از هوش رفت و تبدیل به خودش شد بالا سرش نشستم گریه ام گرفت گفتم نه نه نباید این اتفاق می افتاد ای کاش قبول نمیکردی بیاییم عروسی.پدربزرگ اومد علیرضا رو برد توی اتاق و دکتر درمانش کرد من رفتم پیشش خواستم بمونم ولی پدربزرگ اجازه نداد گفتم ولم کن پدربزرگ بزار پیش علیرضا بمونم.گفت مرینت کاری از دست تو بر نمیاد در ضمن تو مسئول گل هستی باید بیای.با خودم گفتم لعنت به این عروسی اگه علیرضا قبول نمیکرد بیاییم اینجا شاید این اتفاق نمی افتاد.سه ساعت بعد موقع عروسی من کنار عروس ایستاده بودم،عروس و داماد زن و شوهر شدن همه خوشحال بودن جز من خودم توی مراسم بودم ولی دل و قلبم پیش علیرضا یهو صدای پدربزرگ و دوستش رو شنیدم که میگفت برید کنار راه رو باز کنید صدا همینجور نزدیکتر میشد وقتی نفرات آخر رفتن کنار از چیزی که دیدم تعجب کردم مونده بودم چی کار کنم خشکم زده بود اون علیرضای منه داره به سختی به طرفم میاد درست نمیتونه راه بره تعادل نداره باغ در سکوت وحشتناکی به سر میبرد،
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
خیلی عالی بود