم پیشش خواستم بمونم ولی پدربزرگ اجازه نداد گفتم ولم کن پدربزرگ بزار پیش علیرضا بمونم.گفت مرینت کاری از دست تو بر نمیاد در ضمن تو مسئول گل هستی باید بیای.با خودم گفتم لعنت به این عروسی اگه علیرضا قبول نمیکرد بیاییم اینجا شاید این اتفاق نمی افتاد.سه ساعت بعد موقع عروسی من کنار عروس ایستاده بودم،عروس و داماد زن و شوهر شدن همه خوشحال بودن جز من خودم توی مراسم بودم ولی دل و قلبم پیش علیرضا یهو صدای پدربزرگ و دوستش رو شنیدم که میگفت برید کنار راه رو باز کنید صدا همینجور نزدیکتر میشد وقتی نفرات آخر رفتن کنار از چیزی که دیدم تعجب کردم مونده بودم چی کار کنم خشکم زده بود اون علیرضای منه داره به سختی به طرفم میاد درست نمیتونه راه بره تعادل نداره باغ در سکوت وحشتناکی به سر میبرد،
من فقط خشکم زده بود ولی علیرضا آروم آروم میومد نزدیک در فاصله چند متری من افتاد زمین ولی دوباره بلند شد روبروی من ایستاده بود گفت مرینت.گفتم بله.گفت من عاشقتم.اشک توی چشم هام جمع شده بود گفتم منم همینطور.سریع بغلم کرد منم محکم بغلش کردم همه بلند شدن و دست زدن حتی عروس و داماد وقتی از بغلم بیرون اومد پدربزرگ اومد سمتمون و گفت علیرضا مرینت رو دیدی حالا بیا برگرد توی تخت.گفت نه نیازی ندارم استراحت کنم.گفتم علیرضا خواهش میکنم برو استراحت کن.لبخندی زد و گفت باشه.پدربزرگ خندید و گفت مثل اینکه از تو حرف شنوی داره...از دید علیرضا...دوست نداشتم مرینت رو دوباره ناراحت کنم برای همین وقتی بهم گفت برو استراحت کن قبول کردم، به سختی و با کمک مرینت رفتم روی تخت دراز کشیدم وقتی فهمید راحتم سرم رو بوسید و رفت...از دید مرینت...دلم نمیخواست علیرضا رو تنها بزارم ولی خیلی کار داشتم رفتم به عروس کمک کردم تا وسایلش رو بچینه گفت مرینت داستان تو و علیرضا چطور بود؟همه چیزو براش تعریف کردم گفت ماجرای قشنگی داشتین اما میدونی مهم چیه؟گفتم چی؟گفت مهم علیرضاست.گفتم علیرضا؟گفت آره اون حاضره برای تو هر کاری بکنه خودش رو توی خلع انداخت تا تورو نجات بده،هر کس جای اون بود نمیذاشت ساعت رو از دست بده ولی اون بخاطر تو با ویلگکس معاملش کرد که این معامله توسط اون شکسته شد.
نمیدونستم چی بگم تا حالا به این قضیه اینجوری نگاه نکرده بودم، شب شد اینقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیکردم به علیرضا سر بزنم وقتی سرم خلوت شد رفتم پیشش که دیدم خوابیده دست و پاهاشم جمع کرده انگار سردشه خواستم روش پتو بکشم که یه چیزی رو بغل کرده بود یه دفتره آروم برداشتمش دیدم علیرضا داشته از من نقاشی میکشیده وای خدا چقدر قشنگه اون کارش عالیه یه نگاه به زخمش انداختم دیدم خیلی بهتر شده رفتم بیرون عروس اومد پیشم گفت مرینت نمیخوای یه سر به علیرضا بزنی؟از وقتی مراسم تموم شده پیشش نبودی.گفتم راستش الان پیشش بودم اون خوابیده بود.گفت وای عزیزم حتما اونقدر منتظرت مونده که خوابش برده.گفتم آره داشته از من هم نقاشی میکشیده خیلی قشنگ بود تازه اون نقاشی رو بغل کرده و خوابیده بود.گفت آخی چقدر دوست داشتنی.گفتم بیدارش نکردم چون میدونستم خسته است.گفت مرینت یه چیزی عجیب نیست.گفتم چی؟گفت مگنه علیرضا پدر و مادرش رو از دست داده؟گفتم آره.گفت پس این رفتار ها رو از کجا یاد گرفته؟گفتم خب فکر کنم خودش یاد گرفته پدربزرگ بهم گفت علیرضا خیلی وقته عاشقته فکر کنم برای همین یاد گرفته چطور رفتار کنه.فردا صبح خواستیم حرکت کنیم پدربزرگ وسایل رو جمع کرد رفتم علیرضا رو بیدار کردم گفتم علیرضا عزیزم بیدار میشی میخواییم حرکت کنیم.
خیلی ناز بیدار شد گفت چی شده باز اون ربات ها اومدن؟ خندیدم و گفتم نه نیومدن میخواییم به حرکت ادامه بدیم. علیرضا بلند شد و رفتیم سوار ون شدیم همه اومدن مارو بدرقه بکنن دوست پدربزرگ گفت مکس اگه به ما نیاز داشتی فقط کافیه تماس بگیری اونوقت با تمام محافظین خودمونو میرسونیم.عروس گفت مرینت مواظب علیرضا باش.دیدم علیرضا سرخ شده دستشو گرفتم و گفتم حتما.اون یکی دوست پدربزرگ گفت علیرضا حواست به ساعت باشه تا از دستش ندی تو خوب میتونی باهاش کار کنی پس موفق باشی.علیرضا تشکر کرد و ما راه افتادیم وقتی که یکم دور شدیم علیرضا رفت روی صندلی نشست منم رفتم پیش پدربزرگ اون گفت مرینت تا شب تو راهیم بهتره یکم با علیرضا وقت بگذرونی.لبخندی زدم و رفتم پیش علیرضا گفتم میای بازی کنیم؟گفت چه بازی؟ گفتم جرئت حقیقت...از دید علیرضا...گفتم باشه ولی اول من میپرسم تو منو چقدر دوست داری؟گفت من تورو اندازه دنیا دوست دارم،حالا نوبت منه تو چقدر منو دوست داری؟گفتم راستش من دیگه دوست ندارم.مرینت خیلی ناراحت شد خواست از پیشم بره که دستشو گرفتم گفتم کجا میری؟گفت تو که منو دوست نداری.گفتم آره دوست ندارم چون عاشقتم دیوونتم.اونقدر خوشحال شد که سریع پرید بغلم زخمم هنوز کامل خوب نشده بود آرنجش خورد به زخمم برای همین گفتم اخخخخخخ.مرینت گفت ببخشید علیرضا حواسم نبود.وقتی که درد دستم از بین رفت آروم گونه اش رو ناز کردم و لبشو بوسیدم
بعد یه دستمو زیر کمرش و دست دیگرمو زیر زانوش بردم و بلندش کردم گذاشتمش روی تخت و بغلش کردم و با هم خوابیدیم،صبح بیدار شدم دیدم مرینت خوابه خیلی آروم طوری که از خواب بیدار نشه از بغلش اومدم بیرون دیدم پدربزرگ هم خوابیده رفتم تا یه نگاهی به بیرون بندازم وای خدای من چه پارک قشنگی یه فکری به سرم زد رفتم یکم برنامه ریزی کردم تا وقتی بیدار بشه سوپرایزش کنم وقتی نوشتنم تموم شد با خودم گفتم اگه این ربات ها منو بگیرن من باید خودمو نابود کنم تا به هیچکس مخصوصا مرینت صدمه نرسه پس بهتره یه نامه محض احتیاط بنویسم،وقتی نامه تموم شد اونو توی جیب لباسم گذاشتم طوری که وقتی میاد پیشم ببینه،داشتم صبحونه آماده میکردم که صدای انفجار اومد خیلی سریع به دور اطراف نگاه کردم دیدم یه ارتش ربات دور یه چیز وایسادن پدربزرگ و مرینت اومدن گفتن چیشده؟گفتم باز اون ربات ها ولی خیلی بیشتر اینطور که معلومه دارن از یه چیزی حفاظت میکنن.پدربزرگ گفت من میرم به بقیه خبر بدم.به مرینت نگاه کردم گفت علیرضا برو کاری که توش واردی رو انجام بده.لبخندی زدم و تبدیل به چهاردست شدم و رفتم وسط اون ارتش خدای من اون چیزی که ازش محافظت میکردن ویلگکس بود...از دید مرینت...پدربزرگ اومد و گفت به همه محافظین خبر دادم الان توی راه هستن وای خدای من اون ویلگکسه...از دید علیرضا...ویلگکس گفت من تورو به مبارزه دعوت میکنم.گفتم قبوله.گفت ولی یه مبارزه باید تماشاگر داشته باشه.چند تا ربات رفتن و با پدربزرگ و مرینت برگشتن گفتم ویگکس کاری به اونا نداشته باش تو این ساعت رو میخوای که اونو من دارم.گفت من به اونا کاری ندارم مگه اینکه اونا دخالت کنند.رفتم پیش پدربزرگ و گفتم پدربزرگ خواهش میکنم مراقب مرینت باش بهم قول بده ازش مراقبت میکنی.پدربزرگ گفت قول میدم.مرینت گفت علیرضا تو داری طوری حرف میزنی که من میترسم،قراره بازم همدیگه رو ببینیم درسته؟توگفتی هیچوقت دیگه ترکت نمیکنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود